.
من بی عیب نیستم و نمی خواهم باشم
فقط قبل از اینکه شروع کنی با انگشت من را نشان بدهی مطمئن شو دستهای خودت پاک است!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها ؛ به هرحال شما را قضاوت خواهند کرد، زندگیتان را صرفِ تحتِ تاثیر قرار دادن دیگران نکنید،
براي خودتان زندگی کنید...💫
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
گذشته هایت را ببخش
زیرا آنان همچون کفش های کودکی ات نه تنها برایت کوچکند
بلکه تو را از گام برداشتن های بلند باز می دارند … !
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر ساختمان بزرگ ، زمانی فقط یک نقشه ساده بوده
مهم نیست که امروز در چه مرحله ای هستید
مهم آینده شماست و چیزی که به آن خواهید رسید...✨
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_چهل_هشتم🎬:
همانطور که دلم توی خونه بود، قرصی نان برداشتم و تکه ای پنیر هم رویش گذاشتم و داخل روسری پیچیدم، چوب دستی که پدرم درست کرده بود به عنوان عصا به دست گیرم تا از ناهمواری های روستا راحت تر عبور کنم را به دست گرفتم و گوسفندها را که مادرم از آغل بیرون اورده بود را داخل کوچه هی کردم، مرجان که صبح زود بیدار شده بود هم با سماجت به دنبالم حرکت کرد، مادرم اول مخالفت کرد و گفت چون منیره نیست به کمک مرجان احتیاج دارد اما آخرش حریف مرجان نشد و اونم به دنبالم بیرون آمد.
همانطور که از این طرف گله به آن طرف می دویدم و سعی می کردم گوسفندها به صورت منظم توی چند ردیف حرکت کنند که یکدفعه سر از زمین های مردم درنیاورند، گله را به طرف زمین چمن پدربزرگ که کمی دورتر روی بلندی که مشرف به خانه پدربزرگم بود ببرم.
زمین چمنی که مملو بود از علف های تازه، من از این زمین خیلی خوشم می آمد، اصلا حال و هوای آدم را عوض می کرد، انواع و اقسام گلهای کوهی را میشد توی این زمین دید و من که خیلی از گل آرایی خوشم می آمد اصلا یک ذوق هنری همیشه توی وجودم بود، سعی می کردم تا گله مشغول چریدن هست، منم با گل های رنگارنگ تاج گل برای خودم درست می کردم و روی سرم میگذاشتم و خودم را مثل آلیس در سرزمین عجایب یا ان شرلی با موهای قرمز میدیدم، جوی آبی هم که از کنار این زمین می گذشت و شرشر آب و خنکی آن که وقتی پاهایم را داخل آب می گذاشتم پاهای انسان را به حال می آورد و خنکای لطیفی در جانمان می پیچید، بیشتر مرا جذب خودش می کرد، من همیشه دوست داشتم که گله را به اینجا بیاورم اما امروز بر خلاف بقیه روزها اصلا دلم نمی خواست از خانه تکان بخورم.
روی تپه ایستادم، گوسفندها هم که انگار این زمین چمن برایشان بهشت بود، هر کدام به گوشه ای رفتند و برای خود مشغول چریدن بودند.
روی تپه راست قامت ایستاده بودم وچشمم از این بالا به خانه خودمان بود، منتها از اینجا فقط دیوارهای پشتی و سقف خانه را می شد دید.
مرجان کنارم ایستاد و همانطور که نفس عمیقی می کشید گفت: چقدر اینجا قشنگه....فک کنم میتونیم از روی این تپه، سبزی آشی هم بچینیم هااا...
نگاهی به مرجان کردم و گفتم: اینجا زیادی قشنگ و پر از نعمت هست، فکر کردی برای چی هر چند وقت یکبار کدخدای روستا به بابابزرگ گیر میده و یه دعوا راه مندازه و ته ته تمام دعواهاش هم خواسته اش اینکه که زمین چمن را صاحب بشه...
مرجان خنده ریزی کرد و گفت: بابا بزرگ هم که هیچوقت حاضر نیست این زمین را به کسی بده...
آه کوتاهی کشیدم و گفتم: من میترسم بابابزرگ آخرش جونش را پای این زمین بگذاره...
بوی پونه های لب جو توی دماغم پیچید و ناخوداگاه حرفم را نصفه و نیمه گذاشتم و به طرف جورفتم، خم شدم یه گل بنفش خوشگل چیدم و همانطور که جلوی دماغم میگرفتمش، با تمام قوا بوی این گل را که نشانه ای از بزرگی خدایم بود به جان کشیدم.
مرجان کفش هایش را در آورد و همانطور که پاهایش را داخل آب فرو می کرد گفت: منیره، میشه برام تاج گل درست کنی؟! می خوام بندازم گردنم...
چیزی نگفتم میخواستم به طرف زمین و چیدن گل برم که ناگهان فکری به ذهنم رسید و گفتم: به یه شرط، یه دسته گل و سینه ریز گل قشششنگ برات درست می کنم...
مرجان چشماش برقی زد و گفت: چه شرطی؟!
از اون بالا خونه را نشون دادم وگفتم: برو نزدیک خونه و کشیک بده، امروز قراره خانم معلم بیاد خونه، برو هر وقت دیدی خانم معلم نزدیک خونه شد بیا به من خبر بده، منم قول میدم از همین الان شروع کنم یه چیز خیلی قشنگ برات درست می کنم.
مرجان چند دقیقه ای ساکت شد و یکهو از جا بلند شد و همانطور که چکمه های پلاستیکی قرمز رنگش را می پوشید گفت: باشه ....من میرم، یواشکی هم میرم توخونه ببینم از اون کپوها هست بیارم یانه، اگر نبود نون تازه میارم، من نون داغ خیلی دوست دارم.
لبخندی زدم و گفتم: شکمو....اول فکر ماموریتی که بر عهده ات گذاشتم باش بعد برو اینجا و اونجا سرک بکش...
مرجان به طرف خانه حرکت کرد و منم مشغول چیدن گل شدم.
ادامه پارت بعدی👎
.
اگر فرصت ها دربِ خانه ي
شما را نمی زنند. درب دیگری بسازید.
اگر فرصت ها به شما رو نمی
آورند، شما به فرصت ها روی بیاورید.
یا راهی خواهم یافت ، یا
راهی خواهم ساخت ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
بالاترین رهایی،
آزاد شدن از نظرات دیگران است؛
روزی که بتوانی بدون وابستگی و اهمیت دادن به نظرات دیگران، از خودت و فردیتت لذت ببری،
آن روز، روز رهایی توست!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خدا هرگز دیر نمی کند.
هرآنچه که نیاز داری، در زمان درستش به تو می رسد.
بعضی از نشدنای زندگیتونو بذارین به حساب اینکه اگه میشد، خیلی بد میشد
به خدا اعتماد کن. برای ارزوهای خوبت تلاش کن و منتظر نتیجه باش
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اندیشه هایتان را عوض کنید
تا در یک چشم بهم زدن
همه ی اوضاع و شرایط تان عوض شود
زیرا جهانِ شما
تبلور آرمان ها و کلامِ خودتان است
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
با تمام قدرت اراده کن
که چیزهای کوچک را جذب کنی.
وقتی بفهمی که چه قدرتی برای
جذب خواسته هایت داری،
به سمت خلق چیزهای بزرگ تر
کشیده می شوی...💞
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
سکه ها همیشه سر و صدا می کنند،
اما پول های کاغذی همواره ساکت اند
پس وقتی ارزش شما زیاد می شود
ساکت و فروتن باقی بمانید...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
هر انسانی واردِ زندگی شما می شود، براساسِ فرکانسِ ذهنی خودتان است. یعنی ابتدا در ذهنتان خَلق می شود و بعد واردِ زندگیتان می شود.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir