eitaa logo
انرژی مثبت😍
5.1هزار دنبال‌کننده
12.3هزار عکس
4.2هزار ویدیو
5 فایل
به نام خدا تبلیغات نه ازنظرمارد میشود ونه تاییدمیشود😍 تعرف تبلیغات قیمت مناسب 👎 https://eitaa.com/joinchat/866648400C9a1ea12469 ایدی👎 @massomeostadi لینک کانال https://eitaa.com/joinchat/438763812C2474888f1e
مشاهده در ایتا
دانلود
وقتی دیگران را قضاوت می‌کنی، آنها را نه، بلکه خودت را تعریف می‌کنی! 😍😊 @Energyplus_ir
محبت تجارت پایاپای نیست چرتکه نیندازیم که من چه کردم و در مقابل تو چہ کردیدے! بیشمار محبت کنیم حتی اگر بہ هر دلیلی کفه ترازوے دیگران سبڪ تر بود. 😍😊 @Energyplus_ir
۵۸ و۵۹ گفتم من حالم از احسان از همون اولم به هم میخورد فقط به خاطر پدر و مادرم برگشتم و خواهرایی که قرار بود به جای منم کتک بخورن به خاطر سمیه برگشتم که از ترس خودشو خیس نکنه ولی حالا کجان اون خانواده خدا میدونه ،میدونم اشتباه کردم ولی حبیب من سنی نداشتم هیچی حالیم نبود ترسیدم نتونستم بیام با خودت نشستی فکر کردی ماهچهره داره کنار شوهرش عشق دنیارو میکنه اره؟خبر نداری روزی هزار بار مردمو زنده شدم از دوری تو هر روز مثل شمع اب شدم ولی من هیچوقت امیدمو از دست ندادم.میدونستم که یه روز دوباره پیدات میکنم و همه ی اشتباهاتمو جبران میکنم. الانم فکر نکن بیخیال میشم ظهر بهت گفتم هزار بار دیگه پسم بزنی باز برمیگردم من این زندگیو بدون تو نمیخوام حبیب به زمین خیره شده بود و حرفی نمیزد. بلند شدم و چادرم که روی شونه هام افتاده بود سرم کردم و گفتم من میرم به حرف هام فکر کن منتظر خبرت میمونم خونمون توی کوچه ی مصطفی ایناست اونجا از هرکی بپرسی خونه رو نشونت میده. تا آخر همین هفته منتظرم نیومدی خودم دوباره میام حبیب بهم خیره شد و لبخندی زد و گفت هیچ فرقی با اون سالها نکردی هنوزم همونطور سرتقی و میخوای حرف حرف خودت باشه جواب لبخندشو دادم و گفتم هنورم همونقدر دوستت دارم و به سمت در راه افتادم تمام مسیریه حس رهایی داشتم انگار از قفس آزاد شده بودم سبک بودم و سراسر وجودم پر از حس های خوب بود. میدونستم که به زودی سر و کله ی حبیب پیدا میشه اون لبخند اخرش نشون دهنده ی همه چیز بود به خونه برگشتم و همه چیز رو برای مریم تعریف کردم بعد از حرفهای من مریم دهن باز کرد و گفت خاله زهره اومده بود برای اخر هفته با خواستگارها قرار گذشته خوشحال شدم و گفتم عالیه ببینم تو زودتر عروس میشی یا من مریم خندید و گفت خب معلومه که شما من تا اخر عمرم نمیتونم ازدواج کنم این خواستگاریم فقط به خاطر شما و خاله زهره قبول کردم. اخمی کردم و گفتم دفعه ی قبل هم گفتم که اینطوری نمیشه. تو هم کاری نکنی خودم باهاش حرف میزنم و همه ی تلاشمو میکنم که این مشکلو حل کنم مریم بغلم کرد و گفت تا شما هستین غمی توی این دنیا ندارم اخر هفته فرا رسید و خاله زهره تدارک خواستگاریو دیده بود.خواستگارهای مریم اومدن و از همون اول متوجه شدم که خانواده ی خیلی متشخصی هستن.حمید مردی که قرار بود مریم باهاش ازدواج کنه خیلی با کمالات بود و هر کسی حتی از دور هم میفهمید که مرد با درک و فهمیه اون شب خیالم نسبت به قبل راحت تر شد و فهمیدم که کارم زیاد هم سخت نیست بعد از این که قرار دوم برای خواستگاری گذاشته شد مهمون ها رفتن و من و مریم مشغول جمع کردن خونه شدیم. آخرهای شب بود که هر دو آخرین ظرف ها رو هم جمع کردیم و قصد رفتن داشتیم که مصطفی صدام زد و گفت ابجی یه لحظه بیا به سمت حیاط رفت و منم دنبالش راه افتادم گوشه ی حیاط ایستاد و گفت میگم که فردا ظهر ناهار بیاین اینجا گفتم چه خبره هر روز هر روز زحمت بدیم ما که هنوز نرفتیم دوباره برای فردا دعوتمون میکنی گفت نه اخه چیزه مهمون داریم گفتم مهمون؟ گفت ای بابا ابجی چرا نمیگیری چی میگم حبیب گفته میاد اینجا اون خواسته شما هم اینجا باشین با این حرف مصطفی توی دلم کیلو کیلو قند اب شد ولی به روی خودم نیوردم و گفتم مادرت خبر داره؟ گفت نه اونا چیزی نمیدونن خودم فردا صبح بهش میگم غذا بیشتر درست کنه شما دو تا رو هم دعوت کنه دور هم باشیم. جلو تر رفتم و گفتم راستشو بگو حبیب داره میاد خواستگاریم؟ مصطفی پقی خندید و گفت یواش برو ابجی مام برسیم چه خبرته به این زودی اون هنوز خیلی دلش از دست تو پره. ولی خودمونیما ببین اونقدر دوستت داره که این برنامه هارو چیده.منم دنبال خنده ی اون خندیدم و به سمت اتاقها راه افتادم مصطفی تند تند دنبالم اومد و گفت ابجی یه لحظه وایسا به سمتش برگشتم و گفتم دیگه چی میخوای بگی.گفت میخواستم بگم حواست باشه سوتی موتی ندی داداش حبیب اگه بفهمه اینطوری رک و پوست کنده همه چیو بهت گفتم حسابمو میذاره کف دست بلاخره به غرورش بر میخوره گفتم نگران نباش حواسم هست داخل اتاق رفتم و از بقیه خداحافظی کردم و با مریم به سمت خونه راه افتادیم توی راه جریانو برای مریم گفتم و از خوشحالی غش غش میخندیدم مریم هم همون حرف منو تکرار کرد و گفت خانم نکنه میخواد بیاد خواستگاری؟همونجا وسط کوچه ایستادم و گفتم ببین مریم بیا با هم یه قراری بذاریم از همین الان به من بگو ابجی به خدا یه بار دیگه بگی خانم خودمو میکشم.مریم خندید و گفت چرا حالا یه دفعه ای اینو گفتین؟گفتم چون ما برای هم مثل دو تا خواهریم اگه تو کنارم نبودی من جرات هیچکدوم از این کارها رو نداشتم و ناراحت میشم بهم میگی خانم مریم قبول کرد از اون به بعد ابجی صدام کنه یه کم طول کشید ولی زود یاد گرفت.روز بعد دوباره از صبح عزا گرفته بودم که چی بپوشم. ادامه پارت بعدی👎
شادی را ” تقسیم” خوبی را “تفهیم” و عشق را “تقدیم” کن 😍😊 @Energyplus_ir
آرامش خود را به هیچ چیز و هیچکس وابسته نکن تا همیشه آن را داشته باشی 😍😊 @Energyplus_ir
زمانهایےفرامی‌رسد که تصورمیکنی همه چیزبه پایان رسیده است. اماخیلےغیرمنتظره... خدامعجزه اش رانشانت میدهد!!!! 😍😊 @Energyplus_ir
تنها یک مذهب وجود دارد، و آن مذهب عشق است تنها یک نژاد وجود دارد، و آن نژاد بشریت است تنها یک زبان وجود دارد، و آن زبان مهربانی است 🕴اشو 😍😊 @Energyplus_ir
۶۰ و۶۱ مریم وقتی حال و روز منو دید سریع به اتاقش رفت و با یه مشما برگشت پیراهن گلبهی قشنگی از مشما درآوردو بازش کرد و جلوم گرفت و گفت اینو همین چند روز دوختم برای نمونه کار فکر میکنم سایزت باشه فقط دکمه ها و بندینکهای کمربندش مونده که تا ظهر تمومش میکنم باورم نمیشد که خدا همچین فرشته ای رو برام فرستاده سریع از روی زمین بلندشدم و بغلش کردم و گفتم خداروشکر که تو هستی مریم تند تند لباسو کامل کرد و گفت بلند شو بپوش لباس دقیقا اندازم بود و انگار به تن خودم دوخته شده بود دوباره ازش تشکر کردم و گفتم کاش بتونم یه روزی همه ی کارها تو جبران کنم مریم خودش لباس های قدیمیشو پوشید با این که میتونست اون روز خودش اون پیراهن زیبارو بپوشه به خاطر من از خودش گذشت و اونو به من هدیه داد. قبل از ناهار به خونه ی خاله زهره رفتیم و برای اماده کردن غذا کمک کردیم همین که وارد شدم خاله زهره با دیدنم گفت ایشالا عروسیت دخترم مثل ماه شدی.منم از فرصت استفاده کردم و گفتم خاله لباسمو دیدی قشنگه؟ مریم دوخته ببین چه تمیز کار کرده این اولین کارشه خاله زهره جلو اومد و به درزهای لباس نگاه کرد و گفت باریکلا انگار چند ساله که خیاطی میکنه خیلی ماهره گفتم اره کارش عالیه به همسایه ها بسپار عروسی عقدی چیزی داشتن یه راست بیان پیش خودش دستشم تنده زود آماده میکنه. بعد از حرفم به مریم چشمکی زدم و اونم به روم خندید. نزدیک اذان ظهر بود که سر و کله ی مصطفی و حبیب پیدا شد. خاله زهره جلو رفت و معلوم بود که خیلی حبیبو دوست داره. سلام و احوال پرسی کرد و تعارف کرد بیاد داخل بعد انگار چیزی یادش اومد و یه دفعه به سمت من برگشت و گفت که عه ماهچهره تو حبیبو میشناسی اره خب معلومه میشناسی این پسرم همونجا پیش پدر تو کار میکرد باید مثل مصطفی ما بشناسیش دیگه بعد چادرشو بالا کشید و زیر کمرش بست و همونطور که به سمت اتاق میرفت بدون توجه به ما زیر لب گفت نمیدونم چیشد این پسر یه دفعه ای از اونجا برگشت و دیگه پاشو توی اون شهر نذاشت حبیب زیر چشمی نگاهی به من انداخت و اروم گفت ببین همه درباره ی شاهکار تو کنجکاون.مصطفی دستی به شونه ی حبیب کشید و گفت داداش یه امروزو بیخیال اومدیم اینجا دور هم باشیم دیگه گذشته رو بیخیال شو حبیب صلواتی زیر لب فرستاد و گفت باشه ساکت میشم یکی یکی داخل رفتیم که دوباره خاله زهره جلو اومد و گفت مریم و حبیب همو نمیشناسن و اون دوتارو به هم معرفی کرد. حبیب با آقا صمد سلام و احوال پرسی کرد و یه گوشه نشست خاله زهره مثل پروانه دورش میچرخید و کاملا مشخص بود که علاقه ی زیادی به حبیب داره ناهارو خوردیم و بعد از ناهار منو مریم مشغول شستن ظرف ها شدیم.تقریبا ظرف ها تموم شده بود و خشک کردن قاشق و چنگالها مونده بود که به مریم گفتم تو برو من خشک میکنم و میام همین که مریم پاشو از اشپزخونه بیرون گذاشت حبیب با استکان چایی دستش وارد اشپز خونه شد با دیدنم خودشو به اون راه زد و از کنارم گذشت و به سمت سماور رفت کشوی قاشق چنگالها کنار سماور بود همین که شیر سماورو باز کرد کنارش ایستادم و کشورو باز کردم و گفتم میبینم که دلت طاقت نیورد و اومدی حبیب پوزخندی زد و گفت من به خاطر تو نیومدم با عمو صمد کاری داشتم برای همین اومدم اینجا شونه هامو بالا انداختم و گفتم تو گفتی و منم باورم شد من میدونم که هنوز عاشقمی حبیب بدون اینکه شیر سماورو ببنده استکانو از زیر شیر کشید و رفت و توی راه گفت به همین خیال باش خانم خانما .حس میکردم داره عمدا این کار ها رو میکنه که حرص منو در بیاره با این فکر خودمو اروم کردم و از اشپزخونه بیرون رفتم کنار مریم نشستم که سریع سرشو جلو آورد و در گوشم گفت چیکار کردین تو اشپزخونه؟متعجب نگاهش کردم و گفتم مگه باید کاری میکردیم حرف زدیم فقط مریم دوباره سرشو جلو آورد و گفت فکر کنم واقعا برای خواستگاری اومده.دستمو روی قلبم گذاشت و گفتم چطور گفت خاله زهره داشت یه چیزهایی میگفت در نبود تو اومدم دوباره سوالی بپرسم که اقا صمد گفت خب پسرم حاج خانم میگفت برای امر خیر به اینجا اومدی.خاله زهره خودشو جلو انداخت و گفت والا ما که دیگه دختر نداریم خودمم کنجکاو شدم کارت چی بوده حبیب جان نفس هام به شماره افتاده بود که صدای حبیب بلند شد و گفت درسته شما دختر ندارین ولی همونطور که برای مریم خانم اینجا اومدن خواستگاری منم برای ماهچهره خانم باید میومدم اینجا. بعد از اون دیگه صداهای اطرافمو نمیشنیدم و فقط صدای قلبم بود که توی سرم اکو میشد. مریم با ارنجش به پهلوم زد و گفت ماهچهره خوبی؟ اب دهنمو با صدا قورت دادمو سرمو بالا پایین کردم حواسمو به حرف هاشون جمع کرد که خاله زهره گفت عه عه اصلاحواسم به ماهچهره نبود اره حق با توعه پسرم اونم دختر ماست ولی مگه ماهچهره خودش خانواده نداره که تو از ما خواستگاریش میکنی؟ ادامه پارت بعدی👎
‏واحد اندازه گیری انسانیت دست هایی است که گرفتیم گره هایی است که از مشکلات دیگران باز کردیم دلهایی است که به دست آوردیم.... 😍😊 @Energyplus_ir
به خودت کمی اهمیت بده! وگرنه لابه‌لای زندگی از بین می‌روی، و هیچکس هم نمی‌فهمد... 🕴جان_ماکسول 😍😊 @Energyplus_ir
هر که نهایت تلاش خود را برای رسیدن به هدف بکار گیرد، به تمام خواسته هایش می رسد. 😍😊 @Energyplus_ir
زندگی باور می‌خواهد آن هم از جنس امید که اگر سختی راه به تو یک سیلی زد یک امید از ته قلب به تو گوید: که خدا هست هنوز ... 😍😊 @Energyplus_ir
۶۲ و۶۳ به خودم جرات دادم و گفتم نه خاله زهره من خانواده ندارم بنا به دلایلی از خانوادم جدا شدم و دیگه هیچوقت هم نمیتونم پیش اونا برگردم که کسی اونجا بخواد بیاد خواستگاریم حبیب گفت حق با ماهچهرهس. آقا صمد ادامه داد خودتون بهتر میدونین پسرم بلاخره جوون های ده هجده ساله نیستین هر دوتون عاقل و بالغین من که حرفی ندارم و به هر دوتون اطمینان میدم که با هم خوشبخت میشین ولی بهتره خودتون با هم تنها صحبت کنین و سنگاتونو با هم وا بکنین خاله زهره هم حرفهای اقا صمد و تایید کرد و گفت مصطفی پسرم میخوای راهنماییشون کنی اتاقت با هم حرف بزنن مصطفی گفت مادر جان خونه ی ابجی ماهچهره اینا همین بغله برن اونجا با هم حرف بزنن راحت ترن. حبیب گفت حق با مصطفی ست. خاله زهره گفت خب پس دخترم بلند شو حبیبو راهنمایی کن برید خونه ی خودتون حرفاتونو بزنین و بیاین با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم حبیب دنبالم راه افتاد کلید و توی در چرخوندم و وارد خونه شدم حبیب پشت سرم اومد و درو پشت سرش بست به سمتش چرخیدم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. حبیب جلو اومد و منو تو بغل خودش کشید و روی سرمو بوسید و گفت این آخرین باریه که کنار من گریه میکنی دیگه نمیذارم حتی یه بار فکر گریه کردن به سرت بزنه خوشبختت میکنم ماه پیشونی. محكم حبيبو بغل کرده بودم و حتی دلم نمیخواست یه ثانیه ی دیگه ازش جدا بشم بعد از چند دقیقه حبیب بازوهامو گرفت و منو عقب کشید و گفت که ماهچهره گریه نکن دیگه برای چی گریه میکنی .اخه با خنده اشک هامو پاک کردم و گفتم اشکه شوقه به خدا از خوشحالی اینطوری اشک میریزم حبیب دوباره سرمو بوسید و گفت تموم شد هرچی غم وغصه بود ،از این به بعد هر روزمون پر از شادیه.با یاداوری حرف های توی اشپزخونه مشتی به بازوش زدم و چشم هامو ریز کردم و گفتم حبیب خان خیلی بدجنسیا چی بوداون حرف هایی که توی اشپزخونه به من زدی. حبیب بدجنسانه خندید و گفت اگه اونطوری نمیگفتم که حالا اینجوری غافلگیر نمیشدی. بعد به چشم هام خیره شد و گفت چی فکر کردی با خودت هان؟فکر کردی عشق من ذره ای بهت کم شده؟من هیچوقت نمیتونم ازت بگذرم ،ماهچهره اگه ذره ای به احساسم شک داشتم توی این سال ها ازدواج میکردم و تنها نمیموندم.درسته هنوزم ازت دلگیرم ولی این دلیل نمیشه که عشقم بهت کم شده باشه، اون دلگیریمم به مرور زمان رفع میشه حرفی برای گفتن نداشتم اونقدر شرمندش بودم که حتی سرمم بالا نمیاوردم حبیب دستشو زیر چونم گذاشت و گفت منو ببین، به چشمهاش نگاه کردم حبیب ادامه داد همه چیو درست میکنم دیگه غصه نخور حالا بهتره به خونه ی عمو صمد برگردیم درستش نیست اینجا اینقدر تنها بمونیم وقت برای خلوتهای دو نفره زیاده با همدیگه به سمت خونه خاله زهره راه افتادیم و همین که وارد شدیم خاله زهره با دیدن چهره ی خندون من ذوقی کرد و گفت مبارکه مبارکه حبیب لبخندی زد و با مصطفی و عمو صمد دست و روبوسی کرد.مریمم مثل ترقه از جاش پرید و منو بغل کرد و محکمم فشارم داد و گفت باورم نمیشه بلاخره به هم میرسین خاله زهره گفت خب بسه دیگه بشینید باهاتون حرف دارم.همه سر جاهاشون نشستن و خاله زهره گفت با خواستگارهای مریم همین هفته قرارمیذارم تکلیف این دو تام معلوم شه اگه شوهر مریم راضی باشه مراسماتونو با هم بگیرین زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب که از خواستگاری مریم تازه خبر دار شده بود گفت که به سلامتی راستی مریم خانمم قراره عروس بشن؟خاله زهره گفت والا اونو زودتر از ماهچهره اومدن خواستگاریش ولی فکر کنم شما دو تا زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب خندید و گفت هر چی قسمت باشه و خدا بخواد خاله جون.اون روز به خونه برگشتیم، دیگه غصه ای برای رسیدن به حبیب نداشتم و حالا تنها ناراحتیم دوری از بچه هام بود ولی مریم پر از استرس شده بود همش توی خونه راه میرفت و میگفت حالا چیکار کنم ابجی مثل این که قصد خاله زهره کاملا جدیه و میخواد منو شوهر بده. دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم مریم اینقدر نگران نباش منو ببین توی خونه ی احسان یادته چه وضعیتی داشتم؟ اون موقع کسی فکر میکرد یه روزی دوباره به حبیب برسم؟ ولی حالا ببین چجوری همه چی دست به دست هم داد و درست شد.اگه قرار باشه تو و حمید به هم برسین هرطور شده به هم میرسین من دلم روشنه میدونم که این کار درست میشه تو هم اصلا به هیچیش فکر نکن من خودم با حمید حرف میزنم مریم با حرفهای من یه کمی اروم ترشد و استرسش کم شد. هر روز به کلاس خیاطی میرفت و پیشرفت میکرد کارش خیلی خوب بود و استعداد داشت به همین خاطر زود یاد میگرفت.عصر ها که از کلاس برمیگشت تمام چیزهایی که یاد گرفته بود به من یاد میداد منم مو به مو چیزهایی که میگفت مینوشتم و سعی میکردم یاد بگیرم کم کم منم راه افتاده بودم و الگو میکشیدم و میبریدم. ادامه پارت بعدی👎
. اشتباه نکن دور و نزدیک بودن آدم ها به فاصله شان تا تو نیست نزدیک ترین آدم به تو آن کسی است که از دور ترین فاصله همیشه هوایت را دارد....🍂🍃 😍😊 @Energyplus_ir
. برای ساختن زندگیت... هیچگاه نا امید نشو ! یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی، یه روزی که با یک موفقیت، زندگیتو تغییر دادی. 😍😊 @Energyplus_ir
. آدمها از این که به دنبال مهمترین رویاهایشان بروند، می ترسند. زیرا احساس می کنند شایسته آن رویاها نیستند و قادر نخواهند بود به آنها برسند. 😍😊 @Energyplus_ir
. اگر ميخواهيد مشكلاتتان خاتمه يابد ببخشاييد بخشش يعني رها كردن رها كردنِ فكر رها كردن اينده رها كردنِ گذشته رها كردنِ "من " 😍😊 @Energyplus_ir
صبح‌ها باید صندوقچه امید را باز کرد و یک گوشه آرام نشست و پازلِ خوشبختی را کامل کرد صبح یعنی آغاز و آغاز یعنی لبخندهایی که از ته دل باشد... صبح بخیر
. کاش یاد میگرفتیم همیشه خسیس بودن فقط برای پول و مال نیست ! خسیس بودن در محبت بدترین خساست هاست همیشه یادمان باشد کسانی‌که تمام عمرشان راخرج محبت به ما کردند را تنها نگذاریم. 😍😊 @Energyplus_ir
. تنهایی تان را با کسی تقسیم کنید که سالها بعد هم شما را همان گونه که هستید بخواهد با موی سپیدتان چروک پوستتان و لرزش دستانتان ... 😍😊 @Energyplus_ir
۶۴ و۶۵ بلاخره روز خواستگاری مریم فرا رسید دوباره از صبح حالش بد شده بود و رنگ وروش پریده بود دستهاش یخ کرده بود و استرس داشت اون روز هرچی باهاش حرف میزدم اروم نمیشد و حرفهای من فایده ای نداشت نزدیک عصر بود که مریم یکی از لباس هایی که خودش دوخته بود پوشید من هم همون لباس گلبهیو پوشیدم و راهی خونه خاله زهره شدیم حمید و خونوادش با دسته گل بزرگ و شیرینی وارد خونه شدن این بار دفعه دوم بود و همه با هم راحت تر شده بودن حرفها زده شد و مشخص بود که خونواده ی حمید مریمو پسندیدن مریمم از حمید خوشش اومده بود ولی اونقدر نگران بود که نمیتونست چیزی جز نگرانیش بروز بده پدر حمید از آقا صمد اجازه خواس که عروس و داماد با هم خلوت کنن ولی قبل از این که مریم از جاش بلند بشه من پیش قدم شدم و گفتم اگه اجازه بدین من قبل از مریم با آقا حمید صحبت کنم. خانواده ی حمید نگاهی به هم انداختن و دنبال علت کار من بودن که پدر حمید گفت هر طور راحتین از جام بلند شدم و حمید و به سمت حیاط راهنمایی کردم. احساس میکردم بزرگتر مریمم و باید هر کاری میتونم براش بکنم حمید حسابی کنجکاو شده بود و با چشم های منتظر به من خیره بود شروع به حرف زدن کردم و از اول تا اخر جریانو برای حمید گفتم و بعد از حرف هام گفتم من خودمو توی این جریان مقصر میدونم چون توی خونه ی من این اتفاق افتاد و شوهر من این کارو کرد من از شما انتظار ندارم که مریمو با این شرایط قبول کنین ولی باید تمام سعیمو میکردم و قدمی برای مریم برمیداشتم. حرفم که تموم شد حمید گفت کدوم شرایط؟ گفتم همین شرایط که توضیح دادم دیگه. حمید جواب داد من که شرایط خاصی نمیبینم اون گذشته ی مریم خانمه و خودش مقصر نبوده.گذشته ی اون به من مربوط نیست همونطور که گذشته ی من به اون ربطی نداره البته تا جایی که گذشتمون وارد زندگی حالمون نشه ناباورانه بهش خیره شدم و گفتن یعنی شما هیچ مشکلی با این مسئله ندارین حمید گفت معلومه که ندارم من مریم خانمو به خاطر چیزی که الان هست میخوام نه کاری که یه ادم عوضی چند سال پیش باهاش کرده باورم نمیشد که این حرف ها رو شنیده باشم از جام بلند شدم و گفتم پس یعنی من برم و به مریم بگم بیاد صحبتاتونو بکنین حمید لبخند زد و گفت همینجا منتظرشون هستم. به سالن برگشتم و از قیافه ی متعجبم همه فهمیدن که اتفاقی افتاده که من اینطور شوکه شدم . خودش از جاش بلند شد و جلو اومد و گفت چیشد ابجی؟ سرمو تکون دادم و گفتم هم حمید منتظره توعه برین حرفاتونو بزنین مریم صداشو پایین تر آورد و گفت بهش گفتی؟ گفتم اره مریم دوباره پرسید چی گفت؟ گفتم بهتره خودش باهات صحبت کنه و تا دم در همراهیش کردم کنار بقیه نشستم و به فکر فرو رفتم به این فکر میکردم که خدا چقدر ما دوتا رو دوست داره که اینطوری هوامونو داره و نمیذاره خم به ابرومون بیاد دیگه خداروشکر کردم و ازش خواستم بچه هامو بهم برگردونه تا خوشبختیم تکمیل شه مریم و حمید حدود یک ربع بعد به سالن برگشتن. لب های خندون مریم نشون دهنده ی همه چیز بود با ورودشون مادر حمید شروع به کل کشیدن کرد و بقیه هم دست زدن و همراهیش کردن بقیه ی شب درباره ی مراسم ها صحبت شد و اقا صمد شرایط مالی مارو براشون توضیح داد و گفت بچه ها فقط همین یه خونه رو دارن و من نمیدونم چه تصمیمی براش دارن چون به زودی هر دوشون قراره از این خونه برن من بعد از این که صحبت اقا صمد تموم شد گفتم خب معلومه دیگه ما که خانواده ای نداریم برامون جهیزیه بخره خونمونو میفروشیم و جهیزیمونو میخریم پدر و مادر حمید ساکت بودن ولی خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت لازم نیست ماهچهره خانم اون خونه بمونه براتون به عنوان یه سرمایه من که همچین انتظاری از مریم خانم ندارم. بقیه سکوت کردن و منم توی فکر فرو رفتم که یعنی حبیب هم همین نظرو داره یا نه اقا صمد با خونوادهی حمید درباره ی این که جشنمون توی یه روز باشه صحبت کرد و خوشبختانه اونا هم موافقت کردن بعد از اون هفته ی بعد باهاشون قرار گذاشت که حبیبم دعوت کنه و هر دو طرف درباره ی مراسمها با هم صحبت کنن. توی اون مدت مریم حسابی توی خیاطی راه افتاده بود و لباسهای قشنگی میدوخت کم كم منم همه و پا به پای اون لباس میدوختم. به لطف خاله زهره مشتری های خوبی پیدا کرده بودیم و به مرور کارمون راه افتاده بود.هفته بعد فرا رسید خانواده ی حمید و حبیب و صمد جمع شدیم. همه با هم اشنا شدن و تصمیم بر این شد که مراسم عقد و عروسی یک روز برگذار شه. بعد از اون درباره مهریه ی ما صحبت کردن و حبیب هم با حمید در مورد خونه ی ما هم نظر بود قرار عروسی برای دو ماه بعد گذاشته شد و توی اون مدت ما چهار نفری خرید هامونو انجام میدادیم. مریم تصمیم گرفته بود که لباس هامونو خودمون بدوزیم و بیشتر کاراشو هم خودش انجام میداد. ادامه پارت بعدی👎
. هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامی که باشيد، هرقدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکی به تاخير بياندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتی برای توضيح داشته باشد. 😍😊 @Energyplus_ir
. اگر کاری خوب پیش نمیره دو نکته در اون وجود داره ؛ یا مقاومت شما باید سنجیده بشه، یا اینکه باید مسیرتون رو تغییر بدید ... تیغه ها رو از توی ذهن خود بردارید ... تیغه هایی که نمیشه و نمیتونم توشه .. 😍😊 @Energyplus_ir
. همیشه در سختی ها به خودم میگفتم "این نیز بگذرد " هنوز هم میگویم! اما حال میدانم آنچه میگذرد عمر من است، نه سختی ها ... 😍😊 @Energyplus_ir
. میگویند: حرف ها هم پا دارند پاهاي بزرگي كه گاهي روي دلی ميگذارند و جایشان براي هميشـه مي مانند. مراقب حرفهایمان با‌شیم دل که رنجید از کسی خرسند کردن مشکل است.. 😍😊 @Energyplus_ir
۶۶ و۶۷ کم کم وسایل خونه رو میفروختیم و با پولش تونستیم چرخ خیاطی بخریم حمید خودش تمام جهزیه ی مریمو به سلیقه ی مریم خرید و حبیب هم یه سری از وسایل خونه ی مادرش که قابل استفاده نبود عوض کرد و یه دستی به سر و روی خونه کشید. روز عروسی ما فرا رسید و اون روز با کمکهای اقا صمد و پدرحمید و پس اندازی که حبیب داشت قشنگ ترین روز زندگی من و مریم شد.هیچ کدوممون باور نمیکردیم که این اتفاقها واقعی باشه همش فکر میکردیم خوابیم و هر لحظه ممکنه از این خواب خوش بیدار بشیم. بعد از مدتها اون شب بود که از مریم جدا شدم و هر کدوم به خونه ی خودمون رفتیم کنار حبیب اصلا احساس غریبی نمیکردم و اصلا غم و غصه ای نداشتم که خانواده ای ندارم زندگی مشترک ما شروع شد و هر روز بیشتر متوجه ی این میشدم که عشقی که حبیب به من داره چقدر زیاده.کم کم تمام وسایل خونه ی قبلیمون رو با مریم فروختیم و چرخ خیاطی های بیشتری خریدیم. مریم حسابی اسمش توی شهر خوب در رفته بود و تونسته بود چند تا شاگرد بگیره.بیشتر روزمون کنار هم بودیم و تقریبا چیزی برای ما عوض نشده بود. سه ماه از عروسیمون گذشته بود که حال بد مریم خبر از بارداریش میداد با بارداری مریم دوباره داغ دل من تازه شد و همش به فکر بچه هام بودم همون روزها بود که دیگه حبیب نتونست طاقت بیاره و منو توی اون حال ببینه و پیشنهاد داد که یه سفر کوتاه به تهران داشته باشیم و دوباره با عمم صحبت کنیم با طلعت صحبت کردم و قرار شد اون چند روز که تهرانیم خونه ی اون بمونیم تنها کسی که دلم براش تنگ میشد طلعت بود تنها بازمانده ی خانوادم. بعد از چند روز وسایلمونو جمع کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم نمیتونستم زیاد اونجا بمونم و مریمو با اون وضعیت تنها بذارم همون روزی که رسیدیم بعد از این که حسابی خواهرمو دیدم و دلتنگی هام رفع شد با حبیب به سمت خونه ی عمه راه افتادیم. عمه از دیدن ما کنار هم حسابی جا خورد ولی مثل همیشه خودشو بیخیال نشون داد. اون روز خیلی با عمه حرف زدم و بهش التماس کردم که کمکم کنه بچه هامو پس بگیرم ولی اون هنوز هم حرف چند سال قبلشو میزد و می گفت من ازشون بی خبرم.مطمئن بودم که دروغ میگه و حتی احسان و بچه ها رو دیده ولی زیر بار نمیرفت و کمکی نمیکرد.دست از پا دراز تر به خونه برگشتیم و قرار شد روز بعد همراه طلعت به خونه ی عمه بریم ولی طلعت هم نتونست کاری از پیش ببره و عمه سر حرفش که میگفت من ازشون بی خبرم مونده بود سه چهار روز تهران بودیم و بعد از اون به اجبار به خونه برگشتیم حبیب خیلی دلداریم میداد و میگفت باور کن که یه روز همه چی درست میشه خودم هم این موضوع رو باور داشتم و میدونستم که یه روزی دوباره به بچه هام میرسم ولی میخواستم اون روز هر چه زودتر فرا برسه و این دلتنگی تموم بشه.شکم مریم روز به روز بزرگتر میشد و خدا خدا میکردم که هر چه زودتر بچه اش به دنیا بیاد وکمی از دلتنگی که من برای بچه هام دارم کم بشه نه ماه بارداری مریم هرطور بود گذشت و دخترش که چیزی از فرشته ها کم نداشت به دنیا اومد. اون زمان کار من توی کارگاه خیلی زیاد شده بود و دست تنها شده بودم خاله زهره بیشتر مواقع پیش مریم میموند و نمیذاشت نداشتن مادرو حس کنه. لحظه ای نبود که خدارو به خاطر این که خانواده ی مصطفی رو سر راهمون قرار داد شکر نکنم مریم اسم دخترشو بنفشه گذاشت. بنفشه دختر شیرینی بود و از همون زمان نوزادیشم همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود کافی بود فقط به صورتش خیره بشی که لبهاش شروع به خندیدن کنه بنفشه روز به روز بزرگتر میشد و مریم هم به مرور زمان تونسته بود به کارگاه برگرده‌ و کارشو انجام بده مریم هر روز دخترشو همراه خودش میاورد و بچه های کارگاه هم حسابی دوستش داشتن و باهاش بازی میکردن بنفشه حدودا یک سالش شده بود که من باردار شدم. همه خیلی خوشحال بودن و میدونستن که این بچه تسکینی برای دردهامه حبیب خیلی بیشتر از قبل حواسشو جمعم کرده بود و بهم محبت میکرد. همش به این فکر میکردم که مردها چقدر میتونن با هم تفاوت داشته باشن. یکی مثل احسان تا دو سالگی بچش حتی یه بار هم از نزدیک ندیده بودش یکی هم مثل حبیب بچه ای که اندازه ی یه لوبیا بود رو میپرستید نه ماه بعد بچم به دنیا اومد دختر بود و عجیب شبیه نادر ،طلعت چند روزی اومد اونجا و پیشم موند. خداروشکر میکردم که هنوز طلعتو دارم و اون مثل بقیه منو کنار نذاشته خاله زهره دقیقا مثل زمانی که مریم زایمان کرده بود کنارم بود و برای بار هزارم ثابت کرد که فرشته ای از جانب خداست. شور و شوق حبيب اون موقعها وصف شدنی نبود همین که نگین میخوابید بی قرار میشد و هزار بار بهش سر میزد میرفت و میومد و میگفت پس کی بیدار میشه؟حوصلمون سر رفت کاش زودتر بیدار شه باهاش بازی کنیم دلم برای بوی بدنش تنگ شده خوبه برم بیدارش کنم یه کم بغلش کنم. ادامه پارت بعدی👎
. مواظب باش ضعف هایت را با چه کسی در میون می گذاری. بعضی ها منتظر فرصتی هستند تا از این ضعف ها بر علیه خودت استفاده کنند! 😍😊 @Energyplus_ir
. چه خوب میشد .. افتخار آدما به این‌ نباشه که هیچکس حریف زبون من نمیشه کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه 👤الهی قمشه ای 😍😊 @Energyplus_ir
. انسانیت سن وسال نمیشناسد انسانیت وقت و بی وقت نمیشناسد انسانیت داراو ندارنمیشناسد انسانیت دڪتری و بی سواد نمیشناسد انسانیت شعور میشناسد، درڪ میشناسد،فرهنگ میشناسد 😍😊 @Energyplus_ir
. هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامی که باشيد، هرقدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکی به تاخير بياندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتی برای توضيح داشته باشد. 😍😊 @Energyplus_ir