.
آنقدر که از دست دادن چیزی،
ما را افسرده می کند،
از داشتن همان چیز
احساس خوشبختی نمی کنیم...
و این ذات آدمیزاد است...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اﮔﺮ ﻗﻄﺮﻩ ﺍﯼ ﺁﺏ ، ﺩﺭﻭﻥ ﺩﺭﯾﺎﭼﻪ ﺍﯼ ﺑﯿﻔﺘﺪ ﻫﯿﭻ ﺍﺛﺮﯼ ﺍﺯ ﺁﻥ ﻧﻤﯽ ﻣﺎﻧﺪ !
ﺍﻣﺎ ﺍﮔﺮ ﻫﻤﯿﻦ ﻗﻄﺮﻩ ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺑﺮﮔﯽ ﺍﻓﺘﺪ ،
ﺑﺮ ﺭﻭﯼ ﺁﻥ ﺧﻮﺍﻫﺪ ﺩﺭﺧﺸﯿﺪ ..
ﺑﻬﺘﺮﯾﻦ ﻣﮑﺎﻥ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ کنید تا بدرخشید ..👌
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۴۱ و۱۴۲
تا دو سه روز پیش میگفتم راشد رو دوست دارم و الان حس جدیدی داشت تو وجودم شکل میگرفت ..
انگار راست میگن که عشق وقت و معنا نمیشناسه !لباسم رو بالا زدم و نگاهی به پانسمان تمیزی که مصطفی کرده بود انداختم ...الحق که کارش رو بلده ..
تصمیم گرفتم فعلا بیرون نرم و کمی بخوام و دور از هیاهو باشم ...
*
خیلی زود ساعت از هم گذشت فردا شد..
از صبح استرس و دلشوره داشتم ،مصطفی هم متوجه شد و چندباری پرسید چته ... چیزی شده ؟
اما با گفتن شب خواب بد دیدمپیچوندمش
وقتی اینو گفتم خندید و گفت :
_خواب بد رو همه میبینن دختر خوب ...
الان سر راه صدقه میندازم انشالا که خیره
قدردان بهش نگاه کردم...مثل همیشه بعد از خوردن صبحانه با خداحافظی از خونه رفت
براش دست تکون دادپ و با استرس روی زمین نشستم ..
مامان گفته بود امروز راشد میره خونمون
بین دوراهی رفتن و نرفتن گیر افتاده بودم...
از طرفی دوست داشتم برم و بهش بگم دیدی به من چه حرفایی زدی دیدی من پاک بودم ...
از طرف دلم نمیخواست برم و دوباره هوایی بشم ...
مغزم داشت دیگه از هم منفجر میشد که سریع بلند شدم و به طرف اتاق رفتم ...
چادری روی سرم کشیدم و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفتم!
میدونستم اگه نرم، بعده از اینکه نرفتم خودخوری میکردم دیوونه میشدم !
حین رفتن دوسه باری پشیمون شدم و از حرکت ایستادم ،حتی این یادماومد که به مصطفی هیچی راجب رفتن خونمون نگفتم ....
وقتی به خودم اومدم که جلوی در خونه بودم
قدمی به عقب برداشتم و خواستم منصرف بشم از زنگ زدن اما ندایی درونم نهیب زد که برو... میبینی بر میگردی ..تو که تا اینجا اومدی بعدا بخاطر اینکه نرفتی داخل خودخوری میکنی ...
نفس کلافه ای کشیدم و ناچار زنگ در خونه رو زدم ..کمی طول کشید که مامان اومد و در رو باز کرد ،با دیدنم لبخندی زد و گفت :
_میدونستم میای دخترم ... کار درستی کردی
چشم غره ای بهش رفتم که کنار رفت ،وارد خونه شدم و چشم چرخوندم قلبم تند تند میزد...بعد از چندماه قرار بود ببینمش !
مامان جلوتر از من رفت و گفت بیا راشد داخل نشسته ...نفس لرزانی کشیدم و پشت سرش وارد خونه شدم ...
و بالاخره دیدمش !
تغییر کرده بود ...
صورتش خسته بنظر میرسید و صورت همیشه اصلاح شدش اینبار پر از ریش بود .... مامان وقتی دید من داخل رفتم عقب رفت و گفت :_من تنهاتون میزارم حرف بزنید !
سرم رو چرخوندم که دیدم رفت داخل حیاط و درم بست ...
آب دهنم رو قورت دادم که راشد گفت :
_نمیخوای بشینی ؟
بهش نگاه کردم و رفتم و با فاصله ی قابل توجهی روبروش نشستم ...
اجزای صورتم رو از نظر گذروند و گفت :
_تغییر کردی.... ولی مثل قبلا هنوز دلبر و خوشگلی ...پلکی زدم.... بازی با کلمات رو مثل همیشه خوب بلد بود ...
هیچی نگفتم که ادامه داد :_نمیخوای چیزی بگی ؟
باز هم سکوت کردم ! سکوتی که خودش پراز حرف بود !
پوف کلافه ای کشیدم و گفت :
_پس روزه ی سکوت گرفتی !
اما من حرفم رو میزنم ...
آوینمن واقعا متاسفم ..... کاش..کاش میشد زمان رو به عقب برگردوند تا بتونم برات جبران کنم !
پوزخندی زدم و بالاخره سکوتم رو شکوندم و گفتم :
_برای تاسف یذره زیادی دیر شده راشد خان !
سرش رو تکون داد و بلند شد که سریع دستم رو بالا بردم و گفتم :_نزدیک من نمیای !
جا خورد ! انتظار این برخورد تند رو از من نداشت !سرش رو تکون داد و نشست که گفتم :_یادته تو همین حیاط شهاب منو گرفته بود زیر مشت و لگد تو فقط وایسادی نگاه کردی ؟
_آوین ...
_بزار حرفمو بزنم !
تویی که دم از عشق و عاشقی میزدی تویی که میگفتی نمیزارمآب تو دلت تکون بخوره ....
همینجا داخل این حیاط وایسادی جون دادن منو زیر دست و پای داداشم نگاه کردی !
بعد از اون همه تاب عشق کشیدن انگار الان داغ دلم تازه شد ! گفتم و خاطرهی اونروز مثل فیلم از جلوی چشمم رد شد ..
به حیاط نگاه کردم و اشاره ای زدم و گفتم :
_همینجا بهت گفتم بخدا من گناهی ندارم .!
ولی تو چی گفتی راشد ؟ یادت میاد ؟
پوزخندی زدم و گفتم :
_معلومه ی که یادت نمیاد ! اما من یادت میارم !تو یه جمله گفتی منتظر زمان طلاق باشید ! الان یادت اومد ؟ خب طلاق گرفتیم ، الان واسه چی برگشتی ؟ اومدی داغ دلمو نازه کنی ؟
_اومدم گذشته رو جبران کنم ... دوباره با هم میسازیمش !
خندیدم ! اما خنده از نوع عصبی بعد گفتم :
_چرا فکر کردی من خونمو رو آب میسازمتا دوباره از هم بپاشه؟ سرش رو سریع تکون داد و گفت :
_اینبار اجازه نمیدم حتی طوفان و سیلم این خونه رو از هم بپاشونه!
_ولی من نمیخوام دیگه زندگیمو با تو بسازم!
سریع گفت :_دروغ میگی ! چشمات اینو نمیگه .... من تو رو از خودت بهتر بلدم آوین....
قلبم دوباره به طپش افتاد و دستام رو کنار پاهام مشت کردم تا مبادا خودمو رسوا کنم ...
_من زندگی الانمو ..
ادامه پارت بعدی👎
.
تفاوت یک احمق با یک بیشعور...!
یک "احمق" نمیتونه بفهمه،
ولی یک "بیشعور " نمیخواد که بفهمه،
و متاسفانه جهان امروزی پر شده از بیشعورها، نه احمق ها...!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
یک اندیشه ی زیبا و مثبت
یک بهشت را در زندگی میسازد
و یک اندیشه منفی و یاسآور
جهنمی را در دنیای انسان خلق
میکند..
انسانها آنچه را بیندیشند خلق میکنن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبختی سه ستون دارد:
فراموش کردن تلخی های دیروز
غنیمت شمردن شیرینی های امروز
امیدواری به فرصت های فردا
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانهای احمق نه از کتاب
خوششان می آید نه از فیلمهای مفهومی ونه هر چیزی که آنها را وادار به تفکر کند!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کلید بسیاری از کارها صبر است.
جوجه با صبرکردن به دست میآید
نه با شکستن تخممرغ.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اندیشیدن به پایانِ راه ، کاری بیهوده است !
وظیفه تو فقط اندیشیدن ،
به نخستین گامی است که برمیداری ...
ادامهاش خود به خود میآید!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
مصطفی رو دوست دارم
بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم
خندید و گفت :_دروغ میگی ؟
آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه !
با صراحت گفتم :
_چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ...
کاری که تو برام نکردی راشد!
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
_الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات !
تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست میگفت منو واقعا بلد بود !
اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد ..
_راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ...
برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم :
_مثل لعیا !
سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار
آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم....
اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم!
سرمو تکون دادم و گفتم :
_الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت میاومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت میاومد..
الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم!
دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ...
گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا !
_آوین انقدر نگو از زندگیم راضیم !
نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ...
اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری...
برگرد سر خونه زندگیت..
روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری!
راستی گفتی پول صبر کن ...
به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم
با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم ..
جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم :
_اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم !
برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن !
جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت ..
موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ...
گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید !
مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟
دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه...
پشت دستش زد و گفت :
_بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟
با خشم به سمتش خم شدم و گفتم :
_مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید
ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود !
بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم :
_اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم!
تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه ....
بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا!
دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد
با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص !
یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ...
باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم
میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ...
شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ...
وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره ....
ادامه پارت بعدی👎
.
شاهكار هاى بزرگ به يكباره شكل
نمى گيرند
بلكه مجموعه اى از چيزهاى كوچك
هستند، كه به مرور زمان در كنار هم
چيده مى شوند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اجتماعى بودن
با همه صحبت كردن
و بگو بخند کردن نيست!
اجتماعى بودن يعنى
بدونيد كجا و با چه كسى
از چه كلام و لفظى استفاده كنيد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir