eitaa logo
انرژی مثبت😍
4.9هزار دنبال‌کننده
13.9هزار عکس
4.3هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
به گونه ای زندگي کنيد، که اگر کسی بدگويی تان را کرد، هيچ کس حرف او را باور نکند.! 😍😊 @Energyplus_ir
‏به حرفِ كسى كه ٤٠ تا پيرهن بيشتر از من پاره كرده هيچ اعتبارى نيست، ولى به حرفِ كسى كه ٤ تا كتاب بيشتر از من خونده ميتونم فكر كنم… 😍😊 @Energyplus_ir
بیا لبخند بزنیم بدون انتظار هیچ پاسخی از دنیا... 😍😊 @Energyplus_ir
گاهی راحت تر آنست که با وجود اندوهی که در درونتان موج می زند، لبخند بزنید تا اینکه بخواهید به همه ی عالم علت غمگینی خود را توضیح دهید! 😍😊 @Energyplus_ir
اگر کسی گره‌ای دارد وتو راهش رامی‌دانی سکوت نکن! اگر دستت به جایی می‌رسد کاری کن معجزه‌ی زندگی یک نفر شو بی‌شک فرد دیگری معجزه زندگی تو خواهد شد..💞 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی برایت پرمعناتر خواهد شد وقتی که، این حقیقت ساده را درک کنی که، هرگز هیچ لحظه‌ای را دوبار نخواهی داشت! 😍😊 @Energyplus_ir
۵۴ و۵۵ اصلا حالا دیگه مطمئن شدم تو هم خبر داشتی که اون شب اونطوری با خیال راحت برگشتی. گفتم مزخرف نگو من با خیال راحت برگشتم؟ اصلا تو میدونی چقدر کتک خوردم؟ چند روز توی زیر زمین زندانی بودم؟ تو از کجا خبر داری که چند روز چجوری تو گند و کثافت خودم زندگی کردم؟ به خاطر چی؟؟؟ به خاطر عشقی که به تو داشتم حالا وایسادی رو به روم و میگی تو با بابات نقشه کشیدی؟ حبیب سکوت کرد و گفت حرفهات همین بود؟ گفتی دیگه، اگه تموم شد برو ،به گریه افتادم و روی زمین نشستم به پاش افتاده بودم وسط گریه هام میگفتم حبیب توروخدا این کارو نکن اگه هزار بار دیگم از خونه بیرونم کنی بازم برمیگردم اینقدر میام و میرم تا ببخشیم حبیب طاقت نیورد و کف مغازه رو به روم نشست دست ها مو توی دستش گرفت و گفت گریه نکن ماه پیشونی با شنیدن این کلمه گریم شدت گرفت. نمیفهمیدم به خاطر ناراحتیم گریه میکنم یا این اشکها اشک شوقه حبیب دستمو گرفت و گفت بلند شو اینقدر گریه نکن باشه قبوله حرف میزنیم ولی اینجا نمیشه.همینطوری از دیروز همه حواسشون جمع من شده خوبیت نداره گفتم پس کجا حرف بزنیم؟ گفت تو تنها زندگی میکنی؟ گفتم نه حبیب باز اخمهاش رفت توی هم و گفت لا اله الا الله من اصلا نمیفهمم تو برای چی اومدی سراغ من باشه بیا خونه ی من گفتم ولی.... نذاشت ادامه ی حرفمو بزنم و گفت مادرم مرده من تنها زندگی میکنم نتونستم بیشتر از این حرف بزنم و ناراحتش کنم گفتم کی بیام؟ اصلا نمیدونم کجا باید بیام کاغذی برداشت و ادرسو نوشت و به سمتم گرفت.گفت نزدیک های ساعت چهار و پنج مغازه رو میبندم هر وقت خواستی بیا کاغذو از دستش گرفتم و به سمت در راه افتادم خواستم بیرون برم که حبیب گفت فکر نکنی گفتم حرف میزنیم همه چی تموم میشه میره ها من هنوز سر حرفم هستم هر چی بین ما بوده تموم شده اگه قبول کردم فقط به خاطر این بوده که هر روز پا نشی بیای اینجا میدونستم اون حرف ها رو از ته دلش نمیزنه خداحافظی کردم و بدون این که منتظرجوابش باشم از مغازه بیرون اومدم از همون لحظه به خاطر عصر استرس گرفته بودم. دوباره تموم اون حسهایی که موقع نوجوونی داشتم سراغم اومده بود ک پر از شوق و ذوق بودم. به خونه رسیدم و قبل از هر چیزی به سمت کمدم رفتم مریم دنبالم اومد و گفت چیشده؟ گفتم قبول کرد مریم، قبول کرد با هم حرف بزنیم مریم گفت خداروشکر میدونستم دلش طاقت نمیاره. گفتم باید برم خونشون گفته عصر بیا اونجا. مریم گفت جایی دیگه نبود؟ گفتم چه فرقی میکنه مادرشم مرده تنهاست بنده خدا اگه بدونی چقدر ناراحتش شدم دوباره مریم گفت خب حالا چی میخواین بپوشین گفتم نمیدونم چی بپوشم اینو ببین خوب نیست؟ رنگش خیلی تیره ست ای بابا یه لباس خوبم ندارم حالا چیکار کنم؟ مریم منو کنار زد و خودش جلوی کمد ایستاد یکی یکی لباس ها رو بررسی کرد و یکیشو از بینشون بیرون کشید یه پیراهن بلند سرمه ای با گل های ریز سفید و زرد بود گفت این خوبه عالیه با اون روسری سرمه ای من خیلی خوب میشه لباسو از دستش گرفتم و جلوی اینه به خودم گرفتم و بعد چرخی زدم مریم که از کارهای من تعجب کرده بود خندید و گفت ای کاش همیشه همینقدر خوشحال باشین جلو رفتم و گفتم خداکنه مریم دعا کن برام که حرف هامو گوش کنه و باور کنه شاید اگه به حبیب برسم بتونم بچه هامم پس بگیرم.مریم دست هاشو به طرف اسمون گرفت و چند بار پشت سر هم گفت ایشالا. بعد ادامه داد اگه بدونین چقدر دلم براشون تنگ شده اونا مثل بچه های خودم بودن گفتم من مطمئنم که یه روزی دوباره بچه هامو میبینم فقط خدا کنه اون روز خیلی دور نباشه.مریم گفت حالا ول کنین این حرف ها رو بهتره زودتر آماده بشین چیزی دیگه تا عصر نمونده ها لباس هامو پوشیدم و جوراب مشکی کلفتمو پام کردم و روسری که مریم ازش حرف میزد و سرم کردم ساعت نزدیک چهار بود که از خونه بیرون رفتم.ادرسی که حبیب روی کاغذ نوشته بود فاصله ی زیادی از مغازش نداشت و تقریبا بیشتر مسیرو بلد بودم. به در خونشون که رسیدم دور و برمو نگاه کردم و وقتی کسیو توی کوچه ندیدم.دستمو روی زنگ فشردم چیزی نگذشت که حبیب درو باز کرد و سلام کرد و کنار رفت، وارد خونه شدم و جواب سلامشو دادم خونه ی با صفایی داشتن. تختی که کنار حیاطشون بود منو یاد خونه ی پدریم انداخت و خاطرات گذشتم توی ذهنم مرور میشد. حبیب تعارف کرد روی تخت بشینم و خودش چند دقیقه بعد با یه سینی برگشت. بعد از این که چایی رو خوردیم میخواستم شروع کنم ولی نمیدونستم که اول باید از کدوم بدبختیم حرف بزنم تا بلاخره خود حبیب سر حرفو باز کرد و گفت با کی زندگی میکنی گفتی تنها نیستی؟ گفتم درسته اینجا با مریم زندگی میکنم حبیب سوالی نگاهم کرد و گفت مریم؟ گفتم اره مریم توی خونم کار میکرد از بچه هام مراقبت میکرد حبیب بیشتر تعجب کرد و گفت بچه هم داری؟ ادامه پارت بعدی👎
در بدترين روزها ؛ اميدوار باش هميشه زيباترين باران از سياهترين ابر مي بارد... 😍😊 @Energyplus_ir
این داستان عشق مثل مخملک است؛ مرضی است که همه باید بگیرند ، وقتی گرفتی خیالت راحت میشود! 😍😊 @Energyplus_ir
افراد موفق اهداف بزرگ و برنامه های بلندمدتی دارند ... و افراد ناموفق یک هدف کوچک با برنامه ای کوتاه مدت! 😍😊 @Energyplus_ir
فاصله بین تو و اهدافت، یک کلمه پنج حرفیه: اراده این فاصله رو پرکن. باور کن هدفهات از اون چیزی که فکر میکنی ، به تو نزدیکترن. 😍😊 @Energyplus_ir
۵۶ و۵۷ پس اون شوهرت کجاست؟گفتم نمیدونم کجاست هیچکدومشونو نمیدونم کجان، گفت یعنی چی که نمیدونی کجان؟ بچه هات هم با شوهرتن؟ گفتم اگه بدونی چقدر سختی کشیدم. حبیب با بی رحمی جواب داد هر چی به سرت اومده خواست خودت بوده من میتونستم اینجا دور از همه چیز برات بهترین زندگیو بسازم ولی خودت نخواستی حالا نگفتی مریم کیه که باهاش زندگی میکنی. گفتم مریم تو خونم کار میکرد و اون احسان از خدا بی خبر هر شب بهش دست درازی میکرد. شبی که میخواستیم با مریم و بچه هام از خونه فرار کنیم مریم برای نجات دادن من از زیر دست و پای احسان باهاش درگیر شد و بعد از این که سرش به میز خورد و احسان فکر کرد مریم مرده شبونه بچه هامو برداشت و رفت حبیب گفت یعنی چی مگه همه چی اینقدر راحتم میشه چرا هیچکس کمکت نکرد بچه هاتو پس بگیری بابات کجا بود پس؟ لبخند تلخی زدم و گفتم کدوم بابا؟ از همون شبی که به خونه برگشتم اونا منو کنار گذاشتن حتی موقعی که سر بارداری دومم داشتم جون میدادم یه بار هم به دیدنم نیومدن به عمم خیلی التماس کردم بچه هامو برگردونه ولی فکر کنم اونم دستش با احسان توی یه کاسه اس و به همین خاطر کمکم نمیکنه. حبیب پوزخندی زد و گفت خواهرو برادر مثل همن همش برای این و اون نقشه میکشن. دومین باری بود که درباره ی بابام همچین حرفی میزد گفتم منتظورت چیه دیروز هم این حرفو زده بودی. حبیب گفت چقدر ساده ای تو دختر یعنی حتی یه بار هم با خودت فکر نکردی چطور روزی که من برگشتم شهرمون احسان اومد خواستگاریت و توی همون یک هفته عقد کردین؟ با خودت نگفتی حبیب که همیشه دو روزه برمی گشت چطور این بار این همه زیاد موند؟ این حرف هایی بود که هزار بار زمانی که توی زیر زمین زندانی بودم بهش فکر کرده بودم و حتی با طلعت هم در میون گذاشته بودم دهنم که باز مونده بود بستم و گفتم چرا منم خیلی بهش فکر کردم حتی به طلعت هم گفتم ولی به جوابی نرسیدیم.یعنی میگی اینا نقشه ی بابام بوده؟ گفت من نمیگم ،مامان خدابیامرزم قبل از این که بمیره همه چیو بهم گفت ازم حلالیت طلبید و گفت اون یک هفته ای که به بهونه ی مریضیش منو اینجا نگه داشته بود هیچیش نبوده و فقط به خاطر زوری که بابای تو بالای سرش گذاشته این کارو کرده نمیفهمیدم چرا بابام این کارو کرده چه مشکلی با حبیب داشته که این نقشه رو کشیده حبیب سکوت کرده بود که صدامو بلند تر کردم و گفتم چیه اون رازی که همه ازش با خبرن به جز من؟ حبیب کلافه بود از جاش بلند شد وطول حیاطو با قدم هاش شمرد. دوباره به سمت به من اومد چند دقیقه سکوت کرد و یه دفعه بیمقدمه شروع به حرف زدن کرد و گفت حاجی با پدرم دوست های قدیمی بودن یادمه اون زمان که خیلی بچه بودم زیاد به خونمون رفت و آمد میکرد یکی از همون سال ها که حاجی اینجا میومد بابام یه دفعه ای افتاد و مرد ولی رفت و آمدهای حاجی به اینجا قطع نشد. مامانم همیشه از حاجی یه فرشته ی نجات توی ذهنم درست کرده بود ومیگفت خدا خیرش بده هیچی برامون کم نمیذاره منم بچه بودم و با خودم فکر میکردم رو حساب رفاقتی که با بابام داشته اینجوری بهمون رسیدگی میکنه گذشت تا کم کم بزرگ شدم و متوجه میشدم که حاجی بعضی وقتها شب اینجا میمونه دلیلشو نمیدونستم و نمیپرسیدم همون سالی که اینجا موندنش شروع شد منو با خودش آورد تهران همش بهم میگف تو مثل پسر خودمی بابات شماهارو به من سپرده نمیتونم ازتون غافل شم ولی همیشه پشت این حرفش بهم سفارش میکرد که به کسی چیزی نگم میگفت بچه هام حسودیشون میشه اون موقع ممکنه دیگه نتونم به شماها رسیدگی کنم شمام که درآمدی ندارین اواره کوچه خیابون میشین. من از ترس سکوت کرده بودم و به کسی چیزی نمیگفتم بزرگتر که شدم میفهمیدم مواقعی که حاجی همه چیو به من میسپاره کجاست و چیکار میکنه کم کم فهمیده بودم که با مادرم یه سر و سری دارن ولی هیچوقت فکر نمیکردم که به خاطر این که کسی نفهمه مادرمو صیغه کرده، این نقشه ها رو برای ما بکشه ،مادرم روزهای آخر عمرش بهم گفت که اون یک هفته ای که عقد تو سر گرفت حاجی به سراغش اومده و اونقدر با حرفهاش خامش کرده که مادرم منو به زور اینجا کشونده و تا بعد از عقد تو اینجا نگهم داشت بدنم یخ کرده بود باورم نمیشد بابام این کارها رو با من کرده باشه منی که همیشه به همه میگفت این یکیو بیشتر از همه دوست دارم قربانی کارهای اشتباه خودش کرده بود حبیب گفت درسته که توهم مثل من از هیچی خبر نداشتی تا اینجای کار تقصیر کار ما نیستیم ولی بعدش چی؟ اگه تو از وسط راه برنمیگشتی الان وضعمون جور دیگه ای بود. این دفعه دیگه از کوره در رفتم و گفتم میفهمی چی میگی؟ من زن یکی دیگه بودم یکی دیگه عقدم کرده بود پیدامون میکردن بیچارمون میکردن حبیب گفت اره حتما عاشقش بودی که اونطوری از وسط راه برگشتی. ادامه پارت بعدی👎