برای تشخیص زنده یا مرده بودن یک انسان به شرف او نگاه کنید؛
نه به نبض او...
🕴 ارنستو چگوارا
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_سمیه🍀🌸💞
پارت آخر
خان عباس رو از سرداب بیرون آورد وداد دست غدیر تا کار کنه و پول قرض هایی که داشت پس بدن رفت یه جای دور که هیچکس ازش خبری نداشت حتی خواهرش ملیحه زمان می گذشت و روز به روز به زمان زایمانم نزدیک تر میشد رفتیم شهر که برای زایمان راحت تر باشیم آخر زمستان بچه به دنیا میومد زهرا و فاطمه و علی آمدن دیدن مون
_اگه آبجی فکر می کردم با خان این قدر خوشبخت می شی حتما می گذاشتم زودتر هم رو ببینید
_اون جدایی باعث شده بیشتر عاشق هم بشیم و قدر همو بدونیم فاطمه تو چکار می کنی ؟؟
_هیچی آبجی منم خیاطی یاد گرفتم و یه چرخ سبحان گرفته برام توی خونه خیاطی می کنم این لباس ها رو هم برای بچه ت دوختم
_ماشاءالله چه قشنگه هم لباس دخترونه آوردی هم پسرونه
زهرا تو چی بشیر پسر خوبیه ؟؟
سرش رو پایین انداخت
_اره خداروشکر خانواده خوبین
_الهی شکر که زندگی تون خوبه ان شاءالله به زودی عروسی تون
ملیحه چای و شیرینی آورد و با خانواده م بهم خوش گذشت و تا زایمانم بچه پیشم بودن تا نصف شب دردم گرفت و با کالسکه رفتیم درمانگاه
_مواظب زنم باشید
_چشم خان حواسمون بهشون هست
ملیحه آمده بود و بچه ها رو بیدار نکرده بود
اذان صبح بود که بچه به دنیا آمد
_مبارک باشه خانمم به آرزوت رسیدی
لبخند زدم
_دختره!؟
_اره
دستم و توی دستش گرفت الان من خوش بخت ترین آدم روی زمین بودم یه دختربا چشم ابرو و سفیدی خان خدا بهم داده بود از بیمارستان که آمدیم خونه خان خان برام جشن گرفت بابا و مینا و داداش کوچیکم آمدن!
پایان.....
چه سکوتی دنیارا
فرامیگرفت..!!
اگرهرکس،
تنهابه اندازه عملش
سخن میگفت!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
دنیا اونقدر بزرگه که هر کسی واسه خودش یه جایی داره، پس سعی کنید به جای اینکه جای کسی رو بگیرید جای خودتون رو پیدا کنید.
🕴 چارلی چاپلین
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
چه سکوتی دنیارا
فرامیگرفت..!!
اگرهرکس،
تنهابه اندازه عملش
سخن میگفت!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
با افراد به همان بدی که با شما رفتار کردند رفتار نکنید !
به اندازه خوبی خودتان,
با آنها برخورد کنید .!.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هیچگـاه نگـــران حـرف های مردم نبــاش،
همین ڪه وقتشـان رامیگـذارند
تا پشت سرت حرف بزننـد
یعنی شخـص مهمی هستی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
💫
لقمان حكيم فرزندش را گفت
دوست حسود را سه نشانه است
پشت سرت غیبت میکند
رو به رو تملق میکند
و از گرفتاری تو شاد میشود
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اجازه دهید کلماتتان باعث
قوّتِ قلبِ دیگران شود...
اعمالتان زنجیرهایِ گره خورده یِ
دیگران را باز كند، و محبّتِ شما
نمایشی از محبّت خالقِ مهربان باشد...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خدایا ذهن مان را لبریز آرامش کن
سد مشکلاتمان را بشکن
و فراوانی را در زندگیمان جاری کن
ما را بندگان شاکر قرار ده نه شاکی.
آمین🤍
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
🌻ســــــلام
🌱صبح زیباتون بـخیر
🌻صبحانه تون از نوروامید
🌱دلهاتون لبریز از شوق زندگی
🌻چشمتون روشن به آرزوهاتون
🌱#صبح_بخیر 💫
.
نیایش صبحگاهی
🍃خدایا🍃
به من ایمانی عطا کن که نگران روزیم نباشم
درست مانند کودکی که نگران وعده بعدی غذایش نیست
زیرا به مهربانی مادرش ایمان دارد...
#آمین
رمان واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_اول🎬:
هر چه به وحید چشم دوختم تا شاید سنگینی نگاهم او را به خود آورد و از عالم گوشی موبایل که معلوم نبود در کجا سیر می کرد، بیرون بیاید، نیامد.
پس گلویی صاف کردم، باز هم توجهی نکرد، انگار بهترین های دنیا را توی گوشی اش داشت که به من، منیره، زن جوانش، مادر دو دخترش بی توجه بود با عصبانیت سرفه پشت سرفه کردم، نازنین دختر بزرگم که هشت سال داشت و مشغول نوشتن تکالیف مدرسه اش بود، سرش را از روی دفتر بلند کرد و همانطور که ته مداد را می جویید گفت: مامان چی شده سرفه می کنی؟ می خوای برات آب بیارم؟! یاسمن که فرزتر و زرنگ تر از او بود از جا بلند شد با پاهای کوچکش بدو خودش را به آشپز خانه رساند و با صدای باز شدن در یخچال و پشت سرش صدای شترق شکستن چیزی به خود آمدم.
همانطور که با عصبانیت به وحید نگاه می کردم فریاد زدم، یاسممممن چکار کردی؟ مگه من به تو گفتم آب می خوام که پاچه ورمالیده خودت را چپوندی توی این دخمه؟!
صدای گریه یاسمن بلند شد و خودم را به آشپزخانه محقر خانه قدیمی مان رساندم و همانطور که به تکه های پارچ بلوری که روی زمین پخش شده بود نگاه می کردم، فریاد زدم: یاسمن بیا اینور...پات روی خرده شیشه ها نره و بعد با یک جست خودم را به یاسمن رساندم، زیر بغلش را گرفتم و همانطور که بلندش می کردم و تکان تکانش می دادم به طرف هال رفتم و گفتم: دسته گل به آب دادی هنوز گریه هم میکنی، نکنه مشتلق هم می خوای؟!
نازنین به طرف یاسمن آمد و او را بغل کرد و شروع به ناز کردن او کرد، دوباره نگاهم به وحید افتاد، نه سرفه های من، نه صدای شکستن پارچ و نه داد و فریاد من و نه گریه های یاسمن، هیچ کدام باعث نشده بود که وحید از عالم گوشی اش بیرون بیاید.
به سمت در رفتم و در را باز کردم و جارویی را که پشت آن تکیه داده بودم برداشتم و جلوی وحید ایستادم و همانطور که جارو را جلوی چشمانش تکان میدادم با صدای بلند گفتم: اگر دنیا را آب ببره، آقا را خواب می بره...
وحید که انگار تازه متوجه بلوای اطرافش شده بود، سرش را بالا آورد و با دهانی باز گفت: هااا؟! چی میگی؟!
دندان هایم را بهم فشار دادم و گوشی را بهش نشان دادم و گفتم: من نمی دونم توی این وامونده چی هست که شب تا صبح و صبح تا شب سرت را کردی توش، اصلا نمی فهمی دور و برت چی میگذره، اصلا برات مهم نیست زن و بچه ات بمیرن به فنا برن، ولی تو از گوشیت جدا نمیشی...
وحید اوفی کرد و گفت: برو دنبال کارت، به تو چه من چکار میکنم و خودش را بیشتر داخل متکای پشت سرش فرو کرد.
با این حرکت وحید بغضم ترکید و همانطور که قطرات اشک روی گونه ام می ریخت جلوی وحید زانو زدم و گفتم: وحید، تو را جان من، جان منیره بگو برای چی تمام زندگیت شده این لامصب؟! خبرات را دارم، داداشت می گفت سر کار هم یکسره سرت توی گوشی هست، تو رو خدا نکن...دست بردار یه کم به من و این دو تا طفل معصوم برس، ببین من بیچاره توی سن بیست و دو سالگی شدم مثل یک پیرزن شصت ساله، به خدا، خدا ازت نمیگذره وحید...
وحید با خشم از جا بلند شد و همانطور که با پنجه پا به جارو شوتی میزد و زیر لب بد و بیراه می گفت از در هال بیرون رفت.
خودم را کشیدم جای وحید که هنوز گرم بود، به متکا تکیه دادم و چشمم افتاد به نازنین و یاسمن که با ترس به من زل زده بودند.
دلم سوخت، این طفل معصوما چه گناهی داشتند؟! بارها و بارها به خودم قول داده بودم که نگذارم بلاهایی که بچگی سر خودم و خواهرام اومده بود سر این دخترا بیاد...با به یاد آوردن این عهد، زهر خندی زدم و زیر لب گفتم: بچگی؟! چه واژه غریبی ست، ما که اصلا بچگی نکردیم، اصلا بچگی چی چی هست و در همین حال ذهنم کشیده شد به سالها قبل، درست زمانی که کودکی شش ساله بودم...
ادامه پارت بعدی👎
همیشه به یاد داشته باشید
در انتخاب واحد زندگی،
«صداقت»
پیش نیاز همه درسهاست
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هیچ آسانسوری
برای موفقیت وجود نداره؛
تو یکی یکی باید پلهها رو بالا بری.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
خدا تنها کسی است که
وقتی همه رفتند میماند...
وقتی همه پشت کردند
آغوش میگشاید
وقتی همه تنهايت گذاشتند
محرمت میشود
وقتی همه تنبیهت کردند
او میبخشد...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فقط خداست
که خطا نمیکند...
همه انسان ها
گاهی خطامیکنند..
بیاییم به هم
فرصت عذرخواهی بدهیم ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
رمان واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_دوم🎬:
در خاطراتم کودکی شش ساله بودم، نه نه انگار زنی بیست ساله بودم، صبح زود می بایست از خواب بیدار شوم، دبه ای آب به دست می گرفتم و به سمت چشمه می رفتم تا آب بیاورم، از آب آوردن که فارغ میشدم، نوبت به غذا دادن به مرغ و خروس ها می رسید.
مارال و مرجان هم که دو قلو بودند و دو سالی از من بزرگتر بودند، عهده دار کارهای سنگین تر بودند و محبوبه هم که از همه بزرگتر بود بدتر، او صبح زود میبایست بساط پختن نان و کمک به مادر را فراهم کند، بغضم را فرو دادم و زیر لب گفتم: من بچگی نکردم و در این هنگام با صدای نازنین به خود آمدم: وای مامان! ببین یه تیکه شیشه...
رد اشاره نازنین را گرفتم و به پای یاسمن رسیدم که نازنین گفت: خدا را شکر جوراب پاش بود وگرنه الان شیشه پاش را بریده بود هااا
یاسمن را روی پایم نشاندم، پیراهن نارنجی رنگ بلندش را که تا روی پایش می رسید بالا زدم، اول شیشه را که به نخ های جوراب یاسمن گیر کرده بود بیرون کشیدم و روی جاروی جلویم گذاشتم و ناگهان با دیدن جوراب های یاسمن انگار دوباره خاطرات قدیمی در ذهنم، جان گرفته بود، همانطور که جوراب را در میاوردم گفتم: اصلا کدوم بی عقلی گفته که یه دختر بچه پنج شش ساله باید توی خونه جوراب بپوشه؟!
نازنین همانطور که با ترس به حرکات تند و تیز من نگاه می کرد با من و من گفت: مامان بزرگ گفته باید جوراب و لباس بلند بپوشیم چون دختریم، بعدم خودتون اینا را تنمون کردین...
با این حرف نازنین، انگار رگ عصابانیتم را قلقلک داده باشند به سمتش هجوم بردم و همانطور که مچ دستش را محکم گرفته بودم به سمت خودم کشیدم، انگار اختیار حرکاتم دست من نبود، جوراب هایش را به شدت از پایش بیرون کشیدم وگفتم: مامان بزرگ هر چی گفته، فراموش کنید این قانون ها مال زمان من بدبخت بود ،برای شما فرق میکنه، چون من مادرتونم و نمی خوام دخترام مثل من بزرگ بشن...
نازنین که گویا خیلی ترسیده بود هق هقش بلند شد، صدای گریه یاسمن کم بود حالا این یکی هم روی اعصابم ویراژ می رفت.
نگاهی به هر دوتاشون کردم و میخواستم داد بزنم که گریه نکنن، اما دلم به رحم اومد، آخه این دو تا دخترک بی پناه مثل دو تا گنجشکک ترسان اشک می ریختند.
نفس بلندی کشیدم و با یه دست موهای نازنین را که از زیر روسری اش بیرون زده بود نوازش کردم و با دست دیگه روی گونه یاسمن کشیدم و گفتم: گریه نکنید عزیزان من! می دونید شما دو تا تنها امید مامان هستید، می دونید ناراحت بشین انگار خونه رو سرم آوار شده و بعد گره روسری نازنین را باز کردم، روسری را به کناری انداختم وگفتم: اصلا بابات هر کار می خواد بکنه بکنه...درسته معلوم نیست پول ها را چکار می کنه اما این دلیل نمیشه ما از زندگی مون لذت نبریم، از امروز دیگه لازم نیست توی خونه جوراب و روسری و پیراهن بلند بپوشین، توی خونه غیر از خودمون کسی نیست که...ادم جلوی نامحرم خودش را می پوشونه نه توی خونه ای که نامحرمی نیست، اصلا...اصلا از فردا میرم براتون لباس های قشنگ قشنگ، بلوز و شلوارای عروسکی خوشگل می خرم که بچه هام بپوشن وکیف کنن...
یاسمن که انگار برقی توی چشماش دیده میشد بینی اش را بالا کشید و گفت: مامان راستی راستی خودت میری برامون میخری؟!
یه کم سکوت کردم و فکر می کردم حرفی زدم که شاید نشه عملیش کرد، اولا اینجا که اجازه نمی دن یه زن بره خرید بعدم بر فرض محال به تمام رسم و رسوم پشت پا بزنم و جلوی همه بایستم با کدوم پول برم خرید؟! که با صدای یاسمن از عالم افکارم اومدم بیرون: مامان...واقعا برامون می خری؟!
دلم نیومد ناامیدش کنم، سرم را به نشانه بله تکون دادم، یاسمن در حالیکه دست می زد و روسریش روی شانه هاش افتاده بود وسط هال رفت و گفت: آااخ جونی جون ...مامان از اون لباسا که عکس اون گربهه ماستی روشون هست برام بخر، من قرمزش را دوست دارم...
نگاهم به موهای صاف و بلند و درخشان یاسمن که با هر تکان خوردنی انگار می رقصیدند افتاد و از شادی کودکانه یاسمن که برای یه قول الکی که بهش دادم می خندید، منم به خنده افتادم.
لبخند روی لبای من که اومد، نازنین هم خندید و یک دفعه متوجه دستهای کوچکش شدم که دور من گره خورده بود، نازنین با خجالت بوسه ای از گونه ام گرفت و گفت: مامان خیلی دوست دارم...
از این بوسه ناگهانی سر ذوق آمده بودم، از جا بلند شدم و همانطور که خرده شیشه روی جارو را با احتیاط برمی داشتم، با جارو به طرف آشپزخانه رفتم ...
انگار این حرکت نازنین معجزه کرده بود به ناگاه احساس کردم من منیره یک زن بیست و دو ساله، نه مادر نازنین یاسمن بلکه خواهرشان هستم و خیلی دوست داشتم الان با هم یک دور بازی گرگن به هوا که توی بچگی هام ازش محروم بودم، انجام بدم.
ادامه پارت بعدی👎
زندگی آینه ای است
که چهره تو را
منعکس میکند
شادمان و مهربان باش
آنگاه زندگی
سراسر مهربانی
و شادی را از خود باز میتاباند...💫
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ﺑﺮﺍﯼ ﮐﺴﯽ ﮐﻪ
ﺑﻨﺪﺭ ﻣﻘﺼﺪ ﺭﺍ ﻧﻤﯿﺪﺍﻧﺪ،
ﻫﯿﭻ ﺑﺎﺩ ﻣﻮﺍﻓﻘﯽ ﻧﻤﯽ ﻭﺯﺩ...
در ﺯﻧﺪﮔﯽ
ﺍﻭﻝ ﻫﺪﻓﺖ ﺭﺍ ﻣﺸﺨﺺ ﮐﻦ!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
حقیقت همان دروغیست که بارها و بارها تکرار شده است .
🕴 آدولف هیتلر
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
به زندگي گفتم چرا رو چرخ و فلك تو بعضيا بالان بعضيا پايين؟
لبخندي زد و گفت:
ناراحت نباش ميچرخه!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
ایـــن شـمـا هستـیـد
که تابلـو زندگی خود
را نقاشی میکنید
بهــشت را نقاشی کنیـد
و وارد آن شوید.
🕴لئو بوسکالیا
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگي مثل آب توی ليوان ترک خورده است،
بخوري تموم ميشه،
نخوري حروم ميشه.
از زندگيت لذت ببر
چون در هر صورت تموم ميشه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان«واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سوم🎬:
تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.
الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.
وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم: وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟! و بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم: امکان ندارد...وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره...
در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شد: مامان! داری با خودت حرف میزنی؟!
به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...
یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..
اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...
یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..
دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم
با خوشحالی پیاله ای ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگی براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...
یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگی براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگی هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..
یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.
آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.
با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.
نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!
با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.
در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.
گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...
ادامه پارت بعدی👎