.
کلمات تو، سرنوشت تو را
بوجود می آورند
اندیشه های تو، زندگیت
را می سازند
و آنچه که به خود میگویی ،
از زندگیت میشنوی
تو همانی که می اندیشی!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
زندگی درست مثل نقاشی کردن است؛
خطوط را باامید بکشید
اشتباهات را با آرامش پاک کنید
قلم مو را در صبر غوطه ور کنید
و با عشق رنگ بزنید...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶و۴۷
و آخرین پسرشون برای کار به تهران رفته بود آقا صمد خیلی هوامو داشت و برای خونه مقداری هم بهم تخفیف داد اون روز تا ظهر خونه رو خریدم و کارهای سندشو برای روز دیگه گذاشتیم اقا صمد خودش پیشنهاد داد که یه سری وسایل ضروری که برای خونه نیاز داشتیم از دوستش که وسایل دست دوم میفروخت بخریم.
اون روز عصر همراه مریم وسایل مورد نیاز مونو انتخاب کردیم و قرار شد تا شب برامون بفرستن. پسرای محله همه کمک کردن تا وسایلو توی خونه جا بدیم و بدون هیچ چشم داشتی بعد از این که همه چیزو سر جاش چیدن خداحافظی کردن و رفتن با دیدن مردم اون شهر حسابی از تهران بدم اومده بود، تهران شهر من شهر تاریک و سیاهی بود. پر بود از ادم های خودخواه که قلب هاشون از سنگ تشکیل شده بود تهران جای پدری بود که به دختر خودش رحم نمیکرد و جای مادری بود که چند سال حتی توی بدترین شرایط هم سراغی از دخترش نمیگرفت ،شده بود محل زندگی برادرهای بی غیرتی که دامادشون هر بلایی سر خواهرشون میاورد اصلا خبردار نمیشدن زندگی جدید مونو شروع کردیم و خداروشکر هر دومون به این زندگی راضی بودیم.درسته ک کسیو نداشتیم ولی همین که روحمون در ارامش بود و یکی نبود که همش زجرکشمون کنه نعمت بزرگی بود. مدام توی فکر حبیب بودم و نمیدونستم از کجا و چطور باید شروع کنم کدوم کوچه و محله رو بگردم و از کدوم مغازه دار سراغشو بگیرم. تصمیم داشتم از اقا صمد کمک بگیرم و بگم دنبال همچین کسی میگردم ولی اون روز بود که فهمیدم من حتی فاميلیه حبيبو نمیدونم که از روی فامیلش پیداش کنم برام عجیب بود چطور توی اون همه سال یه بار هم فامیلشو نشنیده بودم و همه فقط اونو به حبیب میشناختن با یاداوری این موضوع متوجه شدم که کارم خیلی سخت تر از این حرف هاست و تنها راهی که دارم نشونی تیپ و قیافشو دادنه.یه روز که برای خرید از خونه بیرون رفته بودم از مغازه های چند تا محل اون طرف تر سراغشو گرفتم ولی اونقدر
بد نشونی میدادم که کسی نمیتونست شخص مورد نظر مو شناسایی کنه نا امید شده بودم و با خودم میگفتم فقط یه معجزه میتونه پیش بیاد که حبیبو پیدا کنم. اخر هفته بود که خاله زهره زن اقا صمد زنگ خونمونو زد و گفت امشب با مریم شام بیاین خونه ی ما پسرم از تهران اومده دور همیم گفتم شما دو تا دختر هم تنها نباشین امشب شامتونو کنار ما بخورین ازش تشکر کردم و گفتم حتما میایم. مریم هم از اینکه قرار بود بریم مهمونی خیلی خوشحال شده بود. نزدیک های عصر بود که تقریبا اماده شده بودیم و زودتر برای این که به خاله زهره کمک کنیم به سمت خونشون راه افتادیم فاصله ی بین خونه هامون پنج قدم بیشتر نبود دستمو روی زنگ در فشردم و منتظر ایستادم. چیزی طول نکشید که صدای دمپایی های پلاستیکی که کف حیاط کشیده میشد به گوشم رسید و بعد از اون پسر جوونی درو باز کرد و با بهت بهم خیره شد.
چهرش خیلی برام آشنا بود ولی هرچی فکر میکردم یادم نمیومد که کجا دیدمش تا بلاخره خودش دهن باز کرد و گفت ابجی ماهچهره؟ از صدایش شناختمش و گفتم مصطفی تویی؟ ماشاالله چقدر بزرگ شدی نشناختمت تو اینجا چیکار میکنی؟ مصطفی همونطور که متعجب بین من و مریم چشمهاشو میچرخوند گفت من؟ اینجا خونمه شما اینجا چیکار میکنین؟ گفتم ما همسایه ی آقا صمدیم تازه اینجارو خریدیم یعنی تو پسر اقا صمدی؟ مصطفی محکم روی پیشونیش زد و گفت اره اره بیا تو ابجی بفرما و بعد صداشو بلند کرد و گفت مامان مهمونات اومدن خاله زهره به استقبالمون اومد و خوش آمد گفت. مصطفی هنوز متعجب به ما خیره بود که خاله زهره بهش اشاره کرد و گفت این پسرم مصطفس تهران کار میکنه و دیر به دیر به ما سرمیزنه. بعد به مصطفی خیره شد و گفت چیزی شده؟ چرا ماتت برده. مصطفی که داشت اتفاقات گذشته رو مرور میکرد گفت مامان من ابجی ماهچهرهو میشناسم دختر حاجی همونی که پیشش کار میکنم خاله زهره خندید و گفت عجب دنیا کوچیکه ها ببین چجوری ادم ها رو غافلگیر میکنه کم کم از شوک دیدن مصطفی بیرون اومدم و یاد حبیب افتادم. مصطفی همون معجزه ای بود که منتظرش بودم همون کسیکه میتونس منو به حبیب برسونه. اون شب هر چی سعی میکردم توی یه موقعیتی باهاش تنها بشم و ازش درباره ی حبیب سوال بپرسم نمیشد و خاله زهره از کنارش تکون نمیخورد و مدام قربون صدقش میرفت با مریم سبزی خوردن ها رو پاک میکردیم و کاهو و خیار و گوجه برای سالاد خورد میکردیم که مریم گفت خانم از روی عادت گفتم خانم نه ماهچهره مریم با خجالت گفت ماهچهره خانم چشم غره ای بهش رفتم و گفتم حرفتو بزن گفت میخواستم بگم این همون مصطفی است که پیش حاجی کار میکرد.سرمو به نشونه ی مثبت تکون دادم گفت یعنی مکث کرد و دوباره گفت یعنی میگی دوست حبيبه؟؟؟ گفتم اره دیگه یه دفعه بی هوا دو تا دستشو به هم زد و گفت ایول خیلی خوب شد که خاله زهره و مصطفی توجهشون به ما جلب شد.
ادامه پارت بعدی👎
.
همیشه
با هم قد خودت بگرد؛
کوچیکتر کوچیکت میکنه
بزرگتر تحقیرت....!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تا زمانی که برای نجات خودت
به بیرون از خودت تکیه کنی
بارها زمین می خوری
این قانون هستی است
که با شکست های مکرر به تو بفهماند
که تو خود به تنهایی پادشاه هستی!
خودت راکشف کن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
کاش افتخار آدما به ایننباشه که
هیچکس حریف زبون من نمیشه ؛
کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه ...
شخصیت انسان ها را از روی کردارشان توصیف کنید تا هرگز فریب گفتارشان را نخورید ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانهای بی هدف
تا آخر عمر
ابزار انسانهای
هدفمند خواهند شد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۴۶ و۴۷
به مریم چشم غره ای رفتم که ساکت شد و لبخند ملیحی بهشون زد.هیجانشو کنترل کرد و گفت خیلی خوب شد ابجی خییلی حالا راحت میتونی داداش حبیبو پیدا کنی.
با ناراحتی گفتم اگه خاله زهره به فرصتی برای حرف زدن با مصطفی بهمون بده باهاش حرف میزنم. بلاخره بعد از شام بود که مصطفی برای رفتن به دستشویی به حیاط رفت. یه نگاه به اطرافم انداختم و وقتی خاله زهره رو اون طرفا ندیدم به سمت حیاط رفتم. به مریم سپردم
حواسش به خاله زهره باشه و به دستشویی نزدیک شدم. مصطفی همین که از شویی نزدیک دستشویی بیرون اومد از ترس بالا پرید و گفت بسم الله ابجی ترسوندیم. گفتم نترس نترس باید باهات حرف بزنم ولی اینجا نمیشه کلید خونه رو از جیبم در اوردم و گفتم برو
خونه ی ما منم الان میام مصطفی مردد بود ولی کلید و از دستم گرفت و از در خونه بیرون رفت. به خونه برگشتم و گفتم با اجازتون ما دیگه بریم مریم صداشو بلند کرد و گفت که ماهچهره خانم کجا به این زودی بودیم حالا میریم خونه حوصلمون سر میره تنهایی اینجا دور هم نشسته بودیم از اون همه زرنگیش خوشم اومد دختر باهوشی بود و متوجه ی همه چی شده بود گفتم من یه کم سرم درد میکنه میرم خونه تو اگه میخوای بمون. مریم یه کم قیافشو تو هم کشید و گفت ای بابا خاله زهره نگاش کن اصلا پایه ی این کارا نیست. بعد ادامه داد باشه من میمونم دوباره به خاله زهره نگاه کرد و گفت خاله شما که نمیخوای بخوابی مزاحمت نباشم خاله زهره گفت نه بابا دخترم چه مزاحمتی،بعد دستشو روی پاش گذشت و یا علی گفت و بلند شد و گفت فقط من برم ببینم این پسر کجا رفت. مریم گفت خاله ول کن توروخدا چیکارش داری جوونه. از صبح تا حالا یه لحظه هم از کنارش تکون نخوردی بیخیال بیا بشین یه کم از خاطراتت بگو یه چیزی یاد بگیریم همین که حرف مریم تموم شد از فرصت استفاده کردم و گفتم پس من برم دیگه شبتون بخیر. بعد رو به مریم گفتم مریم دختر اومدی خونه پشت درو قفل کن یادت نره شب دزد بیاد زندگیمونو ببره ها مریم گفت خیالت راحت ماهچهره خانم خداحافظی کردم و بعد از گفتن شب بخیر از خونه بیرون اومدم قبل از این که وارد خونه بشم دور و برمو نگاه کردم حس دزد بودن بهم دست داده بود و دلم نمیخواست کسی منو ببینه به در که رسیدم یادم اومد کلید مصطفی دادم ولی همین که دستمو
در بردم تا درو باز کنم متوجه شدم در بازه و وارد خونه شدم. مصطفی لب حوض وسط حیاط نشسته بود و سرش پایین بود با صدای بسته شدن در سرشو بالا آورد و با دیدن من از جاش بلند شد جلو اومد و کلید و به سمتم گرفت و گفت ابجی لطفا زود حرفاتو بزن من برم اگه یکی ما دو تا رو اینجا با هم ببینه چه فکری میکنه؟ گفتم نگران نباش کسی قرار نیست ما رو ببینه مریم حسابی سر مادر تو گرم کرده و اون وقت این کارهارو نداره مصطفی دوباره لب حوض نشست و گفت خب میشنوم بدون هیچ مقدمه ای گفتم حبیب اینجاست تو این شهر؟ مصطفی دوباره سرشو پایین انداخت سکوت کرد. جلوتر رفتم و دوباره پرسیدم حبیب اینجاست؟ مطمئنم که ازش خبر داری خواهش میکنم جوابمو بده مصطفی سرشو بالا اورد پوفی کشید و گفت اخه ابجی بعد از اون جریان.... وسط حرفش پریدم و گفتم حق با توعه درست میگی ولی منو ببین من الان اینجام توی شهری که حبیب زندگی میکنه .
فکر کنم خودت بدونی که دلیل اینجا بودنم چیه من فقط و فقط برای پیدا کردن حبیب به این شهر اومدم. مصطفی باز هم سکوت کرده بود و حرفی نمیزد دلشوره گرفتم جلوی پاهاش نشستم و گفتم مصطفی توروخدا کمکم کن. من حتی فامیل حبیبو نمیدونستم که با پرس و جو کردن بتونم پیداش کنم. چند روز پیش از خدا خواستم که خودش معجزشو نشونم بده و یه راهی جلوی پام بذاره تا بتونم هر چه زودتر پیداش کنم و اون معجزه دقیقا تویی حالا بقیه اسمشو میذارن کوچیک بودن دنیا یا هرچی دیگه ولی من میگم این فقط و فقط به معجزس مصطفی باز هم ساکت بود و حرفی نمیزد با تردید. پرسیدم زن و بچه داره؟ مصطفی سرشو تکون داد و گفت هی ابجی عشقی که اون به تو داره یه عشق واقعیه مگه میتونه بذاره کسی جای تو بیاد بیچاره داداش حبیبم این چند سال خیلی سختی کشیده خودت که ببینیش متوجه ی همه چی میشی. بعد ادامه داد خیلی بهش بد کردی ابجی خیلی، من ادرس مغازشو بهت میدم ولی فکر نکنم بخواد تورو ببینه یا باهات حرف بزنه اون دلش خیلی شکسته، گفتم من درستش میکنم هرطور شده درستش میکنم خودم میدونم که خیلی اشتباه کردم هم خودمو بدبخت کردم هم
اونو این همه سال با غم و غصه هاش تنها گذاشتم ولی حالا میفهمم که هیچ چیز ارزشش از عشقی که ما به هم داریم بیشتر نیست مصطفی که انگار یه کم خیالش راحت تر شده بود گفت پس یه قلم و کاغذ بیار ادرس مغازشو برات بنویسم. خوشحال شدم و به سمت اتاقها رفتم از توی خرت و پرت ها یه قلم و کاغذ پیدا کردم و دوباره به حیاط برگشتم.
ادامه پارت بعدی👎
.
اشتباه نکن
دور و نزدیک بودن آدم ها
به فاصله شان تا تو نیست
نزدیک ترین آدم به تو
آن کسی است که از دور ترین
فاصله همیشه هوایت را دارد....🍂
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبختی دیگران
ازخوشبختی ما کم نمیکند
وثروت آنان رزق ما راکم نمیکند
وصحت آنان هرگز
نمی گیردسلامتی ما را
پس مهربان باشیم
وآرزوکنیم برای دیگران آنچه راکه،
آرزومیکنیم برای خودمان...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
جهان را باید مثل کتابی ببینی
مثل کتابی که در انتظار
خوانندهاش است
هر روزش را باید جداگانه خواند.
نه روی گذشته باید تمرکز کنی
نه روی آینده.
اصل این لحظه است...
باید صفحه به صفحه پیش بروی...📕
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
به یک زندگی ساده پناه ببر!
در این صورت
سه گنج خواهی داشت:
🧬 جسم سالم
🧬 ذهن آرام
🧬 دلی بی کینه
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir