(🌱💚)
دختر جوانی با سر برهنه در پیادهرو در حال حرکت بود که در آن روزها یک امر طبیعی بود. در پیادهرو یک پاسبان شهربانی به او جسارتی کرد. این عمل زشت او در روز عاشورا برآشفتهام کرد. بدون توجه به عواقب آن، تصمیم به برخورد با او گرفتم.
پاسبان شهربانی به سمت دوستش رفت که پاسبان راهنمایی بود . به سرعت با دوستم از پله های هتل پایین آمدم. آن قدر عصبانی بودم که عواقب این حمله برایم هیچ اهمیتی نداشت. دو پلیس مشغول گفتوگو با هم شدند. برق آسا به آنها رسیدم. با چند ضربه کاراته او را نقش بر زمین کردم. خون از بینیهایش فوران زد!
پلیس راهنمایی سوت زد. چون نزدیک شهربانی بود، دو پاسبان به سمت ما دویدند. با همان سرعت فرار کردم و به ساختمان هتل پناه بردم. زیر یکی از تخت ها دراز کشیدم. تعداد زیادی پاسبان به هتل هجوم آوردند. قریب دو ساعت همه جا را گشتند؛ اما نتوانستند مرا پیدا کنند. بعد، از هتل خارج شدم و به سمت خانه مان حرکت کردم. زدن پاسبان شهربانی مغرورم کرده بود.
حالا دیگر از چیزی نمی ترسیدم
"برشےازکٺابازچیزےچیزےترسیدم"
"زندگینامہشهیدقاسمسلیمانے"
#برشےازکتاب
@Eshgh_alyhesalam
(🌱💚)
آدم مگر چه می خواهد؟ نانی و آبی و جایی برای خواب! اما گویا آدم ها معنای زندگی را نفهمیده بودند. نان بیشتر، آب بیشتر و جای بیشتر. آدم هایی که هر روز از کنار حرم می گذشتند. هرکدام برای خود دنیایی ساخته بودند و در آن زندگی می کردند. چقدر عالمشان حقیر بود. وقتی به من می رسیدند، دست ته جیبشان می کردند و دنبال خرده فلس هایشان می گشتند؛ تازه اگر به این نتیجه می رسیدند که به گدایی آس و پاس چیزی ببخشند.وقتی آدم ها دست در جیبشان می کنند، باید شروع کنی به دعا کردن برایشان. باید از او ممنون باشی که با دیگران فرق دارد و حاضر شده از خودش بگذرد و روزی رسان تو باشد. با همه ی این اوصاف آدم ها با هم فرق داشتند. بسیاری که کمک می کردند، از من گداتر بودند. دست در جیبش می کرد و با مظلوم نمایی ادای گشتن به دنبال پول را در می آورد و در آخر با منت، خرده فلسی در کاسه می انداخت و راهش را می کشید و می رفت و از بادی که به غبغب داده بود، معلوم می شد در این فکر است که چه گلی به سر خود زده...!
برشےازکٺابکهکشاننیستے"
"زندگینامہآیتاللهسیدعلےقاضےطباطبایے"
#برشےازکتاب
•┈┈••✾@Eshgh_alyhesalam✾••┈┈•