.
دو چیز را در زندگی به یاد داشته باش
مراقب افکارت باش
وقتی تنهایی
مراقب کلماتت باش
وقتی با دیگرانی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
طلا باش
تا اگر روزگار آبت کرد ،
روز به روز
طرحهای زیباتری از تو ساخته شود
سنگ نباش
تا اگر زمانی خردت کرد
لگدکوب هر رهگذری بشوی...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
مهم نیست که قفل ها دست کیست
مهم اینست که کلیدها دست خداست
از ته دل دعا میکنم
شاه کلید تمام قفل ها رو
از خداوند هدیه بگیرید🙏
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_پنج
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
هزار جور فکر خیال به سرم میزد میگفتم نکنه سرش جای دیگه گرمه من رو پیچونده.یاد باغ وبیرون رفتنهای خودم باهاش میفتادم بیشترحرص میخوردم.اون زمانم همیشه یه بهانه برای اینکارهاش داشت افسانه روبقول معروف خرمیکرد..دوباره باخودم میگفتم نه باباحامدمن رودوست داره چیزی براش کم نذاشتم بااینکه دوتابچه کوچیک داشتم اماهمیشه به خودم میرسیدم به زندگیم اهمیت میدادم..عملاداشتم دیونه میشدم خلاصه هواکه روشن شدبچه هاروبیدارکردم صبحانشون رودادم زنگزدم به زهراخانم وقتی جواب دادجریان روبراش تعریف کردم ازش خواهش کردم بچه هارونگهداره تامن برم مغازه یه سرگوشی اب بدم..بچه هارودادم زهراخانم راهیه مغازه شدم امابه سرکوچه نرسیده بودم که گوشیم زنگ خوردشماره ی حامدبودباعصبانیت تمام جواب دادم معلوم هست کجای!؟حرفم تموم نشده بودکه یه اقای گفت حالتون خوبه گفتم شماگفت من ازبیمارستان باهاتون تماس میگیرم خواستم اطلاع بدم همسرتون دیشب تصادف کرده اوردنش فلان بیمارستان..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از یه سنی به بعد تنها چیزی که
کنار آدم ها نگهت میداره
فقط #اعتماد و #آرامشه
چون دیگه گوشات از حرفای قشنگ پُره
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_شش
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
اسم بیمارستان روکه شنیدم دست پام شل شدتاسرکوچه رودویدم یه دربست گرفتم رفتم بیمارستان وقتی رسیدم ازاطلاعات پرسیدم رفتم بخشی که حامدروبرده بودن.پرستاری که بهم اطلاع داده بودشناختم گفت همسرتون موقع رانندگی خوابش میبره باماشین حمل زباله ی شهرداری تصادف میکنه ونزدیک صبح به هوش امدگفت به شمااطلاع بدیم گفتم حالش چطوره؟گفت فعلاتومراقبتهای ویژه است درموردشرایط جسمانیش بادکترش صحبت کنید.ازپشت شیشه تونستم حامدروببینم دستش توکچ بودوسرش روباندبسته بودن بعدازنیم ساعت دکترش روتونستم ببینم گفت تصادف بدی داشته وزنده موندش خودش یه معجزه است درحال حاضر نمیتونه پاهاش روتکون بده اسیب جدی به ستون فقراتش واردشده..گفتم یعنی فلج شده گفت فعلانمیتونیم نظرقطعی بدیم بایدچندوقتی بگذره تاببینیم شرایطش چه جوری میشه.با شنیدن این حرف که ممکنه حامدنتونه تااخرعمرراه بره دنیاروسرم خراب شد ازبیمارستان که امدم بیرون زدم زیرگریه انقدربلندزارمیزدم که دیگران باتعجب نگاهم میکردن امابرام مهم نبود..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
✴️به اندازه ای که تو با خودت به صلح میرسی،نعمت ها وارد زندگیت میشن
✴️به اندازه ای که تو خودت رو دوست داری،جهان و آدم هاش تو رو دوست دارن
✴️به اندازه ای که تو برای خودت ارزش قائلی،جهان هستی و دیگران هم واست ارزش قائلن
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
هر 60 ثانیهای را كه با عصبانیت و ناراحتی بگذرانی، از دست دادن یک دقیقه از خوشبختی است كه دیگر به تو باز نمیگردد؛ زندگی كوتاه است، قواعد را بشكن، سریع فراموش كن و شاد باش..
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
انسانهای احمق نه از کتاب
خوششان می آید،
نه از فیلمهای مفهومی و
نه هر چیزی که آنها را وادار به تفکر کند ...!
🕴 آندره ژید
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی کوتاه نيست
مشکل اينجاست که
ما زندگی را دير شروع ميکنيم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
نگران فاصله رویا هایت
و حقیقت اکنونت نباش.
اگر میتوانی چیزی را تصور کنی،
آن را به دست خواهی آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
زندگی برایت پرمعناتر خواهد شد
وقتی که،
این حقیقت ساده را درک کنی
که،
هرگز
هیچ لحظهای را
دوبار نخواهی داشت!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
🍃🌸ســــلام 😊✋
🍃🌸صبحتون بخیر
🍃🌸دوشنبه تون شـاد
🍃🌸قلب تون مملو از
🍃🌸مهر و بخشش
🍃🌸زندگی تون مالامال از
🍃🌸عشق و شادی
🍃🌸زیبـایی و امیـد
🍃🌸و آرامش و نیک بختی
🍃🌸روزتون پر از بهترینها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
.
✨نیایش صبحگاهی
الهی
در دشت تنهایی هایم تورا یافته ام ،
سپاس از کسانی که تنهایم گذاشتند،
تنهایی را با خلوت و ناز و نیاز برای تو دوست میدارم...
من خلوت عاشقانه ام را با تو قسمت میکنم
تویی که سزاوارترینی....
مرا مهربانانه پذیرا باش...
آمین
.
نصیحت کن اما رسوا نکن!!!
سرزنش کن اما جریحه دار نکن!!!
بهشت وعده دور از دسترسی نیست اگر بی بهانه خوب باشیم!!!
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
خوشبین باش،
مهم نیست الان چیو میگذرونی
خیلی چیزایِ خوب منتظرت هستن…
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#داستان_واقعی
#صبر_تلخ
#قسمت_هشتاد_هفتم🎬:
دو شب بعد از این موضوع، پدر و مادرم به شهر اومدن، آقا عنایت و صفیه خانم ومهرنسا و حمید هم اومدن خانه ما تا تکلیف منو مشخص کنند.
پدرم در بدو ورود نگاهی ناراحت به من که از غصه این چند روزه رنگ به رخسار نداشتم کرد و گفت: منیره از بین رفتی که! من به پاکی تو و بقیه دخترام ایمان دارم، چون نون حلال خوردین و سر سفره پدر و مادر بزرگ شدین، اما اشتباه کردی، درسته وقتی آقا عنایت زنگ زد و راجع به این موضوع حرف زد، شوک بزرگی به منو مادرت وارد شد اما بعدش محبوبه همه چی را بهمون گفت و مادرت هم تایید کرد که حتی شب عروسی هم این مرتیکه هرزه چشم چرونی می کرده، ولی اشتباه تو این بود که همون اول کار میبایست شوهرت را در جریان بذاری که نگذاشتی، الانم غصه نخور ببینیم پدر و مادر وحید چی میگن اما خیالت راحت از این موضوع توی روستا کسی چیزی نمیدونه و نخواهد دونست.
با شنیدن این حرف نفس راحتی کشیدم و بعدم خودم را توی بغل مادرم انداختم و زار زار گریه کردم.
دم ظهر بود که پدر و مادرم اومدن، غذای من آمده بود و در سکوت نهارمون را خوردیم هر چند که من مثل همیشه اشتهایی برای خوردن نداشتم و فقط دستی بردم و آوردم تا مهمونام غذاشون را بخورن، سفره که جمع شد وحید هم رسید، انگار خبر داشت میان و زودتر از همیشه به خونه آمد و هنوز وحید درست ننشسته بود که پدر و مادر و برادرش با مهرنسا هم اومدن.
حالا جلسه دادگاه من علنی آغاز شد، اول از همه صفیه خانم شروع به سخنرانی کرد و از نجابت دختراش گفت که با اینکه توی شهر بزرگ شدند اما یک تار موی اونها را هیچ کس ندیده و بعد رگبار انتقادات و شکایاتش را گرفت طرف من و گفت: از همون روز اول که دخترتون ناز می کرد و نمی خواست ازدواج کنه و ما را تحویل نمی گرفت، از همون روزیکه حلقه آوردیم و این دختر چش سفید یه جوری برخورد می کرد که ما اسیر گرفتیم میشد این روزها را هم خوند، چون دختر شما دلش با وحید نبود اما دیگه زنش شده بود، مخصوصا خواست عروسی سر بگیره و بیاد شهر تا از توی پسر شهری ها یکی برا خودش سوا کنه، اما نمی فهمه، مرد پاک این دوره زمونه کمه و یکی مثل وحید که اصلا نایابه، حالا هم ما حرفی نداریم، از فردا میرن دنبال کارای طلاقشون، هر کسی بره طرف خودش...
صفیه خانم به اینجای حرفش که رسید مادرم وسط حرفش دوید و گفت: صفیه خانم، شما خیلی داری تند میرین، دختر من از برگ گل پاکتره، این وصله ها به منیره نمی چسپه، این دختر نماز و روزه اش یک ذره جابه جا نمیشه الان بیاد همچی گناهی؟! خدایا توووبه...
صفیه خانم یه خرناسی کشید و گفت: راستش را می خواید برین از عطا بپرسین، من خودم دیروز رفتم استنطاقش کردم، پسره داره میگه دختر شما روش نظر داشته و از راه به درش کرده، بهش زنگ میزده و پیام میداده و...
دوباره بدنم رعشه گرفت، اما می بایست از خودم دفاع کنم، من عرق روی پیشانی بابام را میدیدم و سکوتش منو اذیت می کرد، اونم به پاکی من ایمان داشت اما میدونم نمی خواست با یه زن دهن به دهن بشه، پس خودم پا گذاشتم به میدان و گفتم: صفیه خانم، اصلا حرف شما درست من خطا کردم، کو مدارکی را که میگین رو کنین، گوشی من چند وقته دست وحید هست، خداوکیلی لیست پیام ها و تماس های منو نگاه کنین، اگر یک تماس از سمت من بود منو محکوم کنید، اکثر تماس ها بی پاسخ بوده، خودتون ببینین، پیامک ها هم هست، نگاه کنید..
با زدن این حرف نگاهم به پدرم افتاد، انگار رنگ و رخش بازتر شده بود، حمید سری تکون داد و گفت: بیراه نمیگه، وحید گوشی را بیار.
وحید دست توی جیبش کرد و گوشی را بیرون آورد، صفحه پیامک را باز کرد .
حمید گوشی را دست گرفت و شروع به خواندن کرد، بلند بلند می خوند، دیگه به همه ثابت شد من بی گناه بودم، توی اون حجم پیام ها که عطا فرستاده بود من فقط چند تا پیام داده بودم: دست از سر زندگی من بردار
وحید مثل برادرت هست و منم زن داداشت هستم
به زندگی داداشت خیانت نکن
اگر دست برنداری یا تو رو ویا خودم را می کشم .
تمام پیام های من اینها بود.
حمید نفسش را آرام بیرون داد و گفت: عطا بازم پیام داده، اما منیره دیگه جواب نداده...
این موقع بود که پدرم لب به سخن گشود و گفت: من به دخترام اعتماد دارم، به این سن رسیدن هنوز قرص صورتشون را یه نامحرم ندیده، حتی اقوام نزدیک هم دخترای منو ندیدن دخترای من آفتاب مهتاب ندیده اند، تنها تقصیر منیره این بوده که می بایست دفعه اول به شوهرش بگه که بچگی کرده و نگفته و اونم شاید دلیلی برای خودش داشته باشه، اما سزای کتمان حقیقت که جدایی نیست، همین استرس و درد و غصه ای که این مدت کشیده براش کافیه..
ادامه پارت بعدی👎
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
طورى صحبت كن ،
كه ديگران عاشق گوش كردن به
حرفات باشن . . .
طورى گوش كن ،
كه ديگران عاشق حرف زدن
باهات باشن . . .
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
وقتی تو لیوان بیش از حد آب بریزی که سرریز بشه
اونی که مقصره،
لیوان نیست
مقصر تویی!!!
که بیش از ظرفیتش بهش آب دادی
پس مراقب ظرفیت طرف های مقابلت باش
تا لبریزش نکنی.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ما همیشه، یا جای درست بودیم در زمان غلط، یا جای غلط بودیم در زمان درست،
و همیشه همین گونه همدیگر را از دست داده ایم...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
ﻫﯿﭽﻮﻗﺖ ﺍﺯ ﻧﻘﻄﻪ ﺿﻌﻒ ﻫﺎﺗﻮﻥ با ﮐﺴﯽ ﺣﺮﻑ نزنید
ﺁﺩﻣﻬﺎ ﺳﻨﮕﺪﻝ ﺗﺮ ﺍﺯ ﺍﻭﻧﯽ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﮐﻪ ﺗﺼﻮﺭ ﻣﯽﮐﻨﯿﺪ ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هفت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یک هفته ازتصادف حامدگذشته بوداوردنش توبخش هرروزمیرفتم بهش سرمیزدم براش غذاهای مقوی میبردم تا جون بگیره زودترخوب بشه اما تو وضعیتش تغییری ایجادنشده بوددکترهم جواب درست حسابی نمیداد ..بعدازدوهفته حامدازبیمارستان مرخص شد ودکتربراش فیزیوتراپی یه سری ورزش نوشت که بایدهرروزانجام میداد..خوب میدونستم روزهای سختی رو پیش رودارم اماناامیدنشدم باخودم عهد بستم هرکاری ازدستم برمیادبرای سلامتی حامد انجام بدم هرچنددکترش امیدچندانی بهم ندادبودمیگفت اسیب نخایش خیلی زیاده..باوجوددوتابچه ی کوچیک یه شوهرمریض که رسیدگی میخواست بایدبه کارهای دوتامغازه ام میرسیدم گاهی درشبانه روز۴ساعت میخوابیدم امادست ازتلاش برنمیداشتم واین وسط زهراخانم فرشته ای بودکه خدابرام فرستاده بودخیلی کمکم میکرد..۸ماه ازتصادف حامدگذشته بودهیچ تغییرتوروندبهبودش دیده نمیشدخودش خیلی عصبی کلافه بودوباکوچکترین حرف یاسرصدای شروع میکرددادبیدادکردن..
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
نگرانی مانند صندلی گهواره ای است...
كه شما را تكان می دهد،
ولی با این همه جنبش،
شما را به جایی نمی برد....
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
شکستن قلب انسان ها ، اصلا کار دشواری نیست و از دست هه برمی آید!
آن چه دشوار است، نشکستن دل هاست ...
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
#سرگذشت_افسون
#قضاوت_ممنوع
#پارت_شصت_هشت
سلام افسون هستم ازیه خانواده ی۶نفره که دوتابرادردارم یه خواهر
یه شب که سریه موضوعی باهم جر بحثمون شد دست بچه هاروگرفتم رفتم حرم خیلی حالم بدبوددیگه کم اورده بودم زدم زیرگریه گفتم خدایامیدونم بدکردم میدونم دارم تاوان کاری روکه کردم پس میدم امادیگه خسته شدم کمکم کن همینجوری که زارمیزدم باخدادرددل میکردم یه خانم عرب که کنارم نشسته بودگفت دخترم چی شده چرااینقدربی تابی،،بااینکه نمیشناختمش اماحس خوبی بهش داشتم بعدازسالهادلم میخواست بایکی درددل کنم وبراش سرگذشت تلخم روتعریف کردم ازقیافه اش میشد فهمید حسابی جاخورده اماباهمون چهره ی مهربونش نگاهش دوخت توچشمام گفت ازلطف خدا نامید نشو درسته درحق خواهرت خانوادت خیلی ظلم کردی اماخداارحم الراحمین بروازشون طلب بخشش کن گفتم محاله من روببخشن..خلاصه اون روزهمون دردل کردن باعث شدیه کم اروم بشم دست بچه هاروبگیرم برگردم خونه..برای حامد ویلچرخریده بودم ولی ازش استفاده نمیکردمیگفت بایدروپای خودم راه برم...
ادامه در پارت بعدی 👇
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
دو چیز را در زندگی به یاد داشته باش
مراقب افکارت باش
وقتی تنهایی
مراقب کلماتت باش
وقتی با دیگرانی
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
نگران فاصله رویا هایت
و حقیقت اکنونت نباش.
اگر میتوانی چیزی را تصور کنی،
آن را به دست خواهی آورد.
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
انسانهای خوب
خوشبختی را تعقیب نمیکنند
زندگی میکنند
وخوشبختی پاداش مهربانی، صداقت،
درستکاری وگذشت آنهاست...
خوب بودن را تمرین کنیم
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir
.
از افلاطون پرسیدند :
عجیبترین رفتار انسان چیست؟
پاسخ داد :
ازکودکى خسته مى شود
براى بزرگ شدن
عجله مى کند
و سپس دلتنگ
دوران کودکى خودمى شود☺️
#داستانهای_آموزنده
#مثبت_باش_معجزه_میشه😍😊
#خدا
@Energyplus_ir