eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
هر انسانی واردِ زندگی شما می شود، براساسِ فرکانسِ ذهنی خودتان است. یعنی ابتدا در ذهنتان خَلق می شود و بعد واردِ زندگیتان می شود. 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی مثل اتوبوس شلوغی است که تا جایی برای نشستن پیدا میکنی راننده میگه آخر خطه پس " قدر لحظه هاى زندگيتو بدون 😍😊 @Energyplus_ir
. 5 چیز که اگه بره هیچوقت نمیشه اونا رو برگردوند؛ 1- سنگ، وقتی که پرت بشه 2- حرف، وقتی که زده بشه 3-موقعیت، وقتی که از دست بره 4-زمان، وقتی که بگذره 5- دل، وقتی که بشکنه حواست باشه... 😍😊 @Energyplus_ir
. آدم ها را بدون اینکه به وجودشان نیاز داشته باشی ؛ دوست بدار ! کاری که خدا با تو می کند. 😍😊 @Energyplus_ir
۱۰۳ و ۱۰۴ اصلا این پول رو از کجا آوردی ؟ محسن روبروش ایستاد و گفت : _دست رو دست میزاشتم دستی دستی بکشیش ؟ این پولم حقوق این ماهم بود زود تر از مهدی گرفتم ... شهاب عصبی سرش رو تکون داد : _نه اجازه میدم آبرومون رو به چوب بزنه ؟! محسن چشم بست و صداش رو پایین آورد و گفت :_اصلا شهاب تو یبار نشستی فکر کنی اگه اوین واقعا حامله بود میزاشت ما بچش رو بکشیم با اینهمه کتک ؟ اگه چیزی بود تا الان زود تر میگفت ،اگه واقعا وجود داشت بچه ای با اینهمه کتکی که تو زدی تا الان این بچه باید میمرد ولی کو ؟‌ شکمش روز به روز میاد بالا تر ،من گفتم بره بره شهر اونجا دکتر بفهمه مشکلش چیه ... شهاب میون حرفش پرید : _لازم‌ نکرده رگ دکتریت واسه من گل کنه ! من خودم خوب و بدش رو تشخیص میدم .. راشد که خودش فرنگ رفته بود برداشت بردش دکتر اونم گفت حاملس ،دیگه کجا میخواد بره؟ همین که گفتم فردا با مصطفی عروسی میکنه تا بیشتر از این آبرومون نرفته! محسن رفت جلو و گفت :_من اجازه نمیدم ! شهاب برزخی نگاهش کرد ،از دعوای میان دو تا برادر میترسیدم، کم بدبختی حالا اگه میون این دوتا هم یقه کشی راه میفتاد دیگه وضعیت بدتر میشد .... مامان که تا اون لحظه داخل آشپزخونه بود بیرون اومد و نگاه شماتت وارش رو به من انداخت و گفت:_الهی خیر نبینی که بین همه دعوا راه انداختی، بی آبرویی که به بار آوردی بس نبود الان بین دو تا برادر هم داری جنگ راه میندازی ! بغض کردم که محسن نگاه به من کرد و گفت :_چه دعوایی مادر من ؟چرا یه دقیقه نمیخواید منطقی فکر کنید،آقا بیاید یروز بریم دکتر ، بریم شهر اگه حامله بود من خودم یه بلایی سرش میارم ... شهاب خواست به سمتش هجوم ببره که مامان سریع بینشون رفت و جلوش و گرفت : شهاب دستش رو بلند کرد و خواست مامان رو پس بزنه در همون حال گفت :_لازم نکرده دایه مهربان تر از مادر باشی ،خوب و بدش رو هم بزرگترش تشخیص میده که الان بزرگتر این خونه منم ،پس بیخودی تو چیزی که بهت مربوط نیست دخالت نکن ! محسن دهن وا کرد تا حرفی بزنه که سریع مامان گفت: _شهاب راست میگه پسرم ، دوروز دیگه بچه بدنیا اومد ما چیکار کنیم نمیگه که از کیه اگه میگفت میدادیمش به همون... محسن خنده ی عصبی کرد : _مگه گوسفند قربونیه که نشد میدیم‌ به یکی دیگه ،مامان اونم بچته ! من اصلا نمیتونم شما رو بفهمم .. شهاب پوزخندی زد :_لازم نیستم چیزی بفهمی بعد روبه مامان ادامه داد :_زنگ برن به این ننه ی مصطفی بگو فردا بیان اینجا میگم عاقد بیا عقدشون کنه !به اندازه کافی دیر شده ! همین،  همین کافی بود برای تمام ماجرا از اینکه محسن پشتم در اومده بود خیلی خوشحال بودم اما اینکه شهاب به هیج صراطی مستقیم‌نمیشد احساس ترس و ناراحتی میکردم،دیگه حتی امیدی نداشتم که بخوام برم‌ وسط از خودم دفاع کنم ! می‌دونستم اگه چیزی بگم‌ نه تنها کسی به حرفم گوش نمیده بلکه دوباره کتک‌ و فحش و ناسزا هم میخوردم ! محسن دوباره خواست ازم دفاع کنه که مامان دستش رو گرفت و برد گوشه ای و بهش چیزی گفت تا دیگه حرف نزنه ‌.....اونروز زود گذشت و چند وقت بعد شهاب طبق حرفش رفت عاقد آورد و منو نشوند کنار مصطفی ! مصطفی از اول سرش پایین بود ،نمیدونستم دلم به حال خودم بسوزه یا اون که هنوز یکسال نشده بود زنش که حکم خواهر نداشته منو داشت مرده ،حتی نمیدونستم چجوری راضی شده بیاد منو بگیره،لابد اینم از دستاورد ها و ترفند های شهاب بود ! عاقد خطبه رو خوند و برای بار دوم اسم‌من تو شناسنامه فردی رفت ،فردی که ازدواج باهاش از روی عشق نبود بلکه از روی اجبار بود ! مادر مصطفی حلقه ای دستم کرد و تبریک آرومی گفت ،اونم از این وضعیت راضی نبود و هنوز این علامت سوال تو ذهن من وجود داشت که چجوری راضی شدن! قرار شد داخل همون خونه ای بمونیم که متعلق بود به مصطفی و سمیه (زن مصطفی که مرده بود ).. رفتن داخل اون دیگه رسما برام عذاب الهی بود، الان حس خیانت داشتم ،خیانت به دونفر که برام عزیز بودن ... اولی راشد و دومی سمیه ... موقع رفتن از خونه من به جز محسن با هیچ کدوم نه خداحافظی کردم و نه نگاهشون کردم !فقط آرزو میکردم زود تر بفهن به هیچ بچه ای در کار نیست ... با هم به سمت خونه ی مصطفی رفتیم روستا کوچیک بود و مجبور بودیم پیاده تا اونجا بریم ،حین رفتن نگاه بد همسایه ها و پچ پچ هایی که میکردن خیلی به چشم می اومد و آزار دهنده بود ،سرم رو پایین انداختم و دستم رو مشت کردم ... صدای آروم مصطفی رو کنار گوشم شنیدم که گفت :_آروم باش توجهی بهشون نکن! بهش نگاه کردم اما اون دیگه توجهی به من نداشت و خیره ی روبروش بود ،نمیدونستم این مرد که الان به اصطلاح شوهرم شده بود الان قرار بود حامی من باشه یا بزنه رو دست شهاب و کاسه ی داغ تر از آش باشه ! ادامه پارت بعدی👎
. سنگریزه ریز است و ناچیز؛ اما اگر در جوراب یا کفش باشد، ما را از راه رفتن باز می‌دارد... در زندگی هم؛ بعضی مسائل ریزند و ناچیز... اما مانع حرکت به سمت خوبی ها و آرامش ما میشوند! بی احترامی یا نامهربانی به والدین؛ نگاه تحقیرآمیز به فقرا؛ تکبر و فخرفروشی به مردم؛ منت گذاشتن هنگام کمک کردن؛ نپذیرفتن عذر خطای دوستان؛ بخشی از سنگریزه های مسیر تکامل ما هستند! آنها را بموقع کنار بگذاریم تا از زندگی لذت ببریم. 😍😊 @Energyplus_ir
. دانا باش ولی به هر چیزی اظهار نظر نکن شوخ باش اما خود را مسخره نساز قوی باش ولی مغرور نباش مهربون باش ولی سادگی نکن صبور باش ، نه در کمین آزاد باش نه یاغی 😍😊 @Energyplus_ir
. دهان شماخروجی افکار شماست وقتی باز میشود سریعترین راه برای درک شخصیتتان دراختیار مخاطب قرار میگیرد مواظب ویترین شعورتان باشید، تا افکار و وجودتان خریدارهای بیشتر داشته باشد. 😍😊 @Energyplus_ir
. انسان ها زود پشیمان می شوند ! گاه از گفته هایشان، گاه از نگفته هایشان ...! اما سراغ ندارم کسی را که از "مهربانی" خسته شده باشد ..! خوشابه حال آنان که می دانند مهربانی منطقی ترین گفت و گوی زندگیست ...! 😍😊 @Energyplus_ir
۱۰۵ و ۱۰۶ وقتی به خونه رسیدیم مامان مصطفی پسرش رو بوسید و گفت:_انشالا که خیره با پای راست برید داخل خونه....من دیگه مزاحمتون نمیشم ..گفت و قبل از اینکه ما چیزی بگیم‌ رفت .رفتار این خانواده الان برای من عجیب شده بود ! به دور شدنش نگاه کردم که مصطفی داخل رفت و گفت :_نمیای ؟ لرزی به تنم نشست و بهش نگاه کردم ،آروم داخل خونه شدم ،این خونه زیادی برای من غریبه بود ،نگاهی به اطراف انداختم که مصطفی داخل رفت .. پشت سرش داخل خونه رفتم.. تزئینات خونه دقیقا سلیقه ی سمیه بود ! رنگ سفید رو همیشه خیلی دوست داشت و بیشتر وسایل خونه هم به رنگ‌سفید بود و به زیبایی کنار هم چیده شده بودن ... مصطفی کلید خونه رو روی میز گذاشت و به یکی از اتاق ها اشاره کرد و گفت : _اونجا برای تو هست ،من تو اتاق بغلی می مونم ... نگاهی به اتاق انداختم همین که این ازدواج در حد روی کاغذ واقعی بود برام کافی بود .! سوالی که تو ذهنم بود رو ازش پرسیدم: _چرا قبول کردی با من ازدواج کنی ایستاد و بهم نگاه کرد و با مکثی طولانی گفت: _چون سمیه تو رو خیلی دوست داشت منم خواستم بهت کمک کنم تا بیشتر از این عذاب نکشی،داداشت میخواست تو رو بده به یکی دیگه که من رفتم جلو،الانم نمیدونم اون بچه ی تو شکمت واسه کیه دلمم نمیخواد بدونم ،تا زمان بدنیا اومدنش تصمیم بگیر یا بمون یا طلاق میگیریم بعدش میفرستمت شهر .. سر تکون دادم و گفتم:_بچه ای در کار نیست ! ابروهاش بالا رفت اما خارج از بحث گفت : _وقتی من نیستم لطفا تو اتاقم نرو ! گفت و وارد اتاق شد و در رو بست ! حدودا یکماهی از ازدواج منو مصطفی گذشت ...مصطفی صبح میرفت سر کار و عصر بر می‌گشت ،بطور کلی هیچ گفت و گویی جز سلام و خداحافظ با هم نداشتیم و تقریبا میشه گفت از این وضعیت راضی بودم.. اما شکمم روز به روز بزرگتر میشد روز به روز بدنم بیشتر پف میکرد و همین موضوع باعث شد بود روز به روز عصبی تر بشم ...! تو این یکماه مامان یکبار بهم سر زد و نگاهی بهم انداخت و با تیکه گفت :_حامله نبودی دیگه ! ترجیح دادم جوابی بهش ندم ،هر سری که بهش میگفتم باور نمیکرد و انگار داشتم با دیوار حرف میزدم ،پس دست و پا زدن واسه چیزی که غرق شدن درش صد در صد هست اشتباه محضه! اگر بخوام از خصوصیات مصطفی بگم میشه گفت آدم خوبی بود !تو همون گفت و گوی کوتاه روزانه هم باهام خوب برخورد میکرد و همین که عذابم نمیداد برام یک دنیا ارزش داشت ! از لحاظ قد و هیکل بخوام بگم کمی‌چهار شونه تر از راشد بود و قد بلندی داشت با چشم و ابروی سیاه ! داخل شناسنامه بطور رسمی شوهرم بود ولی من همش جلوش معذب بودم!مصطفی هنوز بنظرم کسی بود که سمیه عاشقانه دوستش داشت ،همین باعث شده بود گاهی حس عذاب بگیرم! از خونه بیرون نمی‌رفتم اما همون یکبار که مامان اومد پیشم گفت دیگه مردم‌پشت سرت حرف نمیزنن! خوب شد عروسی کردی دهنشونو بستی ! با گفتن حرفش فقط پوزخند زدم! مردم‌تا کی قرار بود سرشون رو فرو کنن تو زندگی بقیه؟ همه چیز میشد گفت خوبه تا رسیدن اون شب !مصطفی هر شب تا ساعت ۸ میومد خونه و شام‌میخورد و با شب بخیری میرفت تو اتاقش ...طبق گفته خودش من حتی یکبار پا داخل اتاقش نزاشتم .... اون شب ساعت ۱۰ شد و مصطفی به خونه نیومد ،ناخودآگاه دلشوره گرفتم .. وزنم کمی زیاد شده بود و راه رفتن برام سخت بود ،اما همونجور به سختی و بازار طول و عرض خونه رو طی میکردم تا از شدت استرسم کم بشه ! ساعت ۱۲ شد اما هنوز نیومد خونه ! هیچ راهی هم نداشتم تا بتونم ازش خبر بگیرم ...از استرس ناخونام رو میجویدم که در حیاط باز و شد مصطفی داخل اومد ،وارد حیاط شدم‌ و دیدم وضعیتش افتضاحه ! موهای همیشه مرتبش به هم ریخته بود ، دوسه تا از دکمه های لباسش باز بود و تلو تلو راه می‌رفت ،از همون دور میشد فهمید مست هست !نگران به سمتش رفتم و گفتم : _مصطفی خوبی ؟ از حرکت ایستاد و کج منو نگاه کرد درحالی که یک چشمش نیمه باز یکی از ابروهاش رو بالا داد و چند لحظه بهم نگاه کرد و گفت: _تو حوری بهشت هستی ؟ با چشمای گرد شده بهش نگاه کردم و سرخ شدم ،سری از تأسف تکون دادم و گفتم :_معلومه خوب نیستی به سمتش رفتم گفتم :_بیا تکیه بده به من بریم‌داخل ،با گیجی سرش رو تکون داد وقتی عکس و العملی ازش ندیدم دستش رو گرفتم و دور گردنم انداختم و کمکش کردم‌به سمت خونه بریم ،همین طور تلو تلو میخورد و راه رفتن برای منم کمی‌سخت بود.. وقتی داخل خونه رفتم روی زمین خودش رو انداخت ،نفسم رو کلافه بیرون فرستادم و خم شدم و گفتم:_مصطفی اینجا که جای خوابیدن نیست ...بیا بریم‌تو اتاقت .. کمی‌طول کشید اما سرش رو بالا آورد و به سختی بلند شد و بازوش رو گرفتم که به طرف اتاقش رفت،در اتاق رو باز کرد نمیدونستم برم داخل یا نه اما الان شرایط فرق می‌کرد ! ادامه پارت بعدی👎
. نسبت به بعضی حرفایی که می‌شنوی بی‌تفاوت باش شاید از دهانی بیرون اومده که اصالت نداره...! 😍😊 @Energyplus_ir
. اگه کسی به تولقب بدی داد لازم نیست بهت بربخوره این لقب به توصدمه نمیزنه برعکس نشون میده که خودگوینده ازلحاظ اخلاقی چقدرفقیره 😍😊 @Energyplus_ir