#رمان موج های سرنوشت🌊
#پارت_شصت
منم هیچ توجهی بهش نکردم
ستاره خانمم همش حرف میزد
و مغزم پوکید
و شروع به خوردم غذام کردم
تشنم شده بود
که میخواستم نوشابه بردارم که سمت
ارش بود و منم دستمو دراز کردم تا بردارم
که ارش نوشابه رو برداشت و گرفت سمتم
و بهم لبخندی زد و منم گرفتم و با گفتن
ممنونی اکتفا کردم اخه من مگه
چلاغم که نتونم نوشابه بردارم؟!
که دیدم ستاره خانم
داره منو امیر و نگا میکنه و لبخند میزنه
گفت_ وای عزیزای من
چقدر شما بهم میاین
و منم داشتم نوشابه میخوردم که با این حرف
گلوم گرفت و به سرفه افتادم و
سرفه ام قطع نمیشد! و مامان
بهم اب داد و منم اخم کرده بودم و به مامان
چشم غره رفتم که چیزی نگفته!
میخواستم به ستاره خانم چیزی بگم
و لیوانو محکم گذاشتم روی میز
که مامان بحث رو عوض کرد و
حرف میزد و منم داشتم منفجر میشدم
دیگه اشتهام کور شد و چیزی نخوردم
و از سر میز بلند شدم و رفتم اشپزخونه
تا یکم پیش تکتم خانم باشم و
باهاش حرف بزنم خلاصه
یک ربعی گذشت که برای
من به اندازه یک قرن بود
و بعد شام عزم رفتن کردن بالاخره
و منم خدافظی کردم ارش موقع
رفتن بهم گفت هفته دیگه قرار
بزاریم بریم بیرون منم گفتم
کار دارم به احتمال زیاد نمیتونم بیام
اونا رفتن و رفتم توی اتاقم
وای چقدر خستم،انگار چند ساله
که نخوابیدم..
و بعدش لباسامو عوض کردم
و گوشیمو برداشتم و یکم باسوگند چت کردم و تا سرمو گذاشتم
روی بالشت خوابم برد...
ادامه دارد... 🍃
🪐https://eitaa.com/Erkoko
ولی من همیشه دوس داشتم با این اتوبوسا مدرسه برمو یدونه ازین کمدا داشته باشم🫀🤌🏻
🎀https://eitaa.com/Erkoko
1.1M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
ولــــی شیرکاکائو🤌🏼🍫
:)
:) https://eitaa.com/Erkoko
:)
#رمان موج های سرنوشت🌊
#پارت_شصت ویک
از زبان امیر...
صبح زود از خواب بیدار شدم
یکم صبحونه خوردم و سوگندم
بهم گفت که برسونمش کلاس زبان
و رفتم تا حاضر شم و پیراهن ابی
یخی پوشیدم
و ساعتی که دریا برام هدیه خریده بود
و دستم کردم خیلی به دستم میومدش
چند لحظه به ساعت خیره شدم
و چشمای دریا توی ذهنم نقش بست
_ الووو داداش کجایی؟
برات باید سمعک بگیرم فک کنم
+ه.. یچ.. هیچی همینجام
فعلا خودت نیاز بیشتری داری
و با سوگند سوار ماشین شدیم
_ راستی داداش این ساعتت خیلی
خوشگله معلومه از اون گرون هاس ها
حالا.. کی برات خریده که انقدر
سلیقش خوبه
+ اره خیلی ، اینو دریا خانم..
دوستت برام یک چند هفته پیش خرید
به عنوان هدیه..
که دیدم سوگند چشماش چهارتا شد
و بعد لبخند موزیانه ای زد
_ که اینطور پس من چه دوست دست
و دلبازی دارم که برای داداشم ساعت خریده... هومم میگم...
واییی نکنه داداش خبریه؟
انقدر خندیدم که داشتم میترکیدم
+ وای ابجی تروخدا بس کن
اخه چه خبری، همون روزی که گوشی رو
درست کردم برام برای تشکر اینو خرید
فضولی هم بسه اینا مربوط به بزرگتراس
_ وااا همچین میگی انگار من بچم!
+ حالا دیگه دیگه
الانم برو کلاس زبانت دیر شد خدافظ
و اونم با غر غر خدافظی کرد و رفت
و منم بعد ده دقیقه رسیدم و رفتم سوار
اسانسور شدم و دیدم دریا هم
داره میره توی اتاقش و منو دید
_ سلام اقا امیر صبحتون بخیر
+ سلام دریا خانم، صبح شماهم بخیر
حالتون چطوره؟
_ مرسی.. شما خوبین؟
+ ممنون به لطف شما
و لبخندی بهم زدیم و رفت توی اتاقش
و منم مشغول کارام شدم
از زبان دریا...
وقتی صبح امیرو دیدم چشمم افتاد
به ساعتش واییی چقدر به دستش میومد!
حتما خیلی خوشش اومده
و منم با خوشحالی کارامو انجام دادم
ادامه دارد...🍃
🪵 https://eitaa.com/Erkoko
کلی کتاب نخونده کلی فیلم ندیده کلی مسافرت نرفته کلی چای نخورده
و کلی زندگی نکرده دارم 🪐.
1.7M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
جوری که این زنگا توی مدرسه میگذره:
:)
:)
:)
📚https://eitaa.com/Erkoko
969.6K حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حقیقتی درباره رنگا🤌❤️🩹
•
• https://eitaa.com/Erkoko
•
چیزی که مامانم بعد از باز کردن در اتاقم میبینه، در حالی که سه ساعت جیغجیغ کردم که ساکت باشید میخوام
درس بخونم💆🏻♀.
🎀https://eitaa.com/Erkoko
#رمان موج های سرنوشت🌊
#پارت_شصت ودو
یک ساعت بعد
عمو رحمان(ابدارچی) برام
اسپرسو اورد و منم ازش تشکر کردم
_ ببخشید دخترم میشه من امروز
یکم زودتر برم اخه وقت دکتر دارم
+ اره اشکالی نداره اگه نیازی
چیزی داشتین به من بگین(منظورم پول
بود) که عمو رحمان تشکری کرد و رفت
بعدشم اسپرسو مو خوردم
عاشق بوی قهوه و اسپرسو بودم
کلا یک ارامش خاصی بوش میداد
و رفتم سمت کمد پرونده ها
یه هو دیدم یک چیز مشکی براق داره
اونجا رژه میره و یکم دقت کردم
و دیدم بعلههه سوسکههه!!!
اصلا شانسمو فقط
تازه بالداره!!! واییی
میخواستم جیغ بکشم و جیغای منم
که بنفش! از بچگی از سوسک
بدم میاد البته میترسم خب همه
میترسن ولی الان چه غلطی بکنم من؟!
وایی خدایا کمککک
ولی گفتم الان ابروم میره و سریع
دویدم اومدم از اتاق بیرون
از زبان امیر...
دیدم دریا نفس نفس زنان از اتاقش
اومد بیرون و رنگش پریده بود
+دریا خانم مشکلی پیش اومده؟
که هول شد و گفت
_ عه... چیزه... عمو رحمان نیست؟
+ نه همین نیم ساعت پیش رفتن
گفت که مرخصی گرفتم
اگه چیزی شده بگین من شاید
بتونم کمکتون کنم وحلش کنم
_ اخه... ارهـ.. ی.. ک.. یک
مشکلی پیش اومده
ادامه دارد...🍃
🪐 https://eitaa.com/Erkoko