#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۲۳ و ۱۲۴
هوا کم کم تاریک شده بود که تقه ای با در اتاق خورد ،اول جوابی ندادم که بعدش دوباره در اتاق زده شد و مصطفی گفت :_آوین .. خوابیدی؟
تا ابد که نمیشد خودمو قایم کنم از این رو گفتم :_نه بیدارم بفرمایید .
در اتاق باز شد و اومد داخل ،چراغ رو روشن کرد و گفت :_چرا تو تاریکی نشستی ... شامم نخوردی بیا یچیزی بخوریم ....
سرم رو تکون دادم و گفتم :
_میل ندارم ندارم چیزی بخورم ...
اول چند ثانیه بهم خیره شد و بعد گفت :
_مطمئنی؟
مطمئن، اره ای گفتم که گفت :
_الان که شامم نمیخوای بخوری بیا بریم بخوابیم دیگه منممیلم به چیزی نمیکشه!
لبم رو گاز ریزی گرفتم... و گفتم :_باشه برو منم میام !
دیگه چیزی نگفت و ار اتاق بیرون رفت ،با دستم موهام رو بالا زدموو از روی زمین بلند شدموو از اتاق بیرون رفتم ،در اتاق مصطفی بسته بود !همون اتاقی که روز اول گفت حق ندارم پا بزارم داخلش ..
اوایل داخل اتاق پر بود از عکس های سمیه !
از طرفی عادت کرده بودم به اونجا خوابیدن و از طرف دیگر وقتی عکس های سمیه رو روی دیوار میدیدم عذاب وجدان میگرفتم !
خود مصطفی هم متوجه این موضوع شد و بعدا همه ی عکس ها رو جمع کرد و داخل کمد گذاشت !
از فکر بیرون اومدم و چراغ های خونه رو خاموش کردم،پشت در اتاق ایستادم و نفس عمیقی کشیدمو داخل اتاق رفتم ...
مثل همیشه طاق باز روی تخت خوابیده بود ساعدش رو پیشونیش بود ،به سمتش رفتم و کنارش خوابیدم که نگاهی بهم انداخت ،سمت خودش خوابیدم و به نیمرخش نگاه کردم
مثل همیشه شروع کردم به مقایسه کردنش با راشد ...
گوشه ی ابروی مصطفی چاک خورده بود بخیه داشت و دماغش ام قوز داشت !که اینم بخاطر کار داخل روستا و دعوا هایی که یموقع میشد و احتمالا مصطفی داخلشون مداخله میکرد ..
بر خلاف راشد مصطفی ریش نداشت!
و در کل میشه گفت مصطفی چهره ی مردونه تری نسبت به راشد داشت که اینم احتمالا بخاطر این بود که ۷ سالی از راشد بزرگتر بود و اختلاف سنیش با من ۱۳ سال بود !
با صداش به خودم اومدم _خوبی؟
خجالتزده سرم رو تکون دادم، انگار مدت زیادی بود که بهش خیره شده بودم.
روی پهلو به سمت من برگشت و بهمنگاه کرد و بعد دستش رو از همباز کرد و گفت:
_اجازه هست ! منظورش این بود که بغلم کنه !
با این حرفش ضربان قلبم بالا رفت ..
چند ثانیه بهش نگاه کردم و درست وقتی خواست چیزی بگه سرم رو به معنای بله تکون دادم!
لبخندی از روی رضایت زد ،از شرم حتی نمیتونستم بهش نگاه کنم ...
روی موهام رو بوسید و گفت:
_فردا همه چیز درست میشه!شاید هم یه شروع جدید باشه ...
جمله ی آخرش رو آروم گفت ولی من به خوبی شنیدم !شنیدم اما خودم رو زدم به نشنیدن !
کم کم چشمام گرم شد و خوابم رفت ...
****
دستم رو به چشمام کشیدمو از روی تخت بلند شدم ،مصطفی داخل اتاق نبود ...
ار اتاق بیرون رفتم که دیدم داخل آشپزخونه نشسته و صبحانه میخوره ...
دیشب باعث شده بود بیشتر از قبل خجالت بکشم ...با سر بزیری بهش سلام دادمکه جوابم رو با خوشرویی داد ،آبی به دست و صورتم زدمو کنارش نشستم ،یک لقمه دیگر نون و پنیر خورد و گفت :
_من الان میرمکار دارم ، همینکه به یکی بگم ما رو با اتول ببره شهر با اتوبوس کرایه ای رفتن عذابه...
صبحانه رو بخور بعد میامبریم ...
از روی زمین بلند شد که سریع پرسیدم :
_کی میای که بریم ؟
_ظهر ساعت ۱۲ ، ۱ آماده باش میام ...
سرس تکون دادم که خداحافظی کرد و از خونه بیرون رفت ..
استرس گرفته بودم... میدونستم چیزی نیست اما استرس مثل خوره افتاده بود به جونم ...
کمی صبحانه خوردم که حس کردم دارممحتویات معدم رو بالا میارم...
سریع بلند شدم و به سمت روشویی رفتم و همون چند تا لقمه ای که خورده بودم بالا آوردم ...دستمرو شستم و از سرویس بیرون رفتم ،دستم رو دور شکمم بزرگ شدم حلقه کردم و روی زمین نشستم .کاش ساعت زود میگذشت و میرفتیمو من از شر این کوفتی خلاص میشدم ..
میلم به صبحانه دیگه نمیرفت بلند شدم و سفره رو جمع کردم و همه چیز رو سر جاش جا دادم ...خواستم وقتم رو تا زمان اومدن مصطفی با چیزی پر کنم تا زمان زود تر بگذره
وارد اتاق مصطفی شدم و شروع کردم به جمع و جور کردن وسایل ..وقتی همه چیز رو جا دادم به اتاق خودم رفتم و خواستمجمع و جور کنم که همونموقع صدای در اومد ...
متعجب به ساعت نگاه کردم تازه ۱۰ بود یعنی الان مصطفی اومده...
آرومآروم به سمت در رفتم و باز کردم
همینکه سرم رو بالا گرفتم با شهاب روبرو شدم ! ناخودآگاه از ترس آب دهنم رو قورت دادم و سلامبریده بریده ای دادم..
منو کنار زد و خودش وارد خونه شد و در رو بست ... نمیدونستم چی شده و چرا اومده و ذهنم تحلیل نمیکرد چیزی بگم ..
نگاه به دور و بر انداخت و گفت :_مصطفی خونه هست ؟
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۲۵ و ۱۲۶
سرمرو به طرفین به معنای نه تکون دادم...
خوبه ای گفت و نیشخندی زد ...
بزور لبامو از همفاصله دادمو پرسیدم..
_چیزی شده؟ همه خوبن !
خندید اما ترسناک خندید و گفت :_همه خوبن ، ولی امروز قراره یکی از اعضای خانواده از بین بره !
قلبم تند تند میکوبید ،ترسیده گفتم :_ی..یعن..ی چی ؟
به سمتم اومد و گفت :
_بلبل زبونی های دیروزتو یادته ؟خدا میدونه چجوری مصطفی رو شیر کردی که اونجوری نمکدون شکست جلوی منوایساد .
بابا به پدریش تا الان به من اونجوری حرف نزده بود که تو یه الف بچه جلوی همه اونجوری بلبل زبونی کردی ! الان که نیستش!
پسکو زبونت ؟همش واسه وقتیه که پشتت به یکی گرمه !
عصبی و ترسیده خندیدمو گفتم :_شهاب ... چیمیگی..؟ چی .. می.. خوای دیگه از جون من ؟ قدمی به سمتم برداشت که ترسیده عقب رفتم ..
_دیروز میگفت میرید دکتر تا تکلیف این بچه مشخص بشه!
از ترس به سکسکه افتاده بودم ..
الان خودم یکاری میکنم دیگه به اونجا نکشه شر تو هم از روی زمین کم بشه!اشتباه منبود که همونموقع بهت رحم کردم و گذاشتم نفس بکشی !باید نفستو میبریدم تا جرئت نکنی تو روی من وایسی و بقیه رو واسم شیر کنی !
ترسیده به حرکاتش نگاه کردم که عقب رفت و نگاهش رو داخل حیاط چرخوند..
تکه چوبی که گوشه ی حیاط بود برداشت و به سمتم اومد ،همینکه چوب رو بالا برد ترسیده با جیغ گفتم :_شهاب چیکار میکنی ؟
تورو به روح بابا نکن ... غلط کردم ...
پاهام شل شد و روی زمین افتادم و دستم رو بالا بردم که محکمچوب رو به سمت شکمم کوبید ...
دردش به قدری زیاد بود که حس کردم نفسم برای لحظه ای رفت و جیغ بلند کشیدم ...
دوباره چوب رو بالا برد و طرف دیگر شکمم کوبید گفت :
_دختره ی بد... رفتی خدا میدونه با کی بودی که شکمت بالا اومد ،بعد تو روی من وایسادی بلبل زبونی هم میکنی ؟ میای یکی دیگه رو واسمشیر میکنی ؟به ولای علی میکشمت ،
میگفت و چوب رو محکم به سر و بدنم میکوبید ،بلند بلند فحش های بد بهم میداد ،
یکی از ضربه ها رو که به سرم زد حس کردمگوشام داره سوت میکشه ،صدای ناواضح چند نفر رو از پشت در میشنیدم که میگفتن در رو باز کن و چیشده ...
اما انگار شهاب گوشاش کر شده بود و خون جلوی چشماش رو گرفته فقط الان میخواست منو از بین ببره!بقدری بدنم بی حس شده بود که دیگه حتی توان مقابله همنداشتم و روی زمین افتاده بود،خون از روی صورتم و چشمام پایین میرفت و دیدمدیگه کامل تار شده بود ،
چشمام داشت روی هممی افتاد که کلید داخل در چرخید و مصطفی سریع داخل اومد ،
با دیدنم من تو اون وضعیت سریع به سمت شهاب هجوم برد و با مشت به صورتش کوبید و به عقب هولش داد ،آخرین چیزی که دیدم جمعیتی بود که دورمحلقه شده بود و مصطفایی بود که داشت به صورت شهاب مشت میزد و بهش فحش میداد ..
چشمام رو هم افتاد و بسته شد ...
کاش واقعا میمردمتا دیگه مجبور نشماین همه درد رو تحمل کنم ..
یک ... دو .... سه ... چهار ....
نمیدونم چند ساعت بیهوش بودم اما با نوازش دستم توسط کسی کم کم بهوش اومدم....
اون خلاءی که داخلش بودم بنظرم بهترین جایی بود که میتونستم آرامش داشته باشم ...اما حیف که خیلی دوامی نداشت و باید برمیگشتم برای جنگیدن ...
سوزش چشمام مانع این میشد که به راحتی چشمام رو باز کنم ...بعد از کلی زور زدن بالاخره چشمم رو باز کردمو نور مستقیما به صورتم تابید... به سختی چندباری پلک زدم تا به نور عادت کنم ...
مصطفی دستم رو گرفته بود اما معلوم بود انقدر تو فکر هست که حواسش نیست من بیدار شدم ،اخمی که مابین پیشونیش هم نشسته بود نشون از عصبانیتش بود ...
با صدایی که از ته چاه می اومد صداش زدم
بار اول متوجه نشد .. اما بار دوم با تکون دادم دستم نظرش بهم جلب شد و بهمنگاه کرد ...
اخم میون ابروهاش از بین رفت و سریع بلند شد و گفت :_خوبی ... جاییت درد نمیکنه ...
لبام رو از هم فاصله دادم که چیزی بگم اما زود تر از من گفت :_بزار بگم این دکتر بیاد ...
بمون الان میام ...
قبل از اینکه بره دستش رو گرفتم ، حرف زدن براممشکل بود اما با این حال آروم گفتم:
_خوبم ... چیزی نیست ... الان.. کجاییم ؟
انگار خیالش راحت نشد اما به این حال کنارمنشست و گفت :_بهداری روستا ...
تجهیزات خیلی کمه ولی بهتر از هیچیه اگه میرفتیم شهر قطعا از دست میرفتی ...
الانم صبر کردم بهوش بیای بعد بریم ..
نفسم رو به سختی بیردن دادم و سرم رو تکون دادم . با نگرانی پرسید :_جاییت که درد نمیکنه ؟
دوباره آروم سرم رو تکون دادم و گفتم :
_خوبم ! بادمجون بم آفت نداره...
دندوناش رو بهم فشار داد و زیر لب فحشی داد که قطعا به شهاب بود ...شهاب! برادرم! برادری که الان اصلا به برادر شباهت نداشت ،با این که الان دل خوشی ازش نداشتم اما پرسیدم :_شهاب کجاست ؟
از لای دندونای بهم چسبیدش با خشمگفت :
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۲۷ و ۱۲۸
_اسم اون کثافت بی غیرت رو به زبون نیار !
بغض گلوم رو گرفت ...
کجای راه رو اشتباه رفته بودم که برادرم اینجوری باهام تا میکرد،دستم رو از دستش بیرون کشیدم و روبه شکم برآمدم گذاشتم ..
مسبب همه ی بدبختی ها چیزی هست که داخل دل من جا خوش کرده و شده آینه دق من ! مصطفی با دستش از پیشونیم تا موهام رو نوازش کرد و گفت :
_امشب رو اینجا بمون یکم بهتر بشی فردا میریم شهر ببینیم چخبره !این کار دیگه باید یکسره بشه !
باشه ای گفتم و سرمرو تکون دادم ..
حدودا یک ساعتی گذشت که مامان همراه علی اومدن پیشم..
از چهره ی مصطفی معلوم بود که راضی نیست تنهامون بزاره اما با این وجود سری تکون داد و از اتاق بیرون رفت ..
مامان روی صندلی نشست و گفت :_ خوبی ؟
سوزناک گفتم :_مگه خوب یا بد بودن من به حال شما توفیری داره؟
نگاهی به علی انداخت و گفت :
_من هر کاری کردم واسه صلاح خودت بوده دخترم ... واسه اینکه مشکلی برات پیش نیاد ! سرم رو تکون دادم و تلخ خندیدم !
به پنجره نگاه کردم و گفتم :_مشکل ؟
مشکل از این بیشتر ؟ یه نگاه به حالم بنداز!
یا کلمه ی مشکل رو واسه من توصیف کن !
تو هیچ وقت به فکر من نبودی و نخواهی بود !
همش به فکر پسرات بودی ! هر چی زدین تو سرم اجبار کردید نتونستم چیزی بگم ولی دیگه بسه ! اتفاقی نیست که واسم نیفتاده باشه ! بلایی نیست که سرمنیومده باشه !
مامان یه لطفی در حقم کن دیگه در حقممادری نکن ! فکر کن آوینی وجود نداره اصلا فکر کن من مردم ! علی به صدا در اومد و اسمم رو با شماتت صدا زد که به اخم به سمتش برگشتم و گفتم:
_چیه آوین، آوین میکنی ؟ مگه دروغ میگم!
اونشهاب خره تو که خر نبودی ! یه قدم واسه من برداشتی؟
با خنده ای عصبی گفتم :_نه ، معلومه که نه ما اصلا آوین رو آدمحساب نمیکنیم!الانم لطف کنید برید همونجایی که بودید !
همونجایی ک شهاب داشت منو میکشت ولی یه قدمبرنداشتید!برید فقط !
مامان از حرفام شوکه شده بود ،بی توجه بهشون به سمت دیگه ای نگاه کردم که اسمم رو صدا زد ،جوابی بهش ندادم که صدای بلند شدنش از روی صندلی اومد، بالای سرم ایستاد ولی همچنان بهش نگاه نکردم !
این دست و اون دست کرد و در نهایت گفت :
_مصطفی از شهاب شکایت کرده الان بازداشته
خوبیت نداره برادرت اونجا باشه!
باهاش حرف بزن شکایتش رو پس بگیره!
ابروم رو بالا دادم و به سریع به سمتش برگشتم، پوزخندی زدم و گفتم:
_پس نگو نگرانتم و هرچی میگمواسه خودته ! بگو نگران شازدم شدم ،حالا که ناز شصتش منو بیمارستانی کرده !دوروز اونجا بمونه هیچیش نمیشه !منم بگم مطمئنم مصطفی شکایتش رو پس نمیگیره فعلا !
نگاه آخرش رو بهم انداخت و از اتاق بیرون رفتن ..
جای اینکه بیاد بغلم کنه یکم مهر مادری به خرج بده بهم دلگرمی بده ،نگران پسرش شده!
پوف کلافه ای کشیدم و عصبی ناخونم رو داخل پوست دستم فرو کردم ..
کمی بعد مصطفی داخل اتاق اومد و نگران پرسید :_خوبی ؟اذیت نشدی ؟
_خوبم !کاش زود تر صبح بشه ...
دلسوزانه بهم نگاه کرد و بعد سمت صورتم خم شد و پیشونیم رو بوسید و گفت :_صبح میشه !
نگران نباش ! به خودت استرس نده فعلا استراحت کن..
لبخندی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم ،مصطفی قطعا فرشته بود، یاد حرف اونروز افتادم که به شهاب گفت اگه بچه ای باشه با کمال میل قبولش میکنه و اگرم نباشه نمیزاره رنگ منو ببینن ..
حتی اگه این حرف توخالی هم باشه ولی من دلمبهش گرم شد !به جرئت میشه گفت از بین مردایی که دور برم بودن و فقط اسممردونگی با خودشون حمل میکنن مصطفی مرد تر هست ،مرد بود ولی این چند ماه پا رو غریزهی خودش گذاشت و یکبار هم نگاه بد به منننداخت! این رو هر مردی قطعا نمیتونه انجام بده !
مصطفی تا صبح پیشم بود و میتونم بگمچشم رو هم نزاشت تا من کم و کسری نداشته باشم ... یکاتول هم کرایه کرده بود از دم بهداری تا شهر ما رو یکراست ببره تا من اذیت نشم ..
با همصندلی عقب اتول نشستیم و رفتیم
از استرس چندباری معدمتو هم پیچید ولی هر بار با قورت دادن آب دهنم پسش زدم ...
بالاخره بعد از یکساعتی که برای من اندازه ی یکسال بود به شهر رسیدیم !دیگه مثل قبل با ذوق و شوق بیرون نگاه نمیکردم ،انگار برام عادی شده بود و اون شوق قبلا رو نداشت،اتول جلوی بیمارستانی نگه داشت ..
مصطفی کرایش رو داد و سفارش کرد همین نزدیکی ها باشه تا ما برگردیم ...
نگاهی به سر در بیمارستان انداختم و با نفسمرو بیرون فرستادم،مصطفی دستم رو گرفت و گفت :_همه چیز درست میشه !
نگران نباش !با استرس لبخندی بهش زدم و سرم رو تکون دادم..
پا به پای هم وارد بیمارستان شدیم ...
مصطفی اشاره کرد روی صندلی بشینم تا خودش نوبت بگیره برام ..
بهش گوش کردم و نشستم و با استرس به اطرافمنگاه کردم، همه جا بوی الکل میداد و این باعث شده بود حالت تهوعم بیشتر بشه ..
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۲۹ و ۱۳۰
مصطفی با برکه ای که تو دستش بود به سمتم اومد و کنارمنشست
بهمنگاه کرد و متوجه حال بدم شد و گفت
_حالت خوبه ؟ خیلی رنگت پریده!
سرمرو تکون دادم و گفتم :
_خوب نیستم اصلا حالت تهوع بد دارم
دستمرو گرفت و کمکم کرد بلند شم و گفت :
_بیا تا نوبتمون بشه بریمیا آب به سر و صورتت بزن ،رنگ به رو نداری !
سری تکون دادم و تابلو ها رو دنبال کردیم به سمت سرویس بهداشتی رفتیم ...
مصطفی دم در ایستاد و من داخل رفتم و سر و صورتم رو آب زدم که همونموقع دلم پیچید و هرچی تو معدم رود و نبود بالا آوردم
نفس نفس میزدم که یک زن با حالتی بدی نگاهم کرد و گفت :_حامله ای ؟
دستم رو به روشویی تکیه دادم و همونطور که دستم رو آب میزدم گفتم: _نمیدونم
تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_عجیبه ! منم حامله بودم تا ماه چهارم پنجم همینجوری بالا میاوررم ایشالا که چیزی نیست پیش دکترت برو ..
گفت و از دستشویی بیرون رفت ،کم مونده بود دیگه گریم بگیره ...
دوباره به صورتم آب زدم و از دستشویی بیرون رفتم مصطفی با نگرانی گفت
_چرا انقدر طول کشید ؟
نمیدونمیگفتم و که با هم رفتیم بشینیم بعد خودش رفت یک لیوان آب برام آورد و گفت بخورم ،وقتی آب رو خوردم حس کردم کمی بهتر شدم ...
بالاخره بعد از کلی معطلی نوبت ما شد به سمت اتاق دکتر رفتیم ،
وارد شدیم و بعد از سلام روبروش نشستم
شرایطی که برام پیش اومده بود رو براش توصیح دادم که عینکش رو برداشت و گفت
_عجیبه ! چیزایی که میگید علائم بارداری هم هست !ولی جهت اطمینان باید آزمایش بدید تا من مطمئن بشم ..
با استرس به مصطفی نگاه کردم اما چیزی از چهرش ندیدم ،دکتر چیزی روی برگه نوشت و گفت :_برید پذیرش بگید سریع ازتون آزمایش بگیرن جوابم یکی دوساعته آماده میشه،
اونجوری میتونم تشخیص بدممشکل چی هست ،مصطفی تشکری کرد و با هم از اتاق بیرون رفتیم ...
به صندلی اشاره کرد و گفت :_تو بشینمن برم وقت بگیرم واسه آزمایش...
سری تکون دادم و با استرس روی صندلی نشستم،کمیطول کشید و مصطفی برگشت
همونجور که نگاه به برگه ی داخل دستش مینداخت گفت :_بیا بریم اون طرف هست ...
سر تکون دادم و همراهش از راهرو خارج شدیمتا به اتاقی رسیدیم
به سختی رگدستم رو پیدا کرد و آزمایش رو گرفت، حین گرفتن خون هم میگفت از شدت استرسی که داری خونت کمیمیاد کمی نمیاد ... هر کی جا من بود استرس میگرفت ...
طبق گفته ی دکتر جوابش یکی دوساعتی طول میکشید تا آماده بشه ...
مصطفی نگاهی به اطراف انداخت و گفت :
_بیا بریمیجیزی بخوریم تا جواب آماده بشه ...
رنگ به رو نداری، باشه ای گفتم و همراه هم از بیمارستان خارج شدیم ...
مصطفی از چند نفر پرس و جو کرد و بعد از کمی راه رفتن به جیگر فروشی رسیدیم ،خودش لقمه میگرفت و به زور میداد بخورم ،وسط هر لقمه هم میگفت رنگت پریده خون هم دادی باید بخوری تا پسنیفتی ... بالاخره بعد از کلی جیگر خوردن مصطفی رضایت داد و بعد از حساب کردن بیرون رفتیم نگاهی به ساعت انداخت و گفت :
_هنوز کلی مونده تا جواب آماده بشه تو راه یه پارک ریدمبیا بریمبشینیم تو همیکم هوا بخور
قدردان بهش نگاه کردم و باشه ای گفتم ..
وارد پارک شدیمو روی یکی از نیمکت ها نشستیم ،مصطفی به بچه هایی که داخل پارک بازی میکردن نگاه کرد و من در حالی که عصبی گوشه ی ناخونم رو میکندم گفتم:
_بنظرت جواب چی میشه ..
اخمی کرد و گفت :_کندی اون دست رو ...
دستم رو گرفت تو دستش و به جلو خیره شد و گفت: _هر چی درسته همون میشه...
پوفی کشیدم و دستم رو از دستش بیردن کشیدم و گفتم :_چرا زمان نمیگذره ؟
_میگزره ... بالاخره بعد از دوساعت برگشتیم بیمارستان
مصطفی رفت و جواب آزمایش رو گرفت و خودش نگاهی بهش انداخت ،بهم که نزدیک شد گفتم: _چیزی از توش فهمیدی !
با خنده گفت: _منکه دکتر نیستم ... صبر بده الان میریم میفهمیم چیه ...هوفی گفتم و با هم به سمت اتاق دکتر رفتیم
دو نفر جلوتر از ما بودن و مجبور شدیم کمی صبر کنیم ..به قدری کلافه شده بودم که پاهام رو همینجوری روی زمین تکون میدادم
مصطفی نگاهم کرد اما میدونست تا من نفهمم دردم چیه استرس و اضطرابم کم نمیشه ..بالاخره بعد از کلی انتظار نوبت ما شد
با هم وارد اتاقش شدیم...دکتر با لبخند گفت
_جواب رو گرفتید ؟
مصطفی برگه رو جلوش گذاشت و گفت :
_بله خدمت شما ...
دکتر عینکش رو زد و با چشم های ریز شده به برگه نگاه کرد بعد از چندی سرش رو از روی برگه بالا آورد و گفت :_حدسمدرست بود !شما باردار نیستید!با خوشحالی به مصطفی نگاه کردم که مصطفی با نگرانی پرسید:
_پس مشکل کجاست!
دکتر برگه رو گذاشت رویمیز و گفت:
_متاسفانه یک تومور تو شکمشون هست که رشد کرده..چندباری پلک زدم تا بتونم حرفش رو تجزیه تحلیل کنم بعد گفتم :_پس این روز به روز
بزرگ شدن شکمم و حالت تهوع چیه ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۳۱ و ۱۳۲
با آرامش بهم نگاه کرد و جواب داد :
_علائمتومور مثل بارداری هست... حالت تهوع ، بزرگشدن ، عقب افتادن عادت ماهانه
اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید میشد جلوش رو گرفت ..ولی الان خیلی گذشته ...
بغض کردم و گفتم :
_یعنی اگه اون اولین دکتری که رفته بودم با اعتماد به نفس کامل نمیگفت من حامله هستم و ازمآزمایش میگرفت ،الان نه زندگیم رو هوا میرفت نه آبروم ...
سرش رو با تاسف تکون داد و گفت :
_بله مثل اینکه از کم کاری اولین دکتری بوده که رفتید !ولی چرا بعدش پیش دکتر های دیگه نرفتید...
با پوزخند بهش نگاه کردم و گفتم :
_چون کل خانوادم استناد کردن به حرف اون دکتر و حتی حاضر نشدن قدمی واسه من بردارن ،بعدشم شدم سکه ی یه پول تو روستا ...
مصطفی با دلسوزی بهم نگاه کرد و رو به دکتر گفت ...
_الان راهی برای جلوگیری رشد این تومور هست ؟کاری میشه کرد؟
دستش رو تو هم قلاب کرد و گفت :
_اگر از اول تحت درمان قرار میگرفتید با دارو حل میشد ! ولی خب الان دیر شده ،باید جراحی بشن تا بشه تومور رو از بدنشون در آورد !
آهی از سر افسوس کشیدم که دکتر گفت:
_اگر میخواید مقدمات جراحی رو شروع کنیم تا بیشتر دیر نشده !
مصطفی مطمئن گفت :_بله حتما ... زودتر شروع کنیم !
روبه دکتر گفتم :
_ببخشید برگه ای یا مدرکی میشه به من بدید که من به خانوادمنشون بدم !میخوام بهشون ثابت کنم من کاری نکردم !
سرش رو تکون داد و گفت :_بله حتما !
بعد از حرف زدن و توضیح های لازم از اتاقش بیردن رفتیم و قرار شد هفته دیگه دوباره بیایم شهر برای جراحی....
تو راه برگشت به روستا هیچ حرفی بینمون رد و بدل نشد ...وقتی به روستا رسیدیم رو به مصطفی برگشتم و گفتم:
_واسه ی شهاب رضایت میدی آزاد بشه!
اخم کرده بهم نگاه کرد و گفت :_نه ، لازم نکرده! وقتی یه جو عقل تو کلش نداره همونجا باشه خیلی بهتره! _لطفا! دیگه الان چیزی نمیتونه بگه !
با تاکید رو حرفش گفت :
_نه آوین نمیشه ! دیگه لطفا نگو !
کوتاه نیومدم و گفتم :
_مصطفی خواهش میکنم ... میخوام با این برگه ای که تو دستم هست این قضیه رو کامل ببندم دیگه !
نفسش رو بیرون فرستاد و باز خواست مخالفت کنه اما دوباره گردن کج کردم و ازش خواهش کردم ،با اینکه راضی نبود ولی رفت و رضایت داد تا شهاب آزاد بشه ...
من زود تر رفتم خونه خودمون تا وقتی شهاب میاد خونه باشم..
مامان و بقیه به دیدنم خیلی تعجب کرده بودن ولی صبر کردم و تا شهاب نیومد هیچی به بقیه نگفتم و فقط داخل حیاط نشستم ..
بالاخره بعد از نیم ساعت صدای چرخش کلید اومد و شهاب وارد خونه شد، با دیدن من اخمی کرد و به سمتم اومد و گفت :
_تو چه غلطی میکنی اینجا؟چرا خونتون نیستی ؟ نکنه اومدی منت راضی کردن مصطفی رو سرمبزاری ؟
در جوابش فقط پوزخند زدم و گفتم :
_به موقعش میفهمی واسه چی اومدم
و اشاره کردم بیاد تو خونه ...
با آرامش روی زمین نشستم که شهاب به دیوار تکیه داد و گفت :_چیشد نکنه رفتی دکتر تکلیف اون بچه روشن شد ؟
سرم رو تکون دادم و برگه هایی که دستم بود رو جلوشون گذاشتم و گفتم :_آره رفتم تکلیفش روشن شد،معلوم شد اون بچه ای ای که شما با اطمینان ازش میگفتید و به من انگ بدی زدید ،چند ماه زندگیمو سیاه و تباه کردی یه تومور بوده...
علی برگه رو از روی زمین برداشت و شوک زده پرسید :_چی ؟
آب دهنم رو قورت دادم و گفتم :
_اونا برگش دستته که ! داخل شکم من یه تومور هست !هیچ بچه های در کار نیست ...
هفته دیگه هم قراره برم جراحی کنم درش بیارم !
به شهاب نگاه کردم ، انگار اونم تعجب کرده بود...
دوباره پوزخند زدم و گفتم :_آقا شهاب الان وجدانت راحت شد ؟ الان رگ غیرتت خوابید ؟
خیالت راحت شد دیگه ؟ این همه زدی شکوندی که تو رفتی با کی خوابیدی .
بفرما اونی که تو همش ازش حرف میزدی یه تومور بیشتر نبوده ! میدونید از چی دارمالان میسوزم ؟دکتر گفت اگه همون اول تحت درمان قرار میگرفتم با قرص و دارو حل میشد ولی الان مجبورم جراحی کنم ،بخاطر بی فکری شما الان مجبورم زیر تیغ جراحی هم برم !
مامان وسط حرفم دوید و گفت :_دخترم ...
با جیغ گفتم :_به من نگو دخترم !
من دختر تو نیستم .. من همونیم که دیشب بجای اینکه مرحم بشی رو دردم نشستی میگی بگو مصطفی رضایت بده مردم حرف درمیارن ... بفرما الان شازدت روبروت وایساده ... منم که معلوم شد مریض بودم ،
الان نگرانیت واسه حرف مردم برطرف شد ؟
الان دیگه شب با خیال راحت رو تخت میخوابی؟
از روی زمین بلند شدم و گفتم:
_دیگه هیچ وقت پامو تو این خونه نمیزارم !
این جراحی شدنم فدای یه تار موهام همین که تونستم ثابت کنم من خراب نیستم و هرز نپریدم واسم کافیه ! اون برگه هم دست خودتون باشه من احتیاجی بهش ندارم ،روزی چند بار نگاش کنید ببینید آخر وجدانتون راضی میشه یا نه ؟!
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۳۵ و ۱۳۶
کاش منم میتونستم یک صفحه به سفیدی این دنیای تو زندگی خودم ایجاد کنم...
صفحه ای که اینبار سرنوشت و تقدیر در اون دست نداشته باشه و همه چیز به خواسته ی خودم شکل بگیره!
تنها خودم باشم ...و خودمبتونم این صفحه ی سفید رو رنگی کنم !
****
_آوین.. آوین ... صدام رو میشنوی ...
_اثرات داروی بیهوشی هست ... نگران نباشید کمی که بگذره هوشیار میشن ...
انگار وزنه ی چند کیلویی به پلکام وصل کرده بودن و نمیتونستم چشمام رو باز کنم ...
بالاخره بعد از کلی تلاش چشمام رو از هم فاصله دادم و اولین تصویری که دیدم چهره ی مصطفی بود که با نگرانی به من نگاه میکرد ...
وقتی صورت هوشیار منو دید نگرانی چهرش جاش رو به خوشحالی داد و دستم رو بلند کرد و بوسید ...
پس از اون از اتاق بیرون رفت ...
به سختی دستم رو بلند کردم و روی شکمم کشیدم ..دیگه برآمده نبود .. لبخند بیجون و زورکی زدم !
بالاخره از شرش خلاص شدم ...
حس سبک شدن تمام وجودم رو فرا گرفت
کمی که گذشت مصطفی با مردی که روپوش سفید به تن داشت وارد اتاق شد قطعا اون مرد دکتر بود !چند سوال ازم پرسید که با کلافگی جواب دادم... روبه مصطفی گفت :
_خداروشکر وضعیت خوبه ...و عمل هیچ عوارضی براشون نداشته... مصطفی خداروشکری گفت و تشکر کرد که مرد سرش رو تکون داد و از اتاق بیرون رفت...
مصطفی کنارم نشست و دستم رو گرفت و گفت :_همه چی روبراهه ..
سر م رو تکون دادم و گفتم:_آره .. ممنون بابت همه چیز ..
خندید و پشت دستم رو با دستش لمس کرد ... نگاهی به دور بر انداختم و گفتم ؛
_کی میتونیم بریم خونه ؟
_خسته شدی ؟
پوفی کشیدم و گفتم :
_فقط از اینجوری خوابیدن بدممیاد ....
حس مرده بودن بهم دست میده ...
اخمی کرد و گفت :_تشبیه بهتر نمیتونستی پیدا کنی ؟
در مقابل منم خندیدن و گفتم :
_واقعیت قبلا رو به الان تشبیه کردم فقط ... حالا این مهم نیست ... مادرت کجا هست ؟
_رفته نماز بخونه ... الانه که بیاد ..
_بازمممنون بابت همه چیز !
دستش رو به سرم کشید و گفت :
_انقدر لازمنیست تشکر کنی ! کاری که وظیفم بود و از دستم بر می اومد انجام دادم ...
لبخندی بهش زدم و دیگه چیزی نگفتم ...
حدودا سه روزی داخل بیمارستان بودم، دکتر گفته بود تا کامل از وضعیت جسمانیم مطمئن نشه مرخصم نمیکنه ..
وقتی از بیمارستان مرخص شدم حس کردم دنیا رو بهم بخشیدن ..
از در بیمارستان که خارج شدم نفس عمیقی کشیدم و به آسمون نگاه کردم ،بعد از مدت ها خداروشکر کردم که بالاخره روبراه شدم ...
با اتولی که مصطفی برای رفتن به روستا کرایه کرده بود برگشتیم...
اتول جلو در خونه نگه داشت ...
موقع پیاده شدمچند تا از همسایه ها با تعجب بهم نگاه کردن ،دوسه تاشون با شرمندگی ظاهری جلو اومدن و طلب بخشش کردن و من تنها به تکون دادن سر اکتفا کردم ...
همراه با مصطفی و مادرش وارد خونه شدیم ...مصطفی بالشت روی تخت اتاقش رو تنظیم کرد و کمکم کرد آروم بشینم ...
قدردان بهش نگاه کردن و تشکری کردم که پرسید ؛_چیزی میخوای برات بیارم ؟آبی ..
غذایی ... بالشت اضافه ای پتویی ...
سرمرو به معنای نه تکون دادمو گفتم :
_چیزی نمیخوام ...
ولی کاش میشد انقدر رو تخت نخوابم ... از بس رو تخت بودمحس میکنم بدنم خشک شده ...
_امروز رو حالا استراحت کن ... دیگه فردا بلند میشی .
ناراحت سری تکون دادم که خم شد و روی پیشونیم رو بوسید و از اتاق بیرون رفت ....
مثل این چند روز اخیر چاره ای جز خواب نداشتم ...انگار داخل داروهایی که هر روز میخوردم مقدار زیادی خواب آور بوده جون تقی به توقی که میخورد خوابممیگرفت ...
چشمام رو هم گذاشتم و خواستم بخوابم ...
حدودا یک ساعتی میگذش و صدایی از بیرون اتاق می اومد باعث شد هوشیار بشم ...
صدا ها ناواضح بود ولی چند باری اسم خودم رو شنیدم ...به سختی تکون به خودم دادم و از روی تخت بلند شدم ...جای بخیه هایی که روی شکمم خورده بود کمی درد میکرد..
شرایط طوری بود که باید دولا دولا راه میرفتم اما به سختی کمر صاف کردم و به سمت در رفتم و بازش کردم ..
صدا از داخل سالن نبود بیرون رفتم و دیدم مصطفی داره با کسی حرف میزنه... اون زن کسی نبود جز مادرم...
حواسشون به من نبود اما یک آن مامان چشمش به من افتاد و سریع مصطفی رو کنار زد و داخل اومد ،خیلی ناگهانی بغلم کرد
انقدر سریع این کار کرد که برای ثانیه ای نتونستم عکس العملی از خودم نشون بدم
مصطفی ناراضی از دور بهم نگاه کرد...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۳۹ و ۱۴۰
فقط میخواستم یک فرصت به خودمون، به مصطفی بدم واسه ساختن زندگی که از اول آوار بود واسه دوتامون ،اون غم از دست دادن زنش رو داشت ،منم داشتم تو تاب عشق اولم میسوختم دوتامون بی گناه بودیم ،دوتامون عشق اولمون رو از دست داده بودیم،
اما بعدش کمی قضیه فرق کرده ...
محبتی که مصطفی بهم کرد ....
اون کاری برام انجام داد که همون راشد کسی که دم از عشق و عاشقی میزد برام نکرده بود !
بخاطر من جلوی شهاب ایستاد کاری که بازم راشد نکرد و من جلوش با کمربند از شهاب کتک خوردم و اون نگاه کرد، با قرار گرفتن دست مامان رو دستم از فکر بیرون اومدم
با اخم سریع دستم رو عقب کشیدم که گفت
_ببین خودت الان چیزی نگفتی!
اصلا من محسنو میفرستم شهر پی راشد تا بیان روستا خونمون تو هم یروز که مصطفی نیست بیا ،اونجا با هم حرف بزنید سنگاتونو وا کنید ...یه زندگی عاشقانه بهتر از زندگی زورکی هست... چشم غره بهش رفتم و گفتم :
_تو لطفا از زندگی عشقی و زندگی زورکی نگو !
که هر دوبارش خودتون منو مجبور کردید
دستش رو روی دهنش کشید و گفت:
_اصلا تو درست میگی...
آره... ببین الان خودم اومدم این صفحه پر خط و خش رو سفید کنم! تو هم همکاری کن ...فردا میگممحسن بره راشد رو بیاره روستا... یجوری که مردم هم نبینن تو هم بیا ... اصلا میدونی وقتی تو تو اتاق عمل بودی راشد هم اونجا اومده بوده؟
_چی ؟
_آره من از قبل بهش زنگ زدم گفتم :
اومده بوده بیمارستان پشت ولی انگار همش یا ننه مصطفی یا خودش پیشت بودن نتونسته بوده بیاد جلو!
تای ابروم رو بالا دادم و سرم رو تکون دادم
مامان از روی زمین بلند شد و گفت :
_فردا پس بیا خونمون......خودت باهاش حرف بزن تصمیمت رو بگیر..اونم هنوز دوست داره ! خودش بهم گفت...
گفت و با خداحافظی از خونه بیردن رفت ...
پس هنوز دوسم داشت !
اما این چه دوست داشتنی بود که حاضر نشد یک قدم واسه معشوقش برداره و با اولین مشکل بزرگ کنارش گذاشت و بهش تهمت زد ...
مصطفی داخل خونه اومد و کنارم نشست ...
دستش رو دور شونم حلقه کرد،سرم رو روی شونش گذاشتم که پرسید:_مامانت چی میگفت ؟
کلافه دم بلندی کشیدم و گفتم :_حرفای همیشگی... حرفای تکراری ،فقط اومد ذهن منو درگیر کنه بره ...
به حرفم گوش کرد و بعد از مکث چند ثانیه ای گفت :_کاری از دست من بر میاد ؟
شونم رو به معنی نمیدونم بالا انداختم و چیزی نگفتم ..چندثانیه ای بینمون سکوت برقرار بود ...
_میدونی بین یه دوراهی سخت و سنگین گیر افتادم ...حس میکنم ته یکیش باتلاق هست ... اما نمیدونم کدوم ...
دیگه واقعا بریدم ...نمیدونم باید چیکار کنم ...
_فقط میتونم بگم به قلبت گوش نکن !
سرم رو از روی شونش برداشتم و پرسیدم_چی ؟
دستش رو تو هوا تکون داد و گفت :
_سادس به قلبت گوش نکن !چون ممکنه صدای قلبت تو رو بندازه تو باتلاق ببین مغزت و عقلت چی میگه !خودتم سبک و سنگین کن ببین چی درست هست همون راه رو برو ...
لب برچیدم و گفتم :_نمیدونم هیچی !
نگاهی بهم انداخت و بعد نگاهش سمت شکمم رفت و لعنتی زیر لب گفت :_متعجب گفتم :_چی شده؟
سریع از روی زمین بلند شد و گفت :_از بخیت خون اومده ...به شکممنگاه کردم و رد خون رو روی لباسم دیدم ...حتما از بس تکون خوردم و داد و بیداد کردم واسه مامان فشار اومده بهم ... مامان از دست تو که هر بار فقط بهم صدمه میزنی ...
از روی زمین بلند شدم که مصطفی همون موقع با جعبه ی کمک های اولیه از اتفاق بیرون اومد و گفت :_کجا ؟
به سمتش رفتم و گفتم :_بریم حداقل تو اتاق
سری تکون داد و کنار رفت تا بتونم برم داخل .... روی تخت نشستم که مصطفی به سمتم اومد ....کمکم کرد تکیه بدم و با مکثی گفت :_اجازه هست ؟
نفس عمیقی کشیدم و به تکون دادم سرم رضایتم رو نشون دادم...
گوشه ی پیراهنم رو گرفت و بالا داد ..
شوهرم بود ولی ازش خجالت میکشیدم
حس میکردم صورتم به سرخی همین خون روی بدنم شده ،مصطفی هم کم از حال من نداشت !
دستمالی الکی رو دور زخمم کشید و پانسمان خونیش رو عوض کرد ...برخورد دست سردش با تن گرم از خجالت من باعث میشد مومورم بشه ...
وسط کارش چندباری بهم نگاه کرد که ناخواسته لبم رو گاز گرفتم ...وقتی کارش تموم شد به صورتم نگاه کرد و اجزای صورتم رو کامل از نظر گذروند.
با مکث تردید به سمتم خم شد،قلبم خودش رو گرومپ گرمپ میکوبید...بوسه ی کوتاهی زد و بلند شد حتی تا زمان بلند شدنش جرئت باز کردن چشمام رو نداشتم...
وقتی چشمم رو باز کردم که صدای بسته شدن در اتاق اومد و مصطفی داخل اتاق نبود ...دستم رو روی قلبم گذاشتم و گفتم
_چته بی جنبه ... همه جا با گرومپ گرومپت خودتو رسوا میکنی ...! دمیگرفتم و دستم رو روی صورت عرق کردم کشیدم ....واقعا تو دوراهی بدی گیر افتاده بودم ..
و جالب تر از اون انگار حسم نسبت به مصطفی داشت عوض میشد ،
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۴۳ و ۱۴۴
مصطفی رو دوست دارم
بازم هم جا خورد ! خودمم از حرفی که زدم جا خوردم !از حرفی که زده بودم خودمم مطمئن نبودم
خندید و گفت :_دروغ میگی ؟
آدم تو سه چهار ماه عشق اولش رو فراموش نمیکنه بره دوباره عاشق بشه !
با صراحت گفتم :
_چرا اتفاقا خوبم میشه ! حداقل تو این عشقم حماقت نکردم !عاشق مردی شدم که جنم داشت ! منو باور کرد ! بخاطرم همه کار کرد ...
کاری که تو برام نکردی راشد!
چند لحظه سکوت کرد و گفت :
_الان اومدم حماقت خودمو جبران کنم برات !
تو عاشق اون مرتیکه نیستی ! من مطمئنم ... اینو از چشمات از لرزش صدات میتونم حس کنم ! راست میگفت منو واقعا بلد بود !
اما الان عاشق مصطفی نبودم اما میتونستم که بهش یه فرصت بدم ؟! از روی زمین بلند شدم که سریع همراه من بلند شد ..
_راشد دیگه نیا !دیگه چیزی بین ما وجود نداره که بخوایم زندگیمونو از اول بسازیم ،من نسبت به تو شکاکم تو نسبت به من ...
برو بزار منم زندگی کنم ..با یکی باش که در سطحت باشه ....مکثی کردم و گفتم :
_مثل لعیا !
سریع به سمتم قدم برداشت و روبروم ایستاد و گفت :_اسم اون زنو جلو من نیار
آوین من تو رو میخوام ... من تورو دوست دارم....
اصلا جز تو نمیتونم زندگیمو با کسی بسازم!
سرمو تکون دادم و گفتم :
_الان دیره واسه این حرفا ،اینو وقتی باید یادت میاومد که منو تو انباری خونتون زندونی کردی ،وقتی که منو جلو داداشم انداختی گفتی بچه ی تو شکم خواهرت واسه من نیست ،اینا رو اونموقع باید یادت میاومد..
الان دیگه اینجا نیا ... من از زندگیم راضیم!
دادی زد که باعث شد شونه هام بالا بپره و چشمامو ببندم ...
گوشه ی چادرم رو سفت گرفتم و الان بود که پشیمون شدم بخاطر اومدنم به اینجا !
_آوین انقدر نگو از زندگیم راضیم !
نیستی ! من میدونم به اجبار موندی بخاطر کاری که برات کرد ،ببین هر چقدر پول بخواد بخاطر کاری که برات کرده بهش میدم ...
اینجوری دیگه تو هم عذاب وجدان نداری...
برگرد سر خونه زندگیت..
روبه بهش با عصبانیت گفتم :چرا فکر کردی میتونی همه چیو با پول بخری!
راستی گفتی پول صبر کن ...
به اتاق سابقم تو این خونه رفتم ،در کمد رو باز کردم و مخفی گاهی که طلاهای هدیه راشد رو داخلش گذاشتم بودم پیدا کردم
با دیدن جعبه ها خرسند بیرونشون آوردم و از اتاق بیرون رفتم ..
جعبه رو تخت سینش زدم و گفتم :
_اینم چیزایی که گرفته بودی ،نه من نه مصطفی احتیاجی به صدقه ی تو نداریم !
برو راشد ،فقط برو بیشتر از خودتو خراب نکن !
جعبه ها رو دستش گرفت و زود تر از من به سمت در رفت و بیرون رفت ..
موقع پوشیدن کفش هاش گفت :_میرم آوین! ولی بزودی برمیگردم ! تو رو میبرم سر خونه و زندگیمون ، اینو تو سرت فرو کن ...
گقت و سریع از خونه بیرون رفت جوری که مامان هم به گرد پاهاش نرسید !
مامان سریع با اخم و تَخم به سمتم اومد و بازوم رو گرفت و گفت: _چی بهش گفتی چش سفید که اینجوری رفت؟ اونا چی بود تو دستش ؟
دندون قروچه ای کردم و دستمو از دستش بیرون کشیدم و گفتم :
_اونا طلاهایی بود که با ساکم بعد طلاق فرستاد ! آره گفتم بره !چون من از زندگیم راضیم !من نخوام دوباره با راشد باشم باید کیو ببینم ! بابا دست بردار از زندگی من دیگه...
پشت دستش زد و گفت :
_بی چشم و رو تو رو دوست داشت که اونهمه طلا واست خرید این پسره مصطفی چیکار واست کرده هان ؟
با خشم به سمتش خم شدم و گفتم :
_مصطفی کاری برام کرد که شما ها نکردید
ارزش اینکارش از صدتای این طلا و جواهرا بیشتر بود !
بعد به سمت در اصلی رفتم و گفتم :
_اگه دوباره راشد سر و کلش تو زندگی من پیدا بشه به مصطفی میگم ! من از زندگیم راضیم!
تف انداخت رو زمین گفت :_خاک بر سر بی لیاقتت کنن ،بمون تو همون خونه تا مصطفات بره سر زمینای مردم کار کنه ....
بیشتر این نباید بهت بها بدن ،حیف حیف واقعا!
دندونام رو محکم رو هم فشار دادم جوری که شاید فشار بیشتر باعث شکستنشون میشد
با حرص از در خونه بیرون رفتم و در رو محکم به کوبیدم ،وسط کوچه ایستادم و از حرص نفس نفس میزدم ،راشد دیگه راشد قبلنا نبود !شده بود یه آدم حریص !
یه آدم حریص که واسه خواستش ممکن بود دست به هر کاری بزنه ! لبم رو به دندون گرفتم و سریع چادرم رو جلو کشیدم و به سمت خونمون رفتم ...
باید قضیه ی امروز رو به مصطفی میگفتم
میگفتم تا بعدا از زبون یکی دیگه نشنوه !چادرم رو روی جالباسی آویزون کردم و روی زمین نشستم ،میدونستم اومدن راشد الان ممکنه خیلی چیز ها رو خراب کنه ...
شروع کردم به کندن پوست کنار دستم و خودخوری کردم که چرا رفتم اونجا ...
وقتی خون از کنار انگشتم نگاهی بهش انداختم و پوفی کشیدم ...از روی زمین بلند شدم و بعد از شستن خون کنار انگشتم سر خودم رو با آشپزی گرم کردم بلکه فکرم از اون سمت بره ....
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۴۵ و ۱۴۶
حدودا ساعت ۸ شب بود که مصطفی برگشت خونه با اومدنش نفس راحتی کشیدم ،الان تنها کسی که کنارش حس امنیت داشتم خود مصطفی بود!
به استقبالش رفتم و بهش سلامی دادم .
با خوشرویی بهم جواب داد و رفت تا دست و صورتش رو بشوره ...الان خسته بود شاید اگه بهش میگفتم ناراحت بشه ،تا رفته بود وسایل شام رو چیدم و گذاشتم .
شام رو در سکوت خوردیم و بعد از تمومش شدنش همونجور ک مشغول جمع کردن ظرفا بودم ،یک اسکناس پول روی اُپن گذاشت
متعجب پرسیدم :_اینا چیه ...
_هر وقت من خونه نبودم و چیزی لازم داشتی با این پول بگیر ،البته سعی کن بیشتر به خودم بگی خودت کمتر بری بیرون اتفاقی واست نیفته ... اگه خودتم واسه خودت چیزی خواستی بگیر ...بهش لبخندی زدم و تشکری کردم ،سرش رو تکون داد و با خستگی خمیازه ای کشید و گفت :
_من میرم بخوابمآوین خیلی خستم هست ...
شب بخیر ...
انگار امشب نمیشد بهش بگم چیشده ...
سری تکون دادم و شب بخیری بهش گفتم به مسیر رفتنش به اتاق خواب نگاه کردم ،درونم آشوب بود و استرس داشتم ...
با استرس خواستم ظرفا رو بشورم که لرزش دستم نزاشت و باعث شد دوتا از ظرف ها از دستم بیفته و بشکنه ...
کلافه نفسم رو بیرون فرستادم و خورده ها رو از روی زمین برداشتموو بیخیال شستن بقیش شدم و رفتم داخل اتاق تا منم بخوابم..
شاید خواب باعث میشد دیگه فکر و خیال نکنم ،به چهره غرق در خواب مصطفی نگاه کردم و کنارش آروم دراز کشیدم... تو خواب هم میشد خستگیش رو به خوبی دید ....
کم کم منم خوابم برد...
بین خواب و بیداری بودم و چرخی زدم که همونموقع صدای شکستن شیشه ی خونه به گوش رسید ،ترسیده از روی تخت بلند شدم و مصطفی هم بلند شد ،دستش رو به چشمش کشید و گفت :_چیشده ؟
با ترس شونم رو بالا دادم و با صدای لرزانی گفتم :_نمی دونم صدای شکستن شیشه اومد
سریع از روی تخت بلند شد و از اتاق بیرون رفت ،پشت سرش منم بیرون رفتم و شیشه های خورد شده در سالن رو روی زمین دیدم....
هینی کشیدم و دستم رو دهنم گذاشتم که همونموقع سنگ دیگه ای از دور پرت شد و اینبار شیشه ی اتاق من شکست ..
شونه هام بالا پرید و جیغی کشیدم ...
مصطفی به سمت من اومد:_نترس برو تو اتاق بیرونم نیا ...من برم ببینم چیشده !
دستم رو کشید و به سمت اتاق رفتیم
دلشوره ی سر شبم پس بخاطر همین بود !
مطمئن بودم راشد یجوری زهر خودش رو میریزه ... اونطرف تخت رفتیم و گفت :
_همینجا بشین بیرونم نیا ...
سرم رو تند تکون دادم وقتی خواست بره سریع دستش رو گرفتم و گفتم:
_مواظب خودت باش ....
تنها لبخند زد و دستش رو از دستم کشید و از اتاق بیرون رفت ...
دستام هنوز میلریزید ،حس میکردم با اونجا نشستن مثل یک آدم بلاتکلیف هستم !
بر خلاف حرف مصطفی از روی زمین بلند شدم و با احتیاط از اتاق بیرون رفتم...
نگاهی به خورده شیشه های شکسته روی زمین انداختم و چشمم به سنگی خورد که دورش گردنبندی پیچیده شده بود !همون گردنبندی بود که راشد بهم اون شب هدیه داده بود نگین ها تو همون نور کم سالن میدرخشید...خم شدم و سنگ رو برداشتم و گردنبند رو از دوروش باز کردم ..
کنارش کاغذی هم بود، سنگ رو روی زمین انداختم و با دست های لرزون کاغذ رو باز کردم و خوندم :
_تا خودت نیای زندگی رو برات جهنم میکنم !
کار خودش رو کرده بود ..و مطمئن بودم که میخواد زندگی رو برام جهنم کنه !
برای بار هزارم به خودم لعنت فرستادم بخاطر رفتن انروز ،شاید اگه نمیرفتم میفهمید همه چی تموم شده ! دندون قروچه ای کردم و نگاهی به اون گردنبد نحس فرستادم ...
به اتاق برگشتم و همونجایی که بودم نشستم
گردنبند رو محکم دور دستم با حرص پیچیدم
جوری که دستم دیگه به خون مردگی میزد ..
صدای برگشتن مصطفی اومد و بعد وارد اتاق شد ،چراغ اتاق رو روشن کرد و به سمتم اومد ..کنارم نشست و گفت :
_وقتی رفتم دویدن رفتن ،دنبالشون رفتم ولی نرسدیم بهشون ..
سکوت کردم و چیزی نگفتم ولی همچنان گردنبند رو دور دستم میپیچدم که بالاخره پاره شدنش رو حس کردم ...
روی سرم رو بوسید و گفت :_تو که نترسیدی .. خوبی ؟
من نمیدونم اینا کی بودن و از کجا پیدا شدن ... پوفی کشیدم و گفتم :_من میدونم کی بوده !
متعجب تای ابروش رو بالا داد و گفت :
_یعنی چی ؟ از کجا میدونی؟!
کلافه دمی گرفتم و گردنبندی که موفق شده بودم نابودش کنم رو جلوی صورتش تکون دادم و گفتم :_کار راشد بود!
اخمی کرد و به گردنبد نگاه کرد و بعد به صورتم خیره شد و گفت :_یعنی چی کار راشد بوده ؟ مگه تو....به اینجای حرفش که رسید مکث کرد ..
اما من فهمیدم میخواست چی بگه میخواست بگه تو مگه راشد تو دیدی ؟اره من احمق رفتم و اون دیدم !
پوفی کشیدم و در نهایت :
_مصطفی من میخواستم بهت از شب بگم ...
حرفم رو قطع کرد و ازم فاصله گرفت و گفت :
_وایسا ببینیم!یعنی تو میری اون مرتیکه رو میبینی ؟
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#برشی_از_یک_زندگی
#آوین
#قسمت ۱۴۷ و ۱۴۸
عصبی خندید و از کنارم بلند شد ایستاد
دستش رو به موهاش کشید و گفت:
_باورم نمیشه؟ اون جوونه فکلی اومده شیشه خونه ی منو آورده پایین !اصلا چجوری روت میشه اینا رو تو روی من بگی؟
سریع بلند شدم و روبروش ایستادم و گفتم :
_نه بخدا ...اونجوری که تو فکر میکنی نیست ...
با داد گفت :_پس چجوریه؟ غیر از اینه که اون بی ناموس رو دیدی ؟
بغض کردم و اشکم در اومد و گفتم :
_دیروز که مامان اومده اینجا ...
همونجور اخم کرده بهم نگاه کرد که روی تخت نشستم و ادامه دادم :
_دیروز که اومده بود اینجا میگفت از مصطفی طلاق بگیر با راشد ازدواج کن ،اون برگشته
بهش میگم بیاد خونمون تو هم بیا ...
منم ... منم
پوزخند زد و گفت :_معلومه دیگه تو هم با کله رفتی...دیگه معلوم شده هیچی نیست مصطفی هم که سیب زمینی!
دستم رو بالا بردم و گفتم :_نه بخدا
من رفتم ... ولی ..ولی گفتم من زندگیمو دوست دارم ،بهش گفتم تموم شده این طلاها هم موقع طلاق برگردونده بود بهش دادم و گفتم همه چیز تموم شده ...
اشکمرو با پشت دستم پس زدم و گفتم :
_بخدا بهش همه ی اینا رو گفتم ،این طلا رو هم دادم ولی مطمئن بودم بالاخره یجوری زهرش رو میریزه...
من شاید قبلا میخواستم برگردم بهش
ولی الان دیگه نه.... بخدا که نمیخوام!
مصطفی دارم راست میگم ..
به صورتم خیره شد و دندون قروچه ای کرد
انگار میخواست از حالت چهرم بفهمه حرفام راسته یا دروغ !
دوباره با بغض گفتم :_من از شب که اومدی خواستمبگم، ولی دیدم خسته ای بعدم رفتی خوابیدی اینم از الان ،بخدا میخواستم بهت بگم تا از کس دیگه ای نشنوی !
باور کن راست میگم ...
نفسش رو کلافه بیرون فرستاد و دستش رو جلو آورد و گفت: _اون گردنبند رو بده ...
گردنبند پاره شده رو از دور دستم باز کرد و کف دستش باز کردم....نگاهی بهش انداخت و گفت :_چیز دیگه بهش نبود ؟
خمشدم و کاغذی که روی زمین جایی که نشسته بودم افتاده بود برداشتم و بهش دادم و گفتم :_چرا اینم بهش کنار سنگ آویزون بود
کاغذ رو باز کرد و خوند و هر لحظه اخم میون ابروهاش تنگ تر شد ،زیر لب بی شرفی گفت و سرش رو به سمتی تکون داد ..
بعد دوباره به منی که تقریبا سرم رو پایین انداخته بودمانداخت و گفت:
_حساب اینکه رفتی این مرتیکه رو دیدی جداس ،حساب اینکه بهت گفتم از اتاق بیرون نیا و اومدی جدا هست !
لب برچیدم و ببخشید آرومی گفتم که با اخم ادامه داد :_خیلی خب الان گریه نکن ...
الان برو تو اتاق خودت بخواب میخوامتنها باشم ،قطعا باید واکنش بدتری نشون میداد ولی بازم خوب برخورد کرد از ردی تخت بلند شدم و به سمت در رفتم و اما میون راه پرسیدم :_میخوای چیکار کنی ؟
همونجور که به کاغذ نگاه میکرد گفت
_اونش به خودم مربوطه ! برو بخواب
به اتاق خودم رفتم و همونجا کف اتاق نشستم و زانوم رو بغل گرفتم ...
کاش واقعا پام میشکست و اونجا نمیرفتم !
سرم رو روی زانوم گذاشتم و به حال و روزگار بدم گریه کردم ...
هرسری که به خودم میگفتم دیگه همه چی درست شده انگار یه بلا از آسمون رو سرمون نازل میشد ....
دیگه واقعا داشت بهم ثابت میشد دنیا قرار نیست روی خوشش رو به من نشون بده!
تو همون حالت که نشسته بودم از فکر و خیال و گریه خوابم برد ....
صبح با گردنی خشک شده سرم رو بلند کردم
دستم خواب رفته بود و حس میکردم گردن و کمرم شبیه به چوب شده ... به هر سختی که بود از روی زمین بلند شدم و از اتاق بیرون رفتم ،سرکی داخل خونه کشیدم و مصطفی رو ندیدم ،معمولا این موقع صبح همیشه بیدار بود .... آروم به سمت اتاقش رفتم و لای درش رو باز کردم تا ببینم هست یا نه ..
با دیدنش روی تخت در حالی که ساعدش رو روی پیشونیش گذاشته بود نفس راحتی کشیدم و در رو بستم ...
زمان گذشت و همینطور که صبحانه رو آماده میکردم مصطفی وارد آشپزخونه شد..
سلامی بهش دادم که فقط به تکون دادن سرش بسنده کرد .. دلخور صبحانه رو روی میز چیدم و در سکوت تا ته خورد ،وقتی خواست از خونه بیرون بره طاقتم رو از دست دادم و با نگرانی ازش پرسیدم ...
_میری سرکار دیگه ؟
مکثی کرد و به سمتم برگشت و گفت :
_باید جواب پس بدم ....
دلخور لب برچیدمو گفتم :_آخه نگرانت میشم ...
به روبروش خیره شد و گفت :
_وقتی سر خود بدون اینکه به من بگی همه جا میری نگران نمیشدی الانم نترس من به این بادا از هم نمیپاشم !دست به این شیشه ها هم نزن میگم یکی بیاد جمعشون کنه ...
اینو گفت و بعد از برداشتن کلید از خونه بیرون رفت !
با رفتنش دوباره بغضم ترکید و گریم گرفت
دستم رو روی صورتم کشیدم و از بخت بدمپیش خدا نالیدم ،من از راشد میترسیدم ،
راشدی که تا اینجا اومده بود و شیشه ی خونه رو پایین آورد هر کاری ازش بر می اومد.
نگاهی به شیشه های شکستهی روی زمین انداختم و خاطرات شب گذشته برام تداعی شد ..
ادامه پارت بعدی✅
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۴۹ و ۱۵۰
اگر دیشب بلایی سر مصطفی میاومد قطعا خودم رو نمیبخشیدم !
به سمت آشپزخونه رفتم و پلاستیک بزرگی برداشتم، برخلاف گفته ی مصطفی تصمیم گرفتم خودم خورده شیشه های رو جمع کنم
دونه دونه از روی زمین برداشتم و مابین کار اشکایی که پشت سر هم روی صورتم جاری میشد رو پسمیزدم .
وقتی خونه کاملا پاکسازی شد جارو هم کشیدم و صورتم عرق کردم رو با آب شستم .... نگاهی به اطراف انداختم که همونموقع زنگ خونه به صدا دراومد .
مصطفی که کلید برده بود ...
حتما با شیشه ساز اومده غیر این ممکن نیست .
چادرم رو روی سرم انداختموو با دمپایی تا دم در رفتم و باز کردم ... همینکه سرم رو بالا آوردم با چهره ی راشد روبرو شدم ..
با دیدنش هم ترسیدم و هم اخم کردم
کلاهی روی سرش گذاشته بود تا مثلا چهرش مشخصی نباشه ..
نگاهی به سر و ته کوچه انداختم و روبهش گفتم ،_تو اینجا چه غلطی میکنی ؟
برو ... ! کم نبود دیشب بلبشو درست کردی الان واسه چی اومدی ؟
نیشخندی زد و دستش رو گوشه ی لبش کشید و گفت :
_آدم با شوهر سابقش اینجوری حرف میزنه ؟
بی ادب نبودی آوین !
دندون قروچه ای کردم و گفتم :
_اگه میخوای بی ادب تر از این نشم از اینجا گمشو!هر چی بین ما بوده تموم شده ! کم زجر کشیدم که تو هم الان اومدی شدی آینه دق من !
جدی گفت :
_من فقط با تو از این خراب شده میرم
پوزخندی زدم و گفتم:
_خواب دیدی خیره ایشالا ! من با تو بهشتم نمیام راشد خان !برو فقط از جلوی چشمم در در و همسایه ببینه زشته !
همینکه خواستم در خونه رو ببندم پاش رو لای در گذاشت هل داد ،زور من کجا و زور اون کجا ..
به همون فشار باعث شد به عقب پرت بشم و روی زمین بیفتم....
سریع از روی زمین بلند شدم و گفتم: _چیکار میکنی ؟واسه چی اومدی تو ؟
راشد بروگمشو بیرون از اینجا و گرنه داد و بیداد میکنم بریزن سرت !
دستش رو باز کرد و گفت :_داد بزن ...
منم میگم اومده بودم خداحافظی کنم ولی زن سابقم خیلی دلتنگ من بود دعوتم کرد بیام داخل، منم که از خداخواسته ! با دهانی باز شده بهش نگاه کردم ! کی وقت کرده بود انقدر بی شرف بشه؟؟؟؟
با حرص و عصبانیت به سمتش هجوم بردم و با مشت به سینش کوبیدم و گفتم :
_بی غیرت ! تو کی انقدر بی شرف و پست فطرت شدی ؟ چرا نمیفهمی دیگه نمیخوامت !
نمیخوامت ... گمشو از زندگی من ، از این روستا ، از این شهر اصلا هر جا که میخوای برو فقط گمشو از زندگیمن ..
خاک بر سر من کنن که اونموقع سر سفره عقد به تو بله دادم باید خودمو دار میزدم ولی همچین حقارتی رو قبول نمیکردم....
جفت دستام رو گرفت و به عقل هولم داد ...
رگه های برجسته ی پیشونیش به خوبی معلوم بود بود و صورتش از عصبانیت به سرخی میزد...
با عصبانیت گفت :_کمتر زر بزن آوین ...
برو وسایلت رو جمع کن میریم .... طلاقت رو از این مرتیکه ی دهاتی میگیرم !از لقبی که به مصطفی نسبت داد حرصمگرفت و گفتم:
_دهاتی هم باشه شرف داره مثل تو نیست که چشمش دنبال ناموس یکی دیگه باشه !
این حرفم مثل کبریتی بود روی انبار باروت !
سریع به سمتم هجوم آورد و سیلی حواله گوشم کرد !ضرب دستش به قدری زیاد بود که روی زمین پرت شدم .... دستم رو روی صورتم گذاشتم و شوک زده بهش نگاه کردم
خم شد و مَنی که روی زمین پخش شده بودم و بلند کرد و گفت :_اول حرفتو مزه مزه کن بعد بزن ،الانم میری وسایلت رو جم.....
به اینجای حرفش که رسید در خونه باز شد و مصطفی با فردی اومد داخل ...
اول یکنگاه به من کرد بعد یکنگاه به راشد
دستم رو سریع از دست راشد بیرون کشیدم و عقب رفتم ،مردی که پشت سر مصطفی بود همتعجب کرده بود و شک نداشتم از فردا دوباره میشدم نقل و نبات دهن همسایه ....
مصطفی وسایلی که دستش بود رو زمین انداخت و سریع به سمت راشد هجوم برد و یقش رو گرفت و گفت :
_بی همه چی به چه جرئتی پاتو گذاشتی تو خونه ی من دست زنمو گرفتی ...
گفت و اولین مشت رو مهمون صورتش کرد
دروغ چرا دلم خنک شد ولی از دعوایی که ممکن بود بینشون پیش بیاد ترس و واهمه داشتم ...
به سمت مصطفی رفتم و گوشه ی لباسش رو گرفتم و سعی کردم به عقب بکشمش و گفتم :_مصطفی ولش کن توروخدا ارزش اصلا نداره....شر نکن ...
مصطفی به عقب هولم داد و گفت :_برو عقب آوین ....من تکلیف این این رو همینجا باید مشخص کنم .
دوباره یقش رو گرفت و گفت :
_به چه حقی پا گذاشتی تو خونه من دست زنمو گرفتی؟ هنوز بخاطر آتیش بازی دیشبت نرفتم شکایت کنم بعد اومدی تو خونم جایی که ناموسم هست ؟
راشد خندید و گفت :_حیف رسیدی وگرنه میخواستمدستش رو بگیرم ببرمش ..
مصطفی عصبی مشت بعدی هم روی صورتش کوبید،به سمت اون مردی که همراه مصطفی اومده بود رفتم و گفتم :
_آقا تو روخدا یکار یکن الان یه بلایی سر هممیارن ... مرد به سمتشون رفت و مصطفی رو عقب کشید و گفت :_بسه پسر خوبیت نداره ... بسپارش دست قانون ...
ادامه پارت بعدی👎
#سرگذشت
#آوین
#قسمت ۱۵۱ و ۱۵۲
مصطفی عصبی گفت :
_این جوجه فکلی مگه قانون حالیشه ...
اگه قانون حالیش بود میفهمید الان آوین زن شرعی و قانونی منه ... باید بره گمشه از زندگی ما بیرون ! راشد از روی زمین بلند شد و گوشه یقه ی خم شدش رو صاف کرد و گفت :
_به موقعش میفهمی !تقاص این مشتا رو همپس میدی !
بعد دست کرد داخل جیبش و دست اسکناسی در آورد و جلوی پای مصطفی انداخت و گفت :
_این پول شیشه ها !
متراژش زیاده میترسم پول کم بیاری !
به هر حا نمیخوام دِینی به گردنم باشه ....
گفت و از خونه بیرون رفت ..
قطعا اگر اون مرد مصطفی رو نگرفته بود، مصطفی مثل آتش بود که هر لحظه با حرفای راشد زبانه هاش بیشتر میشد ، اگر مرد نمیگرفتش الان راشد زیر دست و پاهاش له و زخمی شده بود .... مصطفی دستش رو از دست مرد بیرون کشید و با داد گفت :
_چرا نزاشتید دندوناشو تو دهنش خورد کنم تا ...اضافه نخوره؟
مرد گفت :_پسرم آروم باش.... با دعوا فقط واسه خودت دردسر درست میکنی، الان زدی داغونش کردی میره شکایت میکنه میشه غوز بالا غوز ..
مصطفی به من اشاره کرد و تازه انگار توجهش به صورت سرخ شدم جلب شد ،به سمتم اومد و با خشونت صورتم رو گرفت و دست کشید روی جایی که راشد سیلی زده بود ..
میتونستم بفهمم الان چه فشاری روش هست با عصبانیت در حالی که نفس نفس میزد گفت :_کار اون بی شرفه؟
دستش رو گرفتم و گفتم :
_مصطفی تو رو خدا آروم باش ...
ابروش رو بالا انداخت و گفت ..._اینجوری نمیشه بعد دستم رو کشید و به سمت در رفتم و.....
قبل از اینکه کامل از در خونه بیرون بریم روبه مردی که باهاش اومده بود برگشت و گفت :
_اوستا ببخشید اینسری نشد ... انشالا شب مزاحمت میشم بیا واسه نصب شیشه ها ....
مرد کیف دستیش رو از روی زمین برداشت و گفت :
_اختیار داری پسرم.... ولی بدون فکر کاری نکن ! اینو گفت و از در خونه بیرون رفت ..
پیش از اینکه ماهم از خونه بیرون بریم دستم رو روی دست مصطفی گذاشتم و سعی کردم از خودم جداش کنم تو همون حال گفت :
_مصطفی میخوای چیکار کنی ...تروخدا نکن ...
با عصبانیت سرش رو تکون داد و گفت :
_میرم پیش شهاب و مامانت ...
اونا بودن که این آش رو گذاشتن تو کاسه ی ما ... بریم ببینم دیگه چی از جون این زندگی میخوان....
با شک پلکی زدم و گفتم :_مصطفی توروخدا ول کن ...با جنگ و دعوا چیزی حل نمیشه...
اصلا بریم کلانتری ... منم همراه تو از راشد شکایت میکنم ...فقط توروخدا با دعوا نه ...
سرش رو تکون داد و گفت :_رو حرفم حرف نزن آوین !میریم یکبار برای همیشه این قضیه رو می بندیم ! گفت و دستم رو محکم تر از قبل گرفت و از خونه بیرون رفتیم ...
جوری دستم رو محکم گرفته بود که انگار فکر میکرد هر لحظه میخوام فرار کنم!
جرئت مخالفت باهاش اونم وسط کوچه رو نداشتم و ناچار تا خونمون پا به پاش رفتم ...
وقتی رسیدیم ،قبل از اینکه در بزنه دستش رو گرفتم و با خواهش گفتم :_مصطفی هنوزم دیر نشده....بیا عاقلانه تصمیم..
وسط حرفم دستم رو پس زد و بی توجه به هرچی که تا الان گفته بودم به در خونه کوبید ...نگران بهش نگاه کردم که اندکی بعد در خونه توسط علی باز شد ...با دیدن ما متعجب پرسید :_خیر باشه این وقت روز ...
مصطفی دست من رو کشید و علی رو کنار زد و داخل خونه رفتم... علی انگار از این حرکت مصطفی جا خورده بود به ما نگاه کرد و داخل اومد و گفت :_چیشده؟ چخبره؟
بعد به من نگاه کرد و گفت :_آویننکنه تو باز کاری کردی ؟
با چشمای گرد شده به علی نگاه کردم و چشم غره ای بهش رفتم و رو ازش گرفتم :مصطفی بلند گفت :_آوین کاری نکرده ! مقصر همه ی کارا شما هستید ! مصطفی میگفت و هر لحظه تُن صداش بالا میرفت...
بقدری که شهاب در حالی که داشت پیراهنی رو روی عرق گیرش به تن میکرد از توی خونه بیرون اومد و گفت: _چخبرته باز معرکه راه انداختی ؟
مصطفی پوزخندی زد و سری تکون داد و گفت :_خبرا که پیش شما هست !
شهاب از دوتا پله پایین اومد و گفت :
_از چی حرف میزنی؟ مثل آدم حرف بزن ببینم چی میگی ؟
مصطفی دست منو ول کرد و قدمی به جلو برداشت و سینه به سینه ی شهاب ایستاد و گفت :_شما چجور خونواده ای هستید ؟
چجوری خونواده ای هستید که میشینید تو گوش خواهرتون میخونید از شوهرت طلاق بگیر برگرد به شوهر قبلیت ؟ خجالت نمیکشید؟
شهاب نگاهی به من انداخت و گفت :
_از چی حرف میزنی ؟
مصطفی عصبی گفت :_خودتو نزن به اون راه ! تو گوش آوین نخوندید برگرد به راشد؟
خدا میدونه چی گفتید که اون جوجه فکلی واسه من دلیر شده دیشب شیشه های خونمون رو پایین آورد !
_چیکار کرده؟
_خودتو نزن به اون راه شهاب که از همه چی خبر داری ..تو همونی نبودی که اونموقع نشسته بودی تو قهوه خونه مستم بودی میگفتی خواهرم بی ابرومون کرده میخوام سرشو ببرم؟تو نبودی ؟ کی اومد جلو...؟
الان منم متعجب به مصطفی نگاه کردم !
ادامه پارت بعدی👎