#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۲ و۶۳
به خودم جرات دادم و گفتم نه خاله زهره من خانواده ندارم بنا به دلایلی از خانوادم جدا شدم و دیگه هیچوقت هم نمیتونم پیش اونا برگردم که کسی اونجا بخواد بیاد خواستگاریم حبیب گفت حق با ماهچهرهس. آقا صمد ادامه داد خودتون بهتر میدونین پسرم بلاخره جوون های ده هجده ساله نیستین هر دوتون عاقل و بالغین من که حرفی ندارم و به هر دوتون اطمینان میدم که با هم خوشبخت میشین ولی بهتره خودتون با هم تنها صحبت کنین و سنگاتونو با هم وا بکنین خاله زهره هم حرفهای اقا صمد و تایید کرد و گفت مصطفی پسرم میخوای راهنماییشون کنی اتاقت با هم حرف بزنن مصطفی گفت مادر جان خونه ی ابجی ماهچهره اینا همین بغله برن اونجا با هم حرف بزنن راحت ترن. حبیب گفت حق با مصطفی ست. خاله زهره گفت خب پس دخترم بلند شو حبیبو راهنمایی کن برید خونه ی خودتون حرفاتونو بزنین و بیاین با اجازه ای گفتم و از جام بلند شدم و به سمت خونه راه افتادم حبیب دنبالم راه افتاد کلید و توی در چرخوندم و وارد خونه شدم حبیب پشت سرم اومد و درو پشت سرش بست به سمتش چرخیدم و بی اختیار اشک هام شروع به ریختن کرد. حبیب جلو اومد و منو تو بغل خودش کشید و روی سرمو بوسید و گفت این آخرین باریه که کنار من گریه میکنی دیگه نمیذارم حتی یه بار فکر گریه کردن به سرت بزنه خوشبختت میکنم ماه پیشونی.
محكم حبيبو بغل کرده بودم و حتی دلم نمیخواست یه ثانیه ی دیگه ازش جدا بشم بعد از چند دقیقه حبیب بازوهامو گرفت و منو عقب کشید و گفت که ماهچهره گریه نکن دیگه برای چی گریه میکنی .اخه با خنده اشک هامو پاک کردم و گفتم اشکه شوقه به خدا از خوشحالی اینطوری اشک میریزم حبیب دوباره سرمو بوسید و گفت تموم شد هرچی غم وغصه بود ،از این به بعد هر روزمون پر از شادیه.با یاداوری حرف های توی اشپزخونه مشتی به بازوش زدم و چشم هامو ریز کردم و گفتم حبیب خان خیلی بدجنسیا چی بوداون حرف هایی که توی اشپزخونه به من زدی. حبیب بدجنسانه خندید و گفت اگه اونطوری نمیگفتم که حالا اینجوری غافلگیر نمیشدی. بعد به چشم هام خیره شد و گفت چی فکر کردی با خودت هان؟فکر کردی عشق من ذره ای بهت کم شده؟من هیچوقت نمیتونم ازت بگذرم ،ماهچهره اگه ذره ای به احساسم شک داشتم توی این سال ها ازدواج میکردم و تنها نمیموندم.درسته هنوزم ازت دلگیرم ولی این دلیل نمیشه که عشقم بهت کم شده باشه، اون دلگیریمم به مرور زمان رفع میشه حرفی برای گفتن نداشتم اونقدر شرمندش بودم که حتی سرمم بالا نمیاوردم حبیب دستشو زیر چونم گذاشت و گفت منو ببین، به چشمهاش نگاه کردم حبیب ادامه داد همه چیو درست میکنم دیگه غصه نخور حالا بهتره به خونه ی عمو صمد برگردیم درستش نیست اینجا اینقدر تنها بمونیم وقت برای خلوتهای دو نفره زیاده با همدیگه به سمت خونه خاله زهره راه افتادیم و همین که وارد شدیم خاله زهره با دیدن چهره ی خندون من ذوقی کرد و گفت مبارکه مبارکه حبیب لبخندی زد و با مصطفی و عمو صمد دست و روبوسی کرد.مریمم مثل ترقه از جاش پرید و منو بغل کرد و محکمم فشارم داد و گفت باورم نمیشه بلاخره به هم میرسین خاله زهره گفت خب بسه دیگه بشینید باهاتون حرف دارم.همه سر جاهاشون نشستن و خاله زهره گفت با خواستگارهای مریم همین هفته قرارمیذارم تکلیف این دو تام معلوم شه اگه شوهر مریم راضی باشه مراسماتونو با هم بگیرین زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب که از خواستگاری مریم تازه خبر دار شده بود گفت که به سلامتی راستی مریم خانمم قراره عروس بشن؟خاله زهره گفت والا اونو زودتر از ماهچهره اومدن خواستگاریش ولی فکر کنم شما دو تا زودتر برین سر خونه زندگیتون حبیب خندید و گفت هر چی قسمت باشه و خدا بخواد خاله جون.اون روز به خونه برگشتیم، دیگه غصه ای برای رسیدن به حبیب نداشتم و حالا تنها ناراحتیم دوری از بچه هام بود ولی مریم پر از استرس شده بود همش توی خونه راه میرفت و میگفت حالا چیکار کنم ابجی مثل این که قصد خاله زهره کاملا جدیه و میخواد منو شوهر بده. دست هاشو توی دستم گرفتم و گفتم مریم اینقدر نگران نباش منو ببین توی خونه ی احسان یادته چه وضعیتی داشتم؟ اون موقع کسی فکر میکرد یه روزی دوباره به حبیب برسم؟ ولی حالا ببین چجوری همه چی دست به دست هم داد و درست شد.اگه قرار باشه تو و حمید به هم برسین هرطور شده به هم میرسین من دلم روشنه میدونم که این کار درست میشه تو هم اصلا به هیچیش فکر نکن من خودم با حمید حرف میزنم مریم با حرفهای من یه کمی اروم ترشد و استرسش کم شد. هر روز به کلاس خیاطی میرفت و پیشرفت میکرد کارش خیلی خوب بود و استعداد داشت به همین خاطر زود یاد میگرفت.عصر ها که از کلاس برمیگشت تمام چیزهایی که یاد گرفته بود به من یاد میداد منم مو به مو چیزهایی که میگفت مینوشتم و سعی میکردم یاد بگیرم کم کم منم راه افتاده بودم و الگو میکشیدم و میبریدم.
ادامه پارت بعدی👎
.
اشتباه نکن
دور و نزدیک بودن آدم ها
به فاصله شان تا تو نیست
نزدیک ترین آدم به تو
آن کسی است که از دور ترین
فاصله همیشه هوایت را دارد....🍂🍃
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
برای ساختن زندگیت...
هیچگاه نا امید نشو !
یه روزی به خودت میای و افتخار میکنی
از اینکه ادامه دادی و تسلیم نشدی،
یه روزی که با یک موفقیت،
زندگیتو تغییر دادی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
آدمها از این که به دنبال مهمترین رویاهایشان بروند، می ترسند.
زیرا احساس می کنند شایسته آن رویاها نیستند و قادر نخواهند بود به آنها برسند.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر ميخواهيد مشكلاتتان خاتمه يابد
ببخشاييد
بخشش يعني رها كردن
رها كردنِ فكر
رها كردن اينده
رها كردنِ گذشته
رها كردنِ "من "
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
صبحها باید صندوقچه امید را باز کرد
و یک گوشه آرام نشست
و پازلِ خوشبختی را کامل کرد
صبح یعنی آغاز و
آغاز یعنی لبخندهایی که
از ته دل باشد...
صبح بخیر
#صبح_بخیر
.
کاش یاد میگرفتیم
همیشه خسیس بودن
فقط برای پول و مال نیست !
خسیس بودن در محبت
بدترین خساست هاست
همیشه یادمان باشد
کسانیکه تمام عمرشان راخرج محبت
به ما کردند را تنها نگذاریم.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
تنهایی تان را
با کسی تقسیم کنید
که سالها بعد هم
شما را همان گونه که هستید
بخواهد
با موی سپیدتان
چروک پوستتان
و لرزش دستانتان ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۴ و۶۵
بلاخره روز خواستگاری مریم فرا رسید دوباره از صبح حالش بد شده بود و رنگ وروش پریده بود دستهاش یخ کرده بود و استرس داشت اون روز هرچی باهاش حرف میزدم اروم نمیشد و حرفهای من فایده ای نداشت نزدیک عصر بود که مریم یکی از لباس هایی که خودش دوخته بود پوشید من هم همون لباس گلبهیو پوشیدم و راهی خونه خاله زهره شدیم حمید و خونوادش با دسته گل بزرگ و شیرینی وارد خونه شدن این بار دفعه دوم بود و همه با هم راحت تر شده بودن حرفها زده شد و مشخص بود که خونواده ی حمید مریمو پسندیدن مریمم از حمید خوشش اومده بود ولی اونقدر نگران بود که نمیتونست چیزی جز نگرانیش بروز بده پدر حمید از آقا صمد اجازه خواس که عروس و داماد با هم خلوت کنن ولی قبل از این که مریم از جاش بلند بشه من پیش قدم شدم و گفتم اگه اجازه بدین من قبل از مریم با آقا حمید صحبت کنم. خانواده ی حمید نگاهی به هم انداختن و دنبال علت کار من بودن که پدر حمید گفت هر طور راحتین از جام بلند شدم و حمید و به سمت حیاط راهنمایی کردم. احساس میکردم بزرگتر مریمم و باید هر کاری میتونم براش بکنم حمید حسابی کنجکاو شده بود و با چشم های منتظر به من خیره بود شروع به حرف زدن کردم و از اول تا اخر جریانو برای حمید گفتم و بعد از حرف هام گفتم من خودمو توی این جریان مقصر میدونم چون توی خونه ی من این اتفاق افتاد و شوهر من این کارو کرد من از شما انتظار ندارم که مریمو با این شرایط قبول کنین ولی باید تمام سعیمو میکردم و قدمی برای مریم برمیداشتم. حرفم که تموم شد حمید گفت کدوم شرایط؟ گفتم همین شرایط که توضیح دادم دیگه. حمید جواب داد من که شرایط خاصی نمیبینم اون گذشته ی مریم خانمه و خودش مقصر نبوده.گذشته ی اون به من مربوط نیست همونطور که گذشته ی من به اون ربطی نداره البته تا جایی که گذشتمون وارد زندگی حالمون نشه ناباورانه بهش خیره شدم و گفتن یعنی شما هیچ مشکلی با این مسئله ندارین حمید گفت معلومه که ندارم من مریم خانمو به
خاطر چیزی که الان هست میخوام نه کاری که یه ادم عوضی چند سال پیش باهاش کرده باورم نمیشد که این حرف ها رو شنیده باشم از جام بلند شدم و گفتم پس یعنی من برم و به مریم بگم بیاد صحبتاتونو بکنین حمید لبخند زد و گفت همینجا منتظرشون هستم. به سالن برگشتم و از قیافه ی متعجبم همه فهمیدن که اتفاقی افتاده که من اینطور شوکه شدم . خودش از جاش بلند شد و جلو اومد و گفت چیشد ابجی؟ سرمو تکون دادم و گفتم هم حمید منتظره توعه برین حرفاتونو بزنین مریم صداشو پایین تر آورد و گفت بهش گفتی؟ گفتم اره مریم دوباره پرسید چی گفت؟ گفتم بهتره خودش باهات صحبت کنه و تا دم در همراهیش کردم کنار بقیه نشستم و به فکر فرو رفتم به این فکر میکردم که خدا چقدر ما دوتا رو دوست داره که اینطوری هوامونو داره و نمیذاره خم به ابرومون بیاد دیگه خداروشکر کردم و ازش خواستم بچه هامو بهم برگردونه تا خوشبختیم تکمیل شه مریم و حمید حدود یک ربع بعد به سالن برگشتن. لب های خندون مریم نشون دهنده ی همه چیز بود با ورودشون مادر حمید شروع به کل کشیدن کرد و بقیه هم دست زدن و همراهیش کردن بقیه ی شب درباره ی مراسم ها صحبت شد و اقا صمد شرایط مالی مارو براشون توضیح داد و گفت بچه ها فقط همین یه خونه رو دارن و من نمیدونم چه تصمیمی براش دارن چون به زودی هر دوشون قراره از این خونه برن من بعد از این که صحبت اقا صمد تموم شد گفتم خب معلومه دیگه ما
که خانواده ای نداریم برامون جهیزیه بخره خونمونو میفروشیم و جهیزیمونو میخریم
پدر و مادر حمید ساکت بودن ولی خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت لازم نیست ماهچهره خانم اون خونه بمونه براتون به عنوان یه سرمایه من که همچین انتظاری از مریم خانم ندارم. بقیه سکوت کردن و منم توی فکر فرو رفتم که یعنی حبیب هم همین نظرو داره یا نه اقا صمد با خونوادهی حمید درباره ی این که جشنمون توی یه روز باشه صحبت کرد و خوشبختانه اونا هم موافقت کردن بعد از اون هفته ی بعد باهاشون قرار گذاشت که حبیبم دعوت کنه و هر دو طرف درباره ی مراسمها با هم صحبت کنن. توی اون مدت مریم حسابی توی خیاطی راه افتاده بود و لباسهای قشنگی میدوخت کم كم منم همه و پا به پای اون لباس میدوختم. به لطف خاله زهره مشتری های خوبی پیدا کرده بودیم و به مرور کارمون راه افتاده بود.هفته بعد فرا رسید خانواده ی حمید و حبیب و صمد جمع شدیم. همه با هم اشنا شدن و تصمیم بر این شد که مراسم عقد و عروسی یک روز برگذار شه. بعد از اون درباره مهریه ی ما صحبت کردن و حبیب هم با حمید در مورد خونه ی ما هم نظر بود قرار عروسی برای دو ماه بعد گذاشته شد و توی اون مدت ما چهار نفری خرید هامونو انجام میدادیم. مریم تصمیم گرفته بود که لباس هامونو خودمون بدوزیم و بیشتر کاراشو هم خودش انجام میداد.
ادامه پارت بعدی👎
.
هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامی که باشيد، هرقدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکی به تاخير بياندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتی برای توضيح داشته باشد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
اگر کاری خوب پیش نمیره
دو نکته در اون وجود داره ؛
یا مقاومت شما باید سنجیده بشه،
یا اینکه باید مسیرتون رو تغییر بدید ...
تیغه ها رو از توی ذهن خود بردارید ...
تیغه هایی که نمیشه و نمیتونم توشه ..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه در سختی ها به خودم میگفتم
"این نیز بگذرد "
هنوز هم میگویم!
اما حال میدانم آنچه میگذرد
عمر من است، نه سختی ها ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
میگویند:
حرف ها هم پا دارند
پاهاي بزرگي كه گاهي
روي دلی ميگذارند
و جایشان براي هميشـه
مي مانند.
مراقب حرفهایمان باشیم
دل که رنجید از کسی
خرسند کردن مشکل است..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۶ و۶۷
کم کم وسایل خونه رو میفروختیم و با پولش تونستیم چرخ خیاطی بخریم حمید خودش تمام جهزیه ی مریمو به سلیقه ی مریم خرید و حبیب هم یه سری از وسایل خونه ی مادرش که قابل استفاده نبود عوض کرد و یه دستی به سر و روی خونه کشید. روز عروسی ما فرا رسید و اون روز با کمکهای اقا صمد و پدرحمید و پس اندازی که حبیب داشت قشنگ ترین روز زندگی من و مریم شد.هیچ کدوممون باور نمیکردیم که این اتفاقها واقعی باشه همش فکر میکردیم خوابیم و هر لحظه ممکنه از این خواب خوش بیدار بشیم. بعد از مدتها اون شب بود که از مریم جدا شدم و هر کدوم به خونه ی خودمون رفتیم کنار حبیب اصلا احساس غریبی نمیکردم و اصلا غم و غصه ای نداشتم که خانواده ای ندارم زندگی مشترک ما شروع شد و هر روز بیشتر متوجه ی این میشدم که عشقی که حبیب به من داره چقدر زیاده.کم کم تمام وسایل خونه ی قبلیمون رو با مریم فروختیم و چرخ خیاطی های بیشتری خریدیم. مریم حسابی اسمش توی شهر خوب در رفته بود و تونسته بود چند تا شاگرد بگیره.بیشتر روزمون کنار هم بودیم و تقریبا چیزی برای ما عوض نشده بود. سه ماه از عروسیمون گذشته بود که حال بد مریم خبر از بارداریش میداد با بارداری مریم دوباره
داغ دل من تازه شد و همش به فکر بچه هام بودم همون روزها بود که دیگه حبیب
نتونست طاقت بیاره و منو توی اون حال ببینه و پیشنهاد داد که یه سفر کوتاه به تهران
داشته باشیم و دوباره با عمم صحبت کنیم با طلعت صحبت کردم و قرار شد اون چند روز که تهرانیم خونه ی اون بمونیم تنها کسی که دلم براش تنگ میشد طلعت بود تنها بازمانده ی خانوادم. بعد از چند روز وسایلمونو جمع کردیم و به سمت تهران حرکت کردیم نمیتونستم زیاد اونجا بمونم و مریمو با اون وضعیت تنها بذارم همون روزی که رسیدیم بعد از این که حسابی خواهرمو دیدم و دلتنگی هام رفع شد با حبیب به سمت خونه ی عمه راه افتادیم. عمه از دیدن ما کنار هم حسابی جا خورد ولی مثل همیشه خودشو بیخیال نشون داد. اون روز خیلی با عمه حرف زدم و بهش التماس کردم که کمکم کنه بچه هامو پس بگیرم ولی اون هنوز هم حرف چند سال قبلشو میزد و می گفت من ازشون بی خبرم.مطمئن بودم که دروغ میگه و حتی احسان و بچه ها رو دیده ولی زیر بار نمیرفت و کمکی نمیکرد.دست از پا دراز تر به خونه برگشتیم و قرار شد روز بعد همراه طلعت به خونه ی عمه بریم ولی طلعت هم نتونست کاری از پیش ببره و عمه سر حرفش که میگفت من ازشون بی خبرم مونده بود سه چهار روز تهران بودیم و بعد از اون به اجبار به خونه برگشتیم حبیب خیلی دلداریم میداد و میگفت باور کن که یه روز همه چی درست میشه خودم هم این موضوع رو باور داشتم و میدونستم که یه روزی دوباره به بچه هام میرسم ولی میخواستم اون روز هر چه زودتر فرا برسه و این دلتنگی تموم بشه.شکم مریم روز به روز بزرگتر میشد و خدا خدا میکردم که هر چه زودتر بچه اش به دنیا بیاد وکمی از دلتنگی که من برای بچه هام دارم کم بشه نه ماه بارداری مریم هرطور بود گذشت و دخترش که چیزی از فرشته ها کم نداشت به دنیا اومد. اون زمان کار من توی کارگاه خیلی زیاد شده بود و دست تنها شده بودم خاله زهره بیشتر مواقع پیش مریم میموند و نمیذاشت نداشتن مادرو حس کنه. لحظه ای نبود که خدارو به خاطر این که خانواده ی مصطفی رو سر راهمون قرار داد شکر نکنم مریم اسم دخترشو بنفشه گذاشت. بنفشه دختر شیرینی بود و از همون زمان نوزادیشم همیشه خوش اخلاق و خوش خنده بود کافی بود فقط به صورتش خیره بشی که لبهاش شروع به خندیدن کنه بنفشه روز به روز بزرگتر میشد و مریم هم به مرور زمان تونسته بود به کارگاه برگرده و کارشو انجام بده مریم هر روز دخترشو همراه خودش میاورد و بچه های کارگاه هم حسابی دوستش داشتن و باهاش بازی میکردن بنفشه حدودا یک سالش شده بود که من باردار شدم. همه خیلی خوشحال بودن و میدونستن که این بچه تسکینی برای دردهامه حبیب خیلی بیشتر از قبل حواسشو جمعم کرده بود و بهم محبت میکرد.
همش به این فکر میکردم که مردها چقدر میتونن با هم تفاوت داشته باشن. یکی مثل احسان تا دو سالگی بچش حتی یه بار هم از نزدیک ندیده بودش یکی هم مثل حبیب
بچه ای که اندازه ی یه لوبیا بود رو میپرستید نه ماه بعد بچم به دنیا اومد دختر بود و عجیب شبیه نادر ،طلعت چند روزی اومد اونجا و پیشم موند. خداروشکر میکردم که هنوز طلعتو دارم و اون مثل بقیه منو کنار نذاشته خاله زهره دقیقا مثل زمانی که مریم زایمان کرده بود کنارم بود و برای بار هزارم ثابت کرد که فرشته ای از جانب خداست. شور و شوق حبيب اون موقعها وصف شدنی نبود همین که نگین میخوابید بی قرار میشد و هزار بار بهش سر میزد میرفت و میومد و میگفت پس کی بیدار میشه؟حوصلمون سر رفت کاش زودتر بیدار شه باهاش بازی کنیم دلم برای بوی بدنش تنگ شده خوبه برم بیدارش کنم یه کم بغلش کنم.
ادامه پارت بعدی👎
.
مواظب باش ضعف هایت را با چه کسی در میون می گذاری.
بعضی ها منتظر فرصتی هستند تا از این ضعف ها بر علیه خودت استفاده کنند!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
چه خوب میشد ..
افتخار آدما به این نباشه که
هیچکس حریف زبون من نمیشه
کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه
👤الهی قمشه ای
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانیت
سن وسال نمیشناسد
انسانیت وقت
و بی وقت نمیشناسد
انسانیت داراو
ندارنمیشناسد
انسانیت دڪتری و
بی سواد نمیشناسد
انسانیت
شعور میشناسد،
درڪ میشناسد،فرهنگ میشناسد
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر قدر باتجربه باشيد، در هر مقامی که باشيد، هرقدر خود را دانشمند بدانيد، قضاوت خود را اندکی به تاخير بياندازيد و بگذاريد طرف مقابل شما فرصتی برای توضيح داشته باشد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۶۸ و۶۹
اون روزها همه به کارهای حبیب میخندیدن و این عشقی که به دخترمون داشت براشون عجیب بود.یه بار دیگه همه دور هم جمع شده بودن و غم و غصه ها فراموش شده بود ولی یه چیزی تو قلب من جاش خالی بود که حتی به دنیا اومدن نگین هم نتونسته بود اون جای خالیو پر کنه.یه کم که نگین جون گرفت و بزرگتر شد دوباره به تهران رفتیم نمیتونستم بیخیال شم و همش با خودم میگفتم یه روزی عمه کوتاه میاد و کمکم میکنه بچه هامو پس بگیرم.ولی عمه که حالا پیرتر شده بود و دیگه جونی توی بدنش نداشت باز هم به ما کمکی
نکرد. بنفشه و نگین با هم بزرگ میشدن و همبازیهای خوبی شده بودن رابطشون درست مثل رابطه ی من و مریم صمیمی بود و برای هم خواهرهای خوبی بودن حبیب توی اون سال ها تونست مغازشو عوض کنه و توی بازار یه مغازه ی بزرگتر بخره. اون هم درست مثل بابام شاگرد گرفته بود و مغازه رو به اونا سپرده بود.بعد از این که حبیب مغازشو عوض کرد خونمونو عوض کردیم و یه خونه ی نو خریدیم. باپولی که پس انداز کرده بودیم تونستیم وسایل جدید بخریم و جهیزیه ای که برای عروسیم نخریده بودیم و جبران کنیم .مریم دوباره باردار شد و این بار بچش پسر بود.دیگه بچه ی دومش بود و خودش راه افتاد بود و کمتر به کمک بقیه احتیاج داشت.همون روز ها بود که خبر فوت عمم به گوشم رسید و این بار بود که تمام امید هام نا امید شد. دیگه
کم کم خودم باور کرده بودم که نمیتونم به بچه هام برسم و حتی یه بار دیگه از نزدیک اونارو ببینم چیزی از فوت عمم نگذشته بود که این بار طلعت خبر داد بابام مریض و زمین گیر شده طلعت میگفت اونقدری زمین گیر شده که حتی کارهای شخصیشم نمیتونه انجام بده و مامان و طاهره مجبورن براش انجام بدن بابام هنوز زنده بود ولی داداش هام به خاطر ارث و میراث به جون هم افتاده بودن. طلعت همیشه میگفت خوبه که اینجا نیستی و این وضعی که پیش اومده رو نمیبینی. اونم خودشو کشیده بودکنار و گذاشته بود دعوا بین داداش هام ادامه پیدا کنه ولی فقط نگران مامان و طاهره بود که بی سرپناه نشن. بابام خیلی سال توی بستر بیماری افتاده بود جوری شده بود که همه دعا میکردن از این دنیا بره و راحت شه ولی انگار خدا میخواست تقاص کارهایی که کرده بود اینطوری پس بگیره بچه ها کنار هم بزرگ میشدن و ما دور از هر حاشیه ای زندگیمونو ادامه میدادیم توی اون سالها عزیزان زیادی مثل اقا صمد خاله زهره پدر احسان که بدی بهم نکرده بود رو از دست دادیم و غم بزرگی روی دلمون به خاطر رفتن خاله زهره و اقا صمد موند چند ماه بعد بود که طلعت خبر مرگ بابامو بهم داد. با این که اصلا دل خوشی ازش نداشتم تمام مراسماشو شرکت کردم. از خانوادم کسی غیر از طلعت باهام حرف نمیزد و حتی بعد از مرگ بابام همه هنوز همونطور باهام قهر بودن..مخصوصا وقتی منو حبیبو کنار هم دیدن خانواده خودم برام حرف در اوردن که ماهچهره با حبیب رابطه داشته و به همین خاطر احسان بچه ها رو برداشته و رفته چیزی از قضیه ی مادر حبیب نه به مادرم نه به هیچ کسه دیگه نگفتم و اون جریان فقط بین من و حبيب موند.بچه ها روز به روز بزرگ میشدن و با خواهر برادرهای واقعی فرقی نداشتن بنفشه و نگین دیگه هر دو دبیرستانی بودن و با هم به یک مدرسه میرفتن.بنفشه مثل پدرش
خیلی باهوش بود و درس خون بلاخره سال کنکورشون فرا رسید و و هر دو حسابی درس میخوندن. بعد از کنکور بنفشه مثل پدرش پزشکی قبول شد ولی به خاطر این که دانشگاه شهرهای بزرگ بهتر بود تهران دانشگاه انتخاب کرده بود و همونجا هم قبول شد.اوایل که بنفشه تهران دانشگاه قبول شده بود مریم اصرار داشت که کلا خونه و زندگیشونو بفروشن و برن تهران زندگی کنن ولی حمید قبول نمیکرد و بلاخره تونست راضیش کنه که تو شهر خودشون بمونن و بنفشه اونجا خوابگاه بگیره و تعطیلی هاش پیش خونوادش برگرده.نگین اون سال دانشگاه قبول نشد و با رفتن بنفشه یه جورایی از هم دور شدن.یک سال گذشت و سال بعد نگین کنکور قبول شد ولی نه تهران یکی دیگه از شهرهای اطراف به خاطر تجربه ای که سر بنفشه داشتیم حبیب راحت قبول کرد نگین یه شهر دیگه توی خوابگاه بمونه و اون سال دختر ما هم از اون شهر رفت و دوباره ما دو نفره با هم زندگی میکردیم چند سال از رفتن بنفشه گذشته بود و فقط تعطیلات به شهر خودمون برمیگشت که سر و صدای خواستگاراش بلند شد. مریم خیلی خوش حال بود و میگفت دخترمم مثل خودم خوش اقباله خواستگارش یکی ازاستادهایی بود که توی دانشگاهشون تدریس میکرد.بلاخره بعد از چند بار تماس قرار خواستگاری گذاشته شد و مریم سفت و سخت اصرار داشت که خانواده ی ما هم توی خواستگاری شرکت داشته باشن و مثل تمام مراحل زندگیمون اون روز کنار هم باشیم قبل از مراسم خواستگاری متوجه شدیم که اسم خواستگار بنفشه نادره و بعد از اون همه سال اون اسم مشابه منو دوباره بدجوری دلتنگ پسرم کرد.
ادامه پارت بعدی👎
.
همیشه در سختی ها به خودم میگفتم
"این نیز بگذرد "
هنوز هم میگویم!
اما حال میدانم آنچه میگذرد
عمر من است، نه سختی ها ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
چه خوب میشد ..
افتخار آدما به این نباشه که
هیچکس حریف زبون من نمیشه
کاش به این افتخار می کردن که هیچکس حریف شخصیت من نمیشه
👤الهی قمشه ای
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نمی دانم چرا مردم
حرف زدن با دهان پر را
بی ادبی می دانند،
ولی حرف زدن
با مغز خالی را نه !!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
همیشه در سختی ها به خودم میگفتم
"این نیز بگذرد "
هنوز هم میگویم!
اما حال میدانم آنچه میگذرد
عمر من است، نه سختی ها ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#برشی_از_یک_زندگی
#ماهچهره
#قسمت ۷۰ و۷۱
نزدیک های ساعت هفت و هشت بود که زنگ خونه رو زدن و خواستگار بنفشه همراه خواهرش وارد خونه شدن همه حسابی متعجب بودن که هیچ بزرگتری همراهشون نیست و مشخص بود که بنفشه از این موضوع خبر داشته و چیزی به کسی نگفته با همون نگاه اول نادر و خواهرش حسابی به چشمم اشنا اومدن و عجیب شبیه من بودن. همش فکرم سمت بچه هام میرفت و با خودم میگفتم یعنی امکان داره ولی خوشتیپ و خوش لباس بودن و کاملا مشخص بود که ادمهای متشخصی هستن و تحصیل کرده و با فرهنگن نادر اعتماد به نفس خیلی بالایی داشت و نگاه پر نفوذش تاگوشت و استخون همه رخنه میکرد همه ساکت بودن که نادر متوجه ی نگاه های متعجب و کنجکاو بقیه شد و گفت قصد بی ادبی نداشتیم بدون بزرگتر مزاحمتون شدیم راستیاتش بنفشه جان خبر دارن ما فقط هم دیگه رو داریم و هیچ فامیل و خانواده و بزرگتری نداشتیم که با اونا خدمت برسیم با این حرف نادر شکم بیشتر شد همون لحظه مریم نگاهی به من انداخت و اونم انگار یه جورایی شک کرده بود. نتونستم تحمل کنم و رو به خواهر نادر گفتم عزیزم اقا نادر شمارو معرفی نکردن. نادر سرفه ای کرد و گفت شرمنده فراموش کردم ایشون خواهرم نرگس جان هستن تمام دار و ندار من
مریم بی اختیار از جاش بلند شد و گفت آقا نادر میشه یه بار دیگه فامیلتونو بگین
نادر که حالا از اون همه سوال پشت سر هم معذب شده بود فامیل احسانو تکرار کرد و
پشتش پرسید اتفاقی افتاده؟ دیگه نفهمیدم چی شد از جام بلند شدم و از گوشه چشمم دیدم که حبیب هم همراه من از روی صندلی بلند شد خواستم به سمتشون برم
که انگار پاهام بی جون شد و چشم هام سیاهی رفت هنوز متوجه ی اطرافم بودم و فهمیدم که حبیب زیر بغلمو گرفت و مانع زمین خوردنم شد صدای مریمو میشنیدم که گریه میکرد و خداروشکر میکرد و میگفت شما نرگس و نادر خود مونین.. با آب قندی که نگین به خوردم داد کم کم حالم بهتر شد ، سر پا شدم، سر از پا نمیشناختم که جگر گوشه هامو بغل کنم ولی اونا که از هیچی خبر نداشتن حسابی جا خورده بودن و معذب شده بودن بنفشه و نگین و پسر مریمم حسابی توی فکر بودن و یه جور طلبکارانه ای به ما خیره بودن حبیب که ارامشش از همه بیشتر بود جو رو اروم کرد و گفت همگی بشینید
باید صحبت کنیم خودش شروع به حرف زدن کرد و گفت آقا نادر خانوادتون کجا هستن؟ نادر گفت ما پدرمونو وقتی خیلی کوچیک بودیم از دست دادیم نرگس که اگه عکس های بابا نبود قیافشو یادش نمیموند حبیب گفت مادرتون چی؟ گفت چیزی از مادرم به یاد ندارم نه من نه نرگس یا این حرف نادر اشک های من شروع به ریختن کرد حبیب دستمو توی دستش گرفت و گفت یعنی شما مادرتونو ندیدین تا حالا؟ نادر جواب داد نه بعد از این که پدرم به خاطر مصرف مشروبات الکلی فوت کرد زنی که همسر پدرم بود هم با فاصله ی کم گذاشت و رفت چند سالی پیش عموم زندگی کردیم و وقتی بزرگتر شدیم تونستیم زندگیمونو ازشون جدا کنیم و درس بخونیم عموم چند سال پیش بهمون گفت که میتونیم مادرمونو توی تهران پیدا کنیم ما به همین خاطر به ایران برگشتیم ولی این چند سال هرچی دنبال مادرمون گشتیم پیداش نکردیم
حبیب گفت خب نشونی ازش دارین؟ نادر گفت فقط اسم و فامیل و ادرسش و بعد اسم و فامیل منو زمزمه کرد نگین و بنفشه با شنیدن اسم من هین بلندی کشیدن و جا خوردن حبیب گفت میبینین دنیا چقدر کوچیکه و خدا چقدر بزرگ اخه چطور میشه که ما این همه سال برای پیدا کردن شما به این و اون التماس کنیم و یه روزی برسه که شما با پاهای خودتون به خونمون بیاین نادر و نرگس به هم نگاهی انداختن و بعد از دیدن من با چشم های گریون خودشون متوجه ی همه چیز شدن اونا بیشتر از من دلتنگ بودن و انگار نمیخواستن دیگه لحظه ای از بغل من بیرون برن ،مریم که خودشو مادر دوم اونا میدونست هم لحظه ای ازشون جدا نمیشد و پا به پای من اشک میریخت.بعد از این که
نادر و نرگس متوجه ی همه چیز شدند،برای بچه های خودمونم توضیح دادیم.
ادامه پارت بعدی👎