#داستانکوتاه
زمانی که نجار پیری بازنشستگی خود را اعلام کرد صاحب کارش ناراحت شد وسعی کرد او را منصرف کند!
اما نجار تصمیمش را گرفته بود…
سرانجام صاحبکار درحالی که با تأسف بااین درخواست موافقت میکرد،
ازاو خواست تا بعنوان آخرین کار ساخت خانه ای را به عهده بگیرد..
نجار نیز چون دلش چندان به این کارراضی نبود به سرعت مواد اولیه نامرغوبی تهیه کرد وبا بی دقتی به ساختن خانه مشغول شد وکار را تمام کرد…
زمان تحویل کلید،صاحب کار آن را به نجار بازگرداند و گفت:
این خانه هدیه ایست از طرف من به تو به خاطر سالهای همکاری!
نجار یکه خورد و بسیار شرمنده شد،
درواقع اگر او میدانست که خودش قرار است دراین خانه ساکن شود لوازم ومصالح بهتری برای ساخت آن بکار میبرد وتمام دقت خود رامیکرد
این داستان زندگی ماست
گاهی ما کمترین توجهی به آنچه که هرروز میسازیم نداریم،
پس در اثر یک اتفاق میفهمیم که مجبوریم درهمین ساخته ها زندگی کنیم،
اما فرصتها ازدست میروند وگاهی شاید،بازسازی آنچه ساخته ایم ممکن نباشد..
شما نجار زندگی خود هستید و روزها،چکشی هستند که بریک میخ از زندگی شما کوبیده میشوند!
مراقب خانه ای که برای زندگی خود میسازید باشید.
🌹#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😍❤️
#خدا
#داستان
@Energyplus_ir
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
زندگى مثل يک كامواست از دستت كه در برود، مى شود
كلاف سر در گم،گره مى خورد، میپيچد به هم، گره گره مى شود
💫بعد بايد صبورى كنى، گره را به وقتش با حوصله وا كنى
زياد كه كلنجار بروى، گره بزرگتر مى شود، کورتر مى شود
يک جايى ديگر كارى نمى شود كرد، بايد سر و ته كلاف را بريد
يک گره ى ظريف و كوچک زد، بعد آن گره را توى بافتنى جورى قايم كرد، محوكرد، جورى كه معلوم نشود.
💫 يادمان باشد گره هاى توى كلاف
همان دلخورى هاى كوچک و بزرگند
همان كينه هاى چند ساله بايد يک جايى تمامش كرد
سر و تهش را بريد.
زندگى به بندى بند استْ
به نام حرمت كه اگر پاره شودتمام است.
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
روزي دختري كه قصد ازدواج داشت، ازدواج کرد و به خانه شوهر رفت ولی هرگز نمی توانست با مادرشوهرش کنار بیاید و هر روز با هم جرو بحث می کردند.
عاقبت یک روز دختر نزد داروسازی که دوست صمیمی پدرش بود رفت و از او تقاضا کرد تا سمی به او بدهد تا بتواند مادر شوهرش را بکشد!
داروساز گفت : اگر سم خطرناکی به او بدهد و مادر شوهرش کشته شود، همه به او شک خواهند برد، پس معجونی به دختر داد و گفت که هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر بریزد تا سم معجون کم کم در او اثر كرده و او را بکشد و بعد توصیه کرد تا در این مدت با مادر شوهر مدارا کند تا کسی به او شک نکند.
دختر معجون را گرفت و خوشحال به خانه برگشت و هر روز مقداری از آن را در غذای مادر شوهر می ریخت و با مهربانی به او می داد.
هفته ها گذشت و با مهر و محبت عروس، اخلاق مادر شوهر هم بهتر و بهتر شد تا آنجا که یک روز دختر نزد داروساز رفت، به او گفت: آقای دکتر عزیز، دیگر از مادر شوهرم متنفر نیستم. حالا او را مانند مادرم دوست دارم و دیگر دلم نمی خواهد که بمیرد، خواهش می کنم داروی دیگری به من بدهید تا سم را از بدنش خارج کند.
داروساز لبخندی زد و گفت: دخترم، نگران نباش. آن معجونی که به تو دادم سم نبود بلکه سم در ذهن خود تو بود که حالا با عشق به مادرشوهرت از بین رفته است
دل چو به مهر تو مصفا شود،
دیگر از آن کینه سراغی مباد!#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
فردی هنگام راه رفتن پایش به سکهای خورد . تاریک بود ، فکر کرد طلاست . کاغذی را آتش زد تا آن را ببیند . دید ۲ ریالی است بعد دید کاغذی که آتش زده هزار تومانی بوده گفت : چی را برای چی آتش زدم .و این حکایت زندگی خیلی از ماهاست که چیزهای با ارزش را برای چیزهای بیارزش آتش میزنیم ، و خودمان هم خبر نداریم .
🍃آرامش امروزمان را فدای چشم و هم چشمی ها و مقایسه کردن های خود میکنیم ، و سلامتی امروزمان را با استرسها و نگرانی های بیمورد به خطر میاندازیم .
✍🏻📚 هر شب یک داستان جذاب و خواندنی 📚✍🏻
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
🌟🌙#داستــــــــــان شـــــــــب🌙🌟
⭕️✍حکایتی بسیار زیبا و خواندنی
شخصی مسجدی ساخت بهلول از او پرسید:
مسجد رابرای رضای خدا ساختی یااینکه بین
مردم شناخته شوی؟
شخص پاسخ داد :
معلوم است برای رضای خداوند!
بهلول خواست اخلاص شخص را بیآزماید.
در نیمه های شب بهلول رفت و روی دیوار
مسجد نوشت این مسجد را بهلول ساخته
است صبح که مردم برای ادای نماز به مسجد
آمدند نوشته روی دیوار را میخواندند و
میگفتن خدا خیرش بدهد چه انسان خَیرَِّ
آن شخص طاقت نیاورد و فریاد سر داد
ایُّهاالَناسّ بهلول دروغ میگوید! این مسجد
را من ساختم، من از مال خود خرج کردم و
شما او را دعای خیر میکنید! بهلول خندید
و پاسخ داد معامله تو باخلق بوده نه با خالق
بیایید در زندگی خویش با خدا معامله
کنیم نه با چشم مردم.
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان
جنگیدن با زندگی
هر از چندگاهی، دختری به پدرش اعتراض میکرد که زندگی سختی دارد و نمیداند چه راهی رفته که باعث این مشکلات شده است.
این دختر همیشه در زندگی در حال جنگ بود. به نظر میرسید هر مشکلی که حل میشود، یک مشکل دیگر به دنبالش میآید.
پدرش که سرآشپز بود او را به آشپزخانه برد. او سه کتری را پر از آب کرد و هر کدام را روی دمای بالا قرار داد. زمانی که آب هر سه دیگ به جوش رسید، او سیب زمینی ها را در یک کتری ، تخم مرغها را در کتری دیگر و دانه های قهوه را در کتری سوم گذاشت. سپس ایستاد تا آن ها نیز آب پز شوند؛ بدون این که به دخترش چیزی بگوید.
دختر غر میزد و بی صبرانه منتظر بود تا ببیند پدرش چه میکند. پس از بیست دقیقه، او گازها را خاموش کرد.
پدر سیب زمینی ها را از قابلمه خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. تخم مرغ ها را نیز خارج کرد و داخل یک ظرف گذاشت. او قهوه ها را نیز با ملاقه خارج کرد و آن را داخل یک فنجان ریخت
سپس به سمت دخترش برگشت و از او پرسید: دخترم چی میبینی؟
دختر گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه
پدر گفت: بیشتر دقت کن و به سیب زمینی ها دست بزن.
دختر این کار را کرد و فهمید که آن ها نرم شده اند
سپس از دخترش خواست تا تخم مرغ ها را بشکند. زمانی که تخم مرغ ها را برداشت فهمید که تخم مرغ ها سفت شده اند.
در نهایت، پدر از دخترش خواست که قهوه را بچشد. عطر خوش قهوه لبخند را به روی لب های دختر آورد.
سپس از پدرش پرسید: پدر این کارها یعنی چه؟
پدرش گفت: سیب زمینی، تخم مرغ و قهوه، هر سه با یک ماده یعنی آب جوش مواجه شدند اما واکنش آن ها متفاوت بود. سیب زمینی سفت و سخت بود اما در آب جوش نرم و ضعیف شد.
تخم مرغ شکننده بود و یک لایه نازک داشت که از مایع داخل محافظت میکرد، اما زمانی که با آب جوش مواجه شد، مایع داخل سفت گردید.
با این حال، دانه قهوه خاص بود. وقتی با آب جوش مواجه شد، آب را تغییر داد و یک ماده جدید ایجاد کرد.
تو کدام یک از این سه ماده ای؟!
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
♥️ #داستان
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_اول
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
……..من توی خانواده ی ۸نفره بزرگ شدم…..ما سه خواهر و سه برادر هستیم که خودم یکی مونده به آخریم……جایی که ما زندگی میکردیم یه خونه ی بزرگ و ویلایی به مساحت۷۰۰متربود…..همه میگفتند وقتی خونه به این بزرگی دارید قطعا پولدار و وضع مالیتون خوبه اما نمیدونم چرا همیشه کم و کسری داشتیم یا مدیریت بابا خوب نبود یا مامان…
بابا اهل محلات و مامان یه دختر لر از استان لرستان بود که باهم وصلت کردند……از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد مامان و بابا هر روز بحث و دعوا و حتی کتککاری داشتند…..بابا جوری مامان رو میزد که از ترس نمیتونستم درس بخونم……
اوایل دلیلشو نمیدونستم ولی کم کم که بزرگتر شدم متوجه شدم.،،مامان یه خانم خوشگذران و خیلی خوشپوش بود که فقط دلش میخواست به خودش و تیپ و قیافه اش برسه و بره بیرون و برای خودش تفریح کنه…..حتی به ما هم اهمیت نمیداد و فقط فکر خودش بود…….
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
♥️ #داستان
#سرگذشت #پژمان
#تاوان
#پارت_اول
من پژمان متولد سال ۶۹ شهر محلات هستم…..شهری که به پرورش گلهای قشنگ و خوشبو معروفه……..
……..من توی خانواده ی ۸نفره بزرگ شدم…..ما سه خواهر و سه برادر هستیم که خودم یکی مونده به آخریم……جایی که ما زندگی میکردیم یه خونه ی بزرگ و ویلایی به مساحت۷۰۰متربود…..همه میگفتند وقتی خونه به این بزرگی دارید قطعا پولدار و وضع مالیتون خوبه اما نمیدونم چرا همیشه کم و کسری داشتیم یا مدیریت بابا خوب نبود یا مامان…
بابا اهل محلات و مامان یه دختر لر از استان لرستان بود که باهم وصلت کردند……از وقتی خودمو شناختم و یادم میاد مامان و بابا هر روز بحث و دعوا و حتی کتککاری داشتند…..بابا جوری مامان رو میزد که از ترس نمیتونستم درس بخونم……
اوایل دلیلشو نمیدونستم ولی کم کم که بزرگتر شدم متوجه شدم.،،مامان یه خانم خوشگذران و خیلی خوشپوش بود که فقط دلش میخواست به خودش و تیپ و قیافه اش برسه و بره بیرون و برای خودش تفریح کنه…..حتی به ما هم اهمیت نمیداد و فقط فکر خودش بود…….
ادامه در پارت بعدی 👇
♥️ #داستان♥️
#سرگذشت_رقیه
#سر_خور
#پارت_اول
من رقیه هستم دختر دهه ی شصتی و یکی یه دونه یکی از روستاهای کشورمون
مامان و بابا هر دو از خانواده های آبرومند و سرشناسی بودند.خدا منو بعد از چندین بچه ی مرده و سقط شده به مامان داد.شدم نور چشمی همه،.از مامان و بابا گرفته تا خانواده ی مامان و خانواده ی بابا،بقدری عزیز بودم که اصلا پام به زمین نمیرسید و مدام از بغلی به بغل دیگه انتقال پیدا میکردم…پدر و مادر و عمو و عمه و خاله و دایی و همه و همه واقعا عاشقانه بهم محبت میکردند.بگذریم.هر چی از خوشی و شادی دوران بچگی بگم کم گفتم.گذشت و به سن بلوغ رسیدم.توی روستای ما رسم بر این بود که دخترا زود ازدواج کنند.تقریبا تمام دخترای دور و برم توی همون سن کم بین ۱۲-۱۵سال ازدواج کردند بجز من،من مونده بودم ور دل مامان حالا چرا؟از نظر چهره توی روستا زبانزده بودم و خوشگل،بقدری حیرت انگیز بودم که حتی برای مثال همه به من سیندرلا میگفتند ولی انگار به قول مامان بختم باز نشده بود.بابا کشاورز بود و با توجه به اینکه فقط سه نفر بودیم از مال دنیا بی نیاز شده بودیم……
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستان«واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_سوم🎬:
تکه های بزرگ شیشه را داخل سطل آشغال قرمز رنگ انداختم و مشغول جارو کردن بودم که ذهنم هزار راه رفت. یعنی چه چیزی توی گوشی باعث شده بود که وحید اینقدر خودش را از زندگی و بچه ها بیاندازد.
الان چند ماهی بود که متوجه این وابستگی شدیدش به گوشی شده بودم، اما هر چه بیشتر تلاش می کردم تا بفهمم وحید سرش کجا گرم است؟ کمتر نتیجه می گرفتم.
وحید مرد کار بود و همیشه سخت تلاش می کرد تا رفاهیات من و بچه ها را فراهم کند، درست است که حقوق کارگری چندان زیاد نبود اما کفاف یک زندگی با قناعت را میداد، ولی چند ماهی بود که نمی دانستم پول های وحید کجا می رود، دیگه نه خرجی به من میداد و نه وسیله ای برای خانه می خرید و من بیچاره می بایست دست به دامان مادر شوهر و برادر شوهرم میشدم که آنها هم با هزار منت تکه ای نان و خوراکی ساده ای برایمان تهیه می کردند، افکارم به اینجا که رسید، خاکروبه پر از خرده شیشه را داخل سطل آشغال پرت کردم، همانطور که به سمت سینک ظرفشویی که همیشه خدا آب از زیرش روان بود می رفتم زیر لب گفتم: وحیددد تو حق من و بچه ها را کدوم جهنم دره ای خرج می کنی و ناگهان فکری خوره وار به جانم افتاد، نکنه شلوارش دوتا شده؟! نکنه یه زن دیگه زیر سر داره؟! و بعد مثل آدم های دیوانه سرم را به دو طرف تکان دادم و بلند گفتم: امکان ندارد...وحید اهل هر چی باشی، اهل این حرفا نیست، اصلا عرضه این کارا را نداره...
در همین حین صدای یاسمن از پشت سرم بلند شد: مامان! داری با خودت حرف میزنی؟!
به عقب برگشتم، با دیدن لبخند یاسمن، دلم نیامد ناراحتش کنم، خم شدم و با دستام دو طرف صورتش را قاب گرفتم و گفتم: مامان فدات بشه... حالم خوبه...
یاسمن لبخندش پر رنگ تر شد و گفت: مامان گشنه ام هست..
اخمهام را کشیدم توی هم و گفتم: یه ساعت پیش که شام خوردین، الان وقت خوابه دیگه...
یاسمن گفت: آخه لقمه نون و پنیر من کوچک بود سیر نشدم..
دنبال حرفی بودم که بحث خوردنی را از ذهن بچه بیرون ببرم، چون چیزی توی خونه نبود تا باهاش اونو سرگرم کنم که ناگهان یاد یه چیزی افتادم
با خوشحالی پیاله ای ملامین از روی ظرفشویی برداشتم و همانطور که به سمت کیفم میرفتم گفتم: دیروز که رفتم پیش بابا اسحاق، بابابزرگی براتون یه چیز خوشمزه داد، یادم رفته بود بهتون بدم...
یاسمن که ذوق زده شده بود دنبالم آمد و گفت: آااخ جون، بابا اسحاق چی داده؟!
با یاد آوری چهره زرد و بیمار پدرم که مدتی بود به سرطان معده دچار شده بود،بغض گلوم را فرو دادم و گفتم: بابا بزرگی براتون نخود و کشمش داده و با زدن این حرف زیپ کیف را باز کردم و پلاستیک کوچکی که مقداری نخودچی کشمش داخلش بود بیرون آوردم.
یه مشت ریختم داخل پیاله و دادم به دست یاسمن و گفتم: برو با نازنین شریکی بخورین و برای اینکه بابا بزرگی هم خوب بشه دعا کنید، دعا بچه کوچولوها را خدا زود قبول می کنه..
یاسمن پیاله را از دستم گرفت و همانطور که باشه ای می گفت به سمت هال رفت.
آشپزخانه ما کوچک بود و خانه مان قدیمی ساز بود و مثل خونه های جدید، آشپزخانه اش اوپن نبود و برای همین نمی تونستم حرکات بچه ها را ببینم اما می دانستم الان با یه مشت نخود کشمش چه ذوقی کردن.
با قدم های آهسته به سمت هال رفتم، هر دو تا دخترا جلو تلویزیون نشسته و مشغول خوردن بودن.
نفسم را محکم بیرون دادم و گفتم: نازنین تکلیفات را نوشتی؟! و نا خوداگاه به سمت دفتر و مداد نازنین که گوشه ای افتاده بود رفتم، خم شدم دفتر را برداشتم و به بینی ام نزدیک کردم و نفسم را با تمام قدرت به داخل کشیدم.
نازنین که خودش را کنارم رسانده بود با خنده گفت: مامان! مگه دفتر چه بویی میده که هر وقت کتاب و دفتر میبینی بو میکنی؟!
با بغض کودکانه ای به نازنین نگاه کردم و گفتم: خوش به حالت که می تونی درس بخونی...اگر جلوی تو هم مثل من می گرفتن که درس نخونی، تو هم از بوی دفتر و کتاب خوشت می امد.
در همین لحظه صدای پیامک گوشی ام بلند شد، به صفحه گوشی نگاهی انداختم و با دیدن اسم روی صفحه آهی کشیدم و گفت: وای قرار بود ویس خاطراتم را برای خانم نویسنده بفرستم...کلا فراموش کردم.
گوشی را به دستم گرفتم، انگار امشب همه چی دست به دست هم داده بود که من توی گذشته سرک بکشم، باید از نبود وحید استفاده می کردم و تمام خاطراتم را می گفتم ، آخه با وجود وحید نمی شد، میرفت به مادرش خبر میداد و یه دعوا رو سرم هوار می کرد، اما حالا که وحید مثلا قهر کرده بود و زده بود بیرون و احتمالا تا صبح هم نمییومد، بهترین فرصت بود تا خاطراتم را بگم، پس اینطور شروع کردم...
ادامه پارت بعدی👎