🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_164
#رمان_حامی
- قبوله. پس بچرخ تا بچرخیم آقای عبادی.
قری به گردنش داد و گفت :می چرخیم.
بی توجه به چهره ی مبهوت ماهرو و حرکت حامی گفتم :
بیا بالا، باید امضا بدی.
***
~ حامی ~
از آن روز به بعد، برگه ی جدیدی از زندگی من همراه آرامش رقم خورد.
اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین پیشنهادی بدهد.
طبق معمول آن حرف ها را فقط از روی عقده ی دل و در عصبانیت گفتم، اما ظاهرا آرامش این بار به خودش گرفت و وارد عمل شد.
با اینکه می دانستم دختری ست که هرکاری می کند، اما تا آن روز، تمام تهدید ها و تنبیه هایش، مربوط به ثروتی بود که داشت.
مثل بچها، شرط بستیم هرکس زود تر تلافی هایش را به ده برساند، اون برنده است.
واقعا بچه بازی بود، اما برد و باخت هر کداممان، تغییری اساسی در زندگی مان به وجود می آورد.
هدایت شده از مسجد حضرت قائم(عج)
11.84M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🏮ویزای اربعین ۱۴۰۳ رسید!
#ویدیو_رو_ببینید
برای ساخت زائرسرای اربعینی امام زمان(عج) در مسیر مرزهای خسروی و مهران به کمک شما نیاز داریم! این مجموعه کاملا مردمی بوده و در ایام غیر اربعین برای امور فرهنگی و مراسمات مناطق محروم استفاده خواهد شد.
هزینهی هر آجر با تمام مصالح و هزینههای جانبی ۴۰ هزار تومنه! شماره کارت های #رسمی و #قانونی به نام مسجد حضرت قائم(عج) 👇
●
6037991899988582●
5041721113328141IR
040170000000206596699008
هدایت شده از تبلیغات همسران💓
سلام، طاعات قبول
این مجموعه اربعینی خیلی ویژه است و قبلا هم توی کانال معرفی کردیم، فعالان فرهنگی مثل سید کاظم روحبخش پاکار و بانی این مسجد هستند❤️
الحمدالله با کمک همدیگه مسجد
رو تونستیم بسازیم و الان نوبت
زائرسرای دوم این مجموعه است
جزئیات رو اینجا ببینید👇
https://eitaa.com/joinchat/2846883849Cbf3af7a7e9
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_164 بخش دوم
#رمان_حامی
~ حامی ~
از آن روز به بعد، برگه ی جدیدی از زندگی من همراه آرامش رقم خورد.
اصلا فکرش را هم نمی کردم چنین پیشنهادی بدهد.
طبق معمول آن حرف ها را فقط از روی عقده ی دل و در عصبانیت گفتم، اما ظاهرا آرامش این بار به خودش گرفت و وارد عمل شد.
با اینکه می دانستم دختری ست که هرکاری می کند، اما تا آن روز، تمام تهدید ها و تنبیه هایش، مربوط به ثروتی بود که داشت.
مثل بچها، شرط بستیم هرکس زود تر تلافی هایش را به ده برساند، اون برنده است.
واقعا بچه بازی بود، اما برد و باخت هر کداممان، تغییری اساسی در زندگی مان به وجود می آورد.
نمی دانستم دقیقا می خواهد چه کند و از چه طریق و چگونه این بازی را شروع کند.
برای همین منتظر مانده بودم قدمی بردارد، تا سر نخ دست من هم بیاید.
همان روز، بعد از اینکه زیر آن دست نوشته را که محتوی شرط بینمان بود را امضا کردیم، قبل از بیرون آمدن از اتاق به من گفت مدتی هیچ باشگاهی نمی رود.
نمی دانستم چه فکری در سر دارد، هرچه که بود، تایید کردم.
از پیش آرامش که آمدم، کمی با ماهرو حرف زدیم، او هم در شوک بود و باورش نمی شد آرامش چنین کاری کرده باشد.
تمیز کردن کارخانه هم کلا منتفی شد.
بعد از کمی گپ زدن با ماهرو، رفتم داخل اتاقکم تا به هستی زنگ بزنم.
بدجور ذهنم را به خود مشغول کرده بود.
همینطور که جلوی آینه با صورتم ور می رفتم، شماره اش را گرفتم و گوشی را گذاشتم روی کمد کنار دستم و زدم روی اسپیکر.
طولی نکشید که صدای ظریف خواهرم در اتاقم پیچید.
- الو سلام داداش.
نمی خواستم از همین اول کار، اوقات تلخی کنم.
اول باید با آرامش حرف می زدم تا با من احساس راحتی کند و حرف دلش را بزند.
با لحنی آرام و البته کمی خشک گفتم : سلام خواهر کوچیکه. الحمدلله. تو چطوری؟
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_165
#رمان_حامی
نفسی صدا دار کشید و گفت : منم خوبم. چه خبر؟
کار و بارت چطوره؟
دست آزادم را لای موهایم فرو بردم و کمی صاف و صوفشان کردم.
- سلامتی. همه چی عالی. تو چی؟
کارات خوب پیش می ره؟
مشتری پُشتری ردیفه؟
خیلی آرام بود و ریلکس.
- الحمدلله همه چی خوبه.
حامی حواسم هست تازگیا کمتر سر می زنیا!
نگاهم را از چهره ام در آینه گرفتم و رفتم روی تخت نشستم.
- امروز اومدم خونه سر زدم، کم سعادتی از تو بود.
با لحنی که انگار پنچر شده باشد گفت : اِ! خب زنگ می زدی منم بیام نامرد.
با لحنی حق به جانب گفتم :
از سر کار بکشونمت بیای که منو ببینی؟
- کار همیشه هست.
داداش حامی ما هیچ وقت نیست.
خم شدم و از روی پا تختی، پاکت سیگارم را برداشتم.
گوشی را گذاشتم بین شانه و صورتم و با دو دست، مشغول در آوردن سیگار و روشن کردنش با فندک طلایی ام شدم.
- باشه کم چرب زبونی کن!
خندید و گفت : خوبی هم بهت نیومده. ایش.
تقریبا بی صدا خندیدم و گفتم : الان که کار نداری؟
- نه تایم آنتراکه
- من که نمی دونم یعنی چی ولی انگار می تونی حرف بزنی.
خندید و گفت : انتراک داداش. تایم استراحت.
سیگار را گذاشتم گوشه ی لبم و گفتم : آها.
پوکی عمیق به سیگارم زدم و گفتم : خب همین کلمات خودمون چشه که میاین اسمای اجق وجق قاطیشون می کنین. والا.
❌میخوای از شر دیابت خلاص بشی؟!❌
ما کاری میکنیم که با قرص و انسولین خداحافظی کنی😍
میخوای بدونی چجوری؟؟؟👇🏻👇🏻👇🏻👇
https://eitaa.com/joinchat/1678639775C5c13ae862e
بیا تو کانال و رضایت درمانجو هارو ببین 🌹
اتصال مستقیم به فرم ویزیت(جهت مشاوره و درمان )👇👇👇
https://formafzar.com/form/5kh3y
https://formafzar.com/form/5kh3y
دلیل مخالفت پزشکان با درمان دیابت از زبان هنرمند محبوب کشورمان 👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1678639775C5c13ae862e
😳😳😳
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_165 بخش دوم
#رمان_حامی
- شما به بزرگی خودت ببخش. میسپارم دیگه تکرار نشه.
- هعی. چه کنیم دیگه.
بخشش از بزرگانه. خب دیگه چه خبر؟
بعد از آن جمله، منتظر بودم لحنش تغییر کند یا خودش حرفی بزند، اما خونسرد تر از دفعهی اول گفت : دیگه جز سلامتیت خبری نیست!
پوک بعدی را عمیق تر و پر عقده تر به سیگار زدم.
یعنی واقعا غریبه شده بودم که به من درباره ی آن مسئله حرفی نمی زد؟
آن هم مسئله ای به آن مهمی که اولین نفر من باید در جریان قرار می گرفتم.
سکوتم بدون اینکه بخواهم طولانی شد و هستی سوالی گفت :
الو؟ حامی؟ صدامو داری؟
دود سیگارم را صدا دار بیرون فرستادم، روی تخت دراز کشیدم و گفتم :
آره .هستی مطمئنی چیزی نشده دیگه؟ همه چی رو به راهه؟
با تردید و من من گفت : بله داداش، مگه باید چیزی بشه؟
همینکه داشت انکار می کرد، حالم خراب می شد.
خیلی داشتم سعی می کردم خودم را کنترل کنم و داد و هوار به راه نیندازم و از کوره در نروم.
دیگر نتوانستم بیشتر از آن سر بسته حرف بزنم و با لحنی حق به جانب گفتم :
این حرفت یعنی هیچ خری ازت خواستگاری نکرده که تو بخوای قبول کنی! درسته؟!
سکوتش خبر از این می داد که تمام حرف های مادرم حقیقت دارد.
می فهمیدم اکنون در چه حالتی قرار گرفته است.
نه می توانست بیشتر از آن انکار کند، نه می دانست بعد از پنهان کاری آشکارش چگونه باید از من دلجویی کند.
با حس سوزش لای انگشتان دستم،
نگاهم روی سیگاری که به فیتیله رسیده بود و به سو سو افتاده بود، ثابت ماند
بی توجه به سوزشش، گوشم همچنان منتظر شنیدن کلامی از جانب هستی بود.
سطل را نشانه گرفتم و سیگار را پرت کردم سمتش.
نمی دانم بخاطر اعصاب خرابم بود یا خستگی و بی حوصلگی، که سیگار با فاصله ی ای نسبتا دور از سطل روی زمین افتاد.
هدایت شده از ♦️پیشنهاد ویژه♦️
حلوای #ماه_رمضان رو خیلی راحت تهیه کن.
آموزشش ک #رایگانه😍
بیا تو بزرگترین دورهمی سر آشپزای ایتا🤩👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
اینجا بهت اموزش میده چطوره
آش و شله زرد و حلوا مخصوص درست کنی
https://eitaa.com/joinchat/2007236622C5be7be73d3
ساده ترین #سحری و #افطار رو تهیه کن👆👆