🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_179
#رمان_حامی
هر که رد می شد، خیره نگاهم می کرد.
بی اعتنا به اطراف، راهم را گرفتم و به سمت اتاقم رفتم.
باز یاد فکری که در سرم جرقه زد افتادم و با شوقی باور نکردنی، سرعتم را زیاد کردم.
کیفم را داخل اتاق گذاشتم. دستمال خونی را داخل سطل کنار در انداختم.
پشت میزم نشستم و اتاق نگهبانی را گرفتم.
- مجتبی؟
نگهبان که مرد مسن و مطیعی بود، با مهربانی گفت : بله خانم؟
- زود بیا اتاقم.
- چشم.
منتظر، با سر انگشت روی میز ضرب گرفتم.
در زده شد و مجتبی آمد داخل.
هیچ گاه منتظرم نمی گذاشت.
آمد جلوی میزم ایستاد و گفت : جانم خانم؟ امری داشتین؟
کمی این دست و آن دست کردم و گفتم:
مجتبی می تونی بری داروخونه؟
- بله خانم. چی بگیرم؟
- داروی شکم روش.
کمی تعجب کرد.
- شکم روش؟
- آره.
- ام.. شکم روش چیه؟
مات و مبهوت نگاهش کردم.
- شکم روش نمی دونی چیه؟
گیج نگاهم کرد.
- نه ولله.
با کف دست کوبیدم در صورتم و گفتم : قرص اسهال.
تازه دو هزاری اش افتاد.
- آها. فهمیدم بله خانم الان می رم می گیرم. فقط جسارتا حالتون خوش نیست؟
خیال کرد برای خودم می خواهم.
- من خوبم مشهدی. برو زود بگیر بیا.
- خداروشکر. چشم خانم رفتم.
فقط ببخشید...
منتظر نگاهش کردم.رویش نمی شد حرف بزند. بالاخره گفت :
شل کن یا سفت کن؟
- چی؟!
- شکم شل کن یا سفت کن؟!
دیگر نمی دانستم چه بگویم.
ای کاش خودم می رفتم و می گرفتم.
- شل کن.
سر تکان داد و رفت.
خودم را روی صندلی رها کردم.
امیدوار بودم نقشه ام بگیرد.
***
بعد از گذشت یک ربع، مشهدی مجتبی برگشت.
به جای یه بسته، سه بسته گرفته بود.
با تعجب به قرص هایی که روی میز گذاشت نگاه کردم و گفتم : چه خبره مجتبی؟!
دستی به سر کم مویش کشید و گفت :
خانم آخه نگفتین. گفتم یه وقت کم نگیرم.
سری تکان دادم و گفتم : باشه ممنون. فاکتور هم بده.
از داخل جیب پیراهن فرمش، فاکتور را روی میز گذاشت و گفت : کاری با من ندارین؟
- نه ممنون. برو سر کارت.
چشمی گفت و رفت.
وقتی که رفت، یک بسته قرص برداشتم از اتاقم بیرون رفتم.
اول رفتم ببینم حامی کجاست.
داخل حیاط بود و داشت ماشین را دستمال می کشید.
سریع از فرصت استفاده کردم و رفتم داخل آشپزخانه ی کارخانه. سه قرص را داخل یک بشقاب گذاشتم و با پشت قاشق خردشان کردم.وقتی حسابی آسیاب شدند، ریختم کف دستم و سپس رفتم داخل همان انباری که حامی وسایلش را می گذاشت.
ماهرو برایش غذا می گذاشت.
با چشم دنبال کیف وسایلش گشتم.
روی چوب لباسی کنار لباس هایش آویزان کرده بود.
سریع رفتم و از داخلش، ظرف غذایش را برداشتم.
تند تند درش را باز کردم. خیلی نامحسوس، پودر قرص ها را ریختن داخل غذایش و سریع درش را بستم.
قبل از آنکه حامی سر و کله اش پیدا شود، دستم را تکاندم، ظرف غذا را داخل کیفش گذاشتم و رفتم از آنجا بیرون.
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عید دیدنی جاریمو دیدم
باورم نمیشد چقد تغییر کرده بود 👇😳
الان ۳ تا کتاب ۲۰۰ صفحه ای رو تو یک هفته میخوند با درک بالا 🤩
چقد حافظش قوی شده بود 🧠
و کارهاشو با تمرکز بالا انجام میداد
و با وجود فسقلیاش هم به کارای بیرون هم خونش میرسید و تازه مشغول بکار شده بود و خلاصه شده بود ...
یک بانوی،مستقل ،شاد و با اعتماد بنفس👌
❓ازش که پرسیدم چکار کردی
گفت همه اینا معجزه مهارت های افراد موفق هست و آدرس کانال زیر رو بهم داد و گفت عضو شم 👇و پیوستن رو هم حتما بزنم
https://eitaa.com/joinchat/3473604920C6936e763c0
ضمنا جهت دریافت تست سرعت مطالعه و تمرکز و 🎁 به آیدی کانال کلمه" عید "رو ارسال کنم .
اگه تو #مطالعه کند هستید 🐢
#حواس پرتی اذیتتون میکنه😞
موقع مطالعه #خواااابتون میگیره😴
حافظتون ضعیفه و فراموشکار شدید 😓
زمان کم میارید و همش #استرس میگیرید😰
و خلاصه کتاب و مطالعه براتون سخته
و دنبال یک تغییر بزرگ هستید
بدو بیا تو این کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/3473604920C6936e763c0
اگه تو #مطالعه کند هستید 🐢
#حواس پرتی اذیتتون میکنه😞
موقع مطالعه #خواااابتون میگیره😴
حافظتون ضعیفه و فراموشکار شدید 😓
زمان کم میارید و همش #استرس میگیرید😰
و خلاصه کتاب و مطالعه براتون سخته
و دنبال یک تغییر بزرگ هستید
بدو بیا تو این کانال 👇
https://eitaa.com/joinchat/3473604920C6936e763c0
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_180
#رمان_حامی
چهره ای مصمم و خونسرد به خود گرفتم که یک وقت اگر رو به رو شدیم، به چیزی شک نکند.
چون به هر حال او منتظر تلافی از جانب من بود.
رفتم سراغ نقشه ی دوم! به جای بازگشتن به اتاقم، به سمت اتاق نگهبانی رفتم.
مشهدی مجتبی آنجا نشسته بود و داشت با تلفن حرف می زد.
وقتی فکش گرم می شد، دیگر نمی فهمید اطرافش چه خبر است.
یک دختر دم بخت داشت که روزی چند ساعت با او حرف می زد.
نمی فهمیدم این پدر و دختر مگر چقدر درد و دل و حرف نگفته با هم دارند که هیچ گاه تمام نمی شود.
بی توجه به همه ی این ها، رو به روی اتاق نگهبانی ایستادم.
اول که حواسش پرت بود، بعد تا چشمش به من افتاد، هول شد و گوشی تلفن را رها کرد روی میز.
کلاه فرمش هم روی سرش کج و معوج شد.
مهلت دادم تا خودش را پیدا کند.
تلفن را سر جایش گذاشت، کلاهش را صاف کرد و ایستاد و من من کنان گفت : جانم خانم؟ ببخشید داشتم با....
میان حرفش پریدم و گفتم : مشهدی آچار داری؟!
با بهت کمی به جلو متمایل شد و گفت : آچار؟!
- آره. آچار فرانسه.
- ب... بله خانم دارم. چه سایزی؟
- نشون بده ببینم.
خم شد و از زیر میز چند آچار در آورد و رو به رویم گرفت.
از بینشان یکی که سایزش متوسط بود انتخاب کردم و گفتم : من که رفتم اینو بردار بیا اتاقم خب؟!
مطمئن بودم آن لحظه در دلش می گوید : این چرا امروز اینجوری شده.
ولی چیزی به زبان نیاورد و گفت : چشم خانم.
سری تکان دادم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
نگاهی رویم سنگینی می کرد.
سرم را به طرفین چرخاندم.
با دیدن حامی که با چشمان ریز شده داشت بر اندازم می کرد، در دل خنده ای شیطانی کردم و به راهم ادامه دادم.
نگاهم به شدت بی تفاوت بود و به چیزی شک نمی کرد.
وارد اتاقم که شدم، بعد از حدود ده دقیقه مشهدی مجتبی با آچاری که انتخاب کرده بودم آمد.
روی میز گذاشتش و با گفتن با اجازه سریع رفت.
بیچاره ترسیده بود.
این ها همینطوری از من می ترسیدند، چه برسد روزهایی که حالم خوش نبود یا درخواست های عجیب و غریب هم داشتم.
گوشه ی لباسم را بالا دادم و آچار را علی رغم میلیم بین شلوارم گذاشتم که دیده نشود.
بلند شدم که بروم برای عملی کردن نقشه ام که دو تقه به در خورد.
کلافه سر جایم ایستادم و گفتم : بفرمایید.
در باز شد و خانم میرحسینی، یکی از کارکنان کارخانه آمد داخل.
منتظر و با عجله گفتم : بله خانم حسینی؟
بعد از احوال پرسی کمی دست دست کردن گفت : خانم ببخشید، من بچم مریضه، تبش رفته بالای چهل درجه. الان از خونه زنگ زدن گفتن حالش اصلا خوب نیست دارن می برنش درمانگاه.
می تونم امروز استثنائا زودتر برم؟
انسانی نبودم که وقتی پای خانواده و مشکلات حیاتی در میان بود، کسی را بگذارم لای منگنه. حتی اگر این کار را هم می کردم برای ادب کردنشان بود و در آخر اجازه ی آن کار را بهشان می دادم.
برای همین نوچی کردم و گفتم : آره برو.
اگه کاری یا چیزی لازم داشتی هم بهم خبر بده.
با خوشحالی نگاهم کرد و گفت : قربونتون برم خانم. خیلی ممنون. جبران می کنم انشاءالله.
خودم هم کمی عجله داشتم. برای همین گفتم : برو سریع تر به بچت برس.
بعد هم در را باز کردم.
بعد از کلی دعای خیر کردن و قربان صدقه رفتن، بالاخره رفت و منم از اتاق به سمت مقصدم حرکت کردم.
خیلی نامحسوس و گاماس گاماس، رفتم به طرف سرویس بهداشتی.
کارخانه سه سرویس داشت.یکی در اتاق من، یکی برای اهالی کارخانه و یکی هم انتهای حیاط بود که هم در نداشت و هم شیرش خراب بود.
رفتم جلوی سرویس کارکنان ایستادم.
در بسته بود.
نگران بودم کسی داخلش باشد و من بی هوا در را باز کنم.کمی آنجا ایستادم و گوش تیز کردم ببینم صدای شرشر آب یا موجود زنده ای به گوش می رسد یا خیر.
وقتی صدای سرفه ی مردانه ای آمد، سریع رفتم و پشت دیوار کنار سرویس پنهان شدم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_181
#رمان_حامی
شاید پنج دقیقه طول کشید که کسی که داخل بود آمد بیرون.
یکی دیگر از کارکنان بود.
سرفه های بدی هم می کرد.
قطعا تمام آن فضا را با سرفه های آلوده کرده بود و من روی این مسائل به شدت حساس بودم.
از بچگی، مرا به تمیزی و نظم و نظافت عادت داده بودند.
ریز ترین نکات بهداشتی را مانند کف دست، مو به مو می دانستم و به تمیزی اهمیت ویژه ای می دادم.
برای همین بود که ماهرو هفته ای دو بار کل خانه را تمیز می کرد. با اینکه حتی مهمان هم نداشتیم.
گوشه ی شالم را دور دهانم پیچیدم و رفتم داخل.
از نهایت سرعتم بهره بردم و افتادم به جان شیر آب.
از زورم استفاده کردم و شیر آب سرد را شکستم.
طوری که به این راحتی ها نمی شد درستش کرد و نیاز به شیری جدید داشت.
لبخندی از سر رضایت زدم.
آچار را همانجا کنار روشور گذاشتم و آمدم بیرون.
با عجله به اتاقم برگشتم.
اولین کاری که کردم، رفتم داخل سرویس و چند باری دستانم را شستم.
اخیشی گفتم و امدم بیرون پشت میز نشستم.
***
یک ساعت که از وقت نهار گذشت، بلند شدم و رفتم داخل راهرو شروع کردم به قدم زدن.
هر لحظه منتظر بودم حامی دوان دوان به سمت دستشویی برود، و همینطور هم شد.
بعد از گذشت یک ربع، حامی، همانطور که دستش را روی شکمش گذاشته بود و مانند مرغ گیج دور خود می گشت، با عجله به سمت سرویس دوید.
کمی عجیب بود، اما برای یک لحظه موقعیتم را فراموش کردم و برای اولین بار، بعد از فوت پدر و مادرم، پر صدا خندیدم.
خنده ای دندان نما! که شاید می شد اسمش را خنده ی از ته دل گذاشت.
همان موقع، یکی از کارکنان کارخانه مثل جن رو به رویم ظاهر شد و با دهانی نیمه باز و چشمانی قلمبه به من که غرق در خنده بودم خیره شده.
سریع خودم را جمع و جور کردم، به حالت عادی برگشتم و گفتم :بله؟!
هنوز در شوک بود. هیچ کس خنده ی مرا ندیده بود.
دستی به محاسنش کشید و گفت : ام... چیز.. یادم رفت خانم ببخشید. با اجازه.
این را گفت و سریع از پیش چشمانم محو شد.
خنده هم به من نیامده بود.
دوباره جدی شدم و رفتم جلوی در سرویس ایستادم تا کمی حال حامی را با زبانم بگیرم.
یک چیز هایی داشت می گفت اما گنگ بود و متوجه نمی شدم.
با لحنی پیروزمندانه گفتم : حالتون خوبه آقای عبادی؟!
فکر کنم تازه شستش خبر دار شد.
با لحنی که عجز و بیچارگی از آن می بارید گفت : حیف تو دستشویی نمی تونم نفرین کنم!وای سوختمم....
به زور جلوی خنده ام را گرفتم و گفتم : دو _ یک جناب عبادی.
با دعای گربه سیا هم بارون نمیاد. پس خودتو خسته نکن.
روز خوبی رو برات آرزو می کنم.
راهم را گرفتم که بروم.
صدای پر حرصش به گوش : ای لعنت بشی! خودم با همین دستای خودم بکنمت توی گور.
سری با خنده تکان دادم و با خنده به اتاقم برگشتم.
پشت میزم نشستم و مشغول وارسی قرص شدم.
"بیزاکودیل"
چه اسم جالبی! انسان را یاد کروکودیل می انداخت.
گوشی ام را برداشتم و عوارض قرص را در گوگل سرچ کردم.
بیزاکودیل چیست و چه کاربردی دارد؟
داروی بیزاکودیل برای درمان یبوست استفاده میشود. همچنین ممکن است قبل از معاینه یا جراحی برای تمیز کردن روده از این دارو استفاده شود. بیزاکودیل به عنوان یک ملین محرک شناخته میشود.
نحوهی عملکرد داروی بیزاکودیل:
داروی بیزاکودیل از طریق افزایش حرکت روده به دفع مدفوع کمک میکند.
نحوهی مصرف بیزاکودیل:
این دارو با تجویز پزشک گوارش به صورت خوراکی مصرف میشود. اگر بدون تجویز پزشک از دارو استفاده میکنید طریقهی مصرف نوشته شده روی بستهی دارو را مطالعه فرمایید.
تمام این دارو را، به صورت یکجا، فرو دهید. بیزاکودیل را لِه نکنید، تکه تکه نکنید و آن را حداقل یک ساعت قبل و بعد از مصرف آنتی اسیدها، شیر و لبنیات استفاده کنید. مصرف این مواد و داروی بیزاکودیل به طور همزمان ممکن است باعث از بین رفتن پوشش روی قرص و به تبع آن ناراحتی معده و ایجاد حالت تهوع شود.
دوز مصرف داروی بیزاکودیل به سن، وضعیت بیماری، و پاسخگویی بدن شما به درمان بستگی دارد. به طور خودسرانه دوز مصرفی دارو را افزایش ندهید و بیشتر از مقدار تجویزی پزشک مصرف نکنید. داروی بیزاکودیل را بیشتر از هفت روز پیاپی مصرف نکنید مگر اینکه صلاحدید پزشک شما اینطور باشد. مصرف بیش از حد این دارو ممکن است عوارض جانبی خطرناکی در پی داشته باشد.
عوارض جانبی بیزاکودیل:
مصرف داروی بیزاکودیل ممکن است عوارضی از قبیل درد یا اسپاسم معده و شکم، تهوع، اسهال یا ضعف به دنبال داشته باشد.
هدایت شده از عــــشق ممنـــوعه؛
❌⚠️❌⚠️❌⚠️❌⚠️❌⚠️
⛔هشدار جدی برای تمام آقایان ایران
🚧مشکلات جسمی آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها 90% خیانت ها درایران
1⃣ اختلالات بهداشتی آقایان
2️⃣ عفونت مجاری ادراری / واریکسل/پروستات
3⃣ اعتیاد
✅آقایون برای درمان ناتوانی های جسمی
حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/clinic_dr_kazemi
https://eitaa.com/clinic_dr_kazemi
👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻👆🏻
✅برترین و با اعتبارترین کانال ایتا در حوزهی مشکلات جسمی آقایان
#پارت152
#فصل_دوم_ارام_من
چشماش رو گرد کرد و گفت؛
تو آخرش مال من میشی
یکم زل زدم بهش و نگاهم رو گرفتم...
بلند شدم.
کتم رو صاف کردم
باید توی اتاق خواب هم یه چیزی کار می ذاشتم
شنودها قوی بودن
اما برای محکم کاری بد نبود.
گفتم:
دستشویی کجاست؟
جلوی در ورودی فرنگیه
تو همین اتاق روبه رویی هم معمولی...
رفتم سمت اتاق
خیلی سریع شنود بعدی رو زدم زیر تخت و رفتم تو دستشویی
فک کنم پنج ثانیه هم نشد...
یکم اون تو وایسادم...
بعد سیفونو کشیدم.
دستامو شستم و اومدم بیرون
نباید شک میکرد...
از اتاق رفتم بیرون تو سالن ندیدمش
صداش از تو آشپزخونه اومد:
چایی یا قهوه؟
هیچ کدوم.
خدافظ ...
با عجله اومد بیرون .
عع.. کجا؟
باور کن نمی ذارم بری
رفتم سمت در سریع پرید جلوم و گفت؛
یکم پیشم بشین دیگه
باور کن من اونجوری نیستم که تو فکر می کنی...
یعنی این همه تفاوت قیمت واقعیه😳
👈تخفیف های جذاب عید فطر نزدیکه😍
محصولی که قیمتش تو سایت دیجی کالا ۳۴۵ هست ما تو جشنواره قبلی با قیمت ۱۸۹ تومن تقدیم کردیم🌺
😍ارسال سفارشات با پست ویژه😍
اسباب بازی بابا سعید👇👇👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/1763050227Cf2e7c91d4e
https://eitaa.com/joinchat/1763050227Cf2e7c91d4e
هدایت شده از روح الله صفری|یونس
شرکتکنندهشماره529:مریم رئیس جعفری از قم
جایزهنفراولبیشترینبازدید:
🟡 جایزهنفراول:مبلغ یک میلیون تومان وجه نقد
⚪️ جایزهنفردوم:ششصد هزار تومان وجه نقد
🟤 جایزهنفرسوم:چهارصد هزار تومان وجه نقد
📢مهلتارسالتا20فروردین
آیدیجهتثبتنامدرمسابقه:
@fatima_ghods
کانالشرکتدرمسابقه:
https://eitaa.com/joinchat/1024196718Ce203bc2bb5
هدایت شده از قم - خبرگزاری فارس
#هفت_سین
امیرحسین موسوی
برای شرکت در این مسابقه، تصویری از سفره هفت سین خود به آیدی: @FarsQomAdmin ارسال کنید تا شاید جزو سه نفر اولی باشید که با کسب بیشترین بازدیدها، سه تا یک میلیون تومان هدیه نقدی بگیرید.
در کانال خبرگزاری فارس هم عضو باشید تا هم این مسابقه رو دنبال کنید و هم اولین نفر از خبرهای مهم قم خبردار شوید:
https://eitaa.com/joinchat/2015035392C647f28664c
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_182
#رمان_حامی
لبخندی شیطانی زدم و گوشی را کنار گذاشتم.
عوارض دردناکی داشت، اما خب حالش حسابی جا می آمد.
***
نیم ساعتی مشغول پرونده ها و رسید های خرید و فروش و قولنامه ها بودم و بعد تصمیم گرفتم بروم سری بزنم ببینم آن پسر پرو هنوز زنده است؟
چون دیگر خبری از او نشد.
برگه ها و پوشه ها را همانجا روی میز رها کردم.
عینک مطالعه ام را در آوردم و رفتم ببینم بیرون چه خبر است.
داخل انبار که نبود، در حیاط هم نبود.
بین کارکنان هم گشتی زدم اما پیدایش نکردم.
رفتم قسمت پارکینگ کارخانه ببینم ماشین هست یا نه که دیدم ماشین هم نیست.
دوباره به سمت اتاقم راه افتادم.
داشتم می رفتم که آقای نجاتی، مامور فروش کارخانه و یک جور هایی منشی آنجا، صدایم زد.
به سمتش برگشتم.
در دستش تعدادی پوشه بود.
رو به رویم ایستاد و با صدای کلفتش گفت : خانم اینا لیست فروش های این هفتمونه.
یک کارخونه جدید هم از طریق کارخونه ی رویای زندگی باهامون آشنا شده و می خوان یه قرار ملاقات باهاتون داشته باشن.
چی کارشون کنم؟ وقت تنظیم کنم؟
ذهنم پی حامی بود و دقیق نمی فهمیدم چه می گوید. سر و صدا هم آنجا زیاد بود.
برای همین بلند گفتم : نمی شنوم چی میگی. بیا بریم تو اتاقم.
چشمی گفت و دنبالم آمد.
سالن مدیریت کلا از کارخانه جدا بود.
یک اتاق برای من بود، یک اتاق آشپزخانه، یکی اتاق منشی و یکی هم اتاق پرونده ها و پوشه ها که کلیدش را فقط من و نجاتی داشتیم.
نجاتی مردی حدودا چهل ساله بود که پدرم خیلی به او اعتماد داشت.
همین شد که بعد از فوت پدرم همانجا ماندگار شد و تقریبا کنار دست من، حساب کتاب ها و کار های شرکت را به دست گرفت.
در کارخانه ی من هرکسی وظیفه اش را می دانست و نه کسی سوال بیجا می کرد و نه وقت و بی وقت به سراغم می آمد.
مثل آقای نجاتی.
خودش هفته ای یک بار لیست پرونده ها و نمودار خرید و فروش و درصد پیشرفت و هر چیزی که مربوط به کارخانه می شد به اتاقم می آورد و همین می شد که خیلی هم دیگر را نمی دیدیم.
هرکس سرش در کار خودش بود.
کارخانه من، در عین بی حاشیه بودن، به شدت پر آوازه بود.
برای جنس هایمان سر و دست می شکستند.
جنس نخ هایی که در ساخت پارچه ها استفاده می شد به شدت مرغوب و مقرون به صرفه بود.
برای همین همیشه پیشنهاد کار با کارخانه های تولیدی لباس، مزون ها و فروشگاه های معروف کشور را داشتیم.
و من قرار های کاری و تمام این کار ها را سپرده بودم به نجاتی و خود فقط نظارت داشتم که یک وقت جایی از کار نلنگد.
من برنامه ریز بودم و نجاتی مدیر اجرا.
وارد اتاقم شدیم.
نجاتی خواست شروع کند به توضیح دادن که گفتم : یه لحظه صبر کن.
گوشی ام را از روی میز برداشتم، رو به روی پنجره ایستادم و شماره ی حامی را گرفتم.
هرچه منتظر ماندم گوشی را برنداشت.
یک بار قطع کردم و دوباره شماره اش را گرفتم و باز هم تماسم بی پاسخ ماند.
پسره ی بی فکر!
معلوم نبود کجا گذاشته رفته.
هرچند وضعیتش مناسب نبود و با بلایی که سرش آوردم، حق داشت هرجا برود.
شیر سرویس هم که خراب کردم!
سری تکان دادم و مشغول جمع کردن پوشه های روی میز شدم.
نجاتی وقتی دید حرفی نمی زنم با من من گفت : ام.. خانم؟!
به کل او را از یاد بردم.
نگاهی کوتاه به نجاتی انداختم و گفتم : دو دقیقه بشین من کارم تموم شه.
باز هم چشمی گفت و روی مبل راحتی کنار میزم نشست.
از تلفن شرکت به خانه زنگ زدم ببینم حامی رفته خانه یا نه.
ماشین را هم برده بود و مجبور بودم اگر برنگردد آژانس بگیرم.
✅هشدار جدی برای تمام آقایان ایران✅
🚧مشکلات آقایان زمینه ساز 80% طلاق ها در ایران🚧
فرم ویزیت سریع کلینیک طلوع سبز 👇
https://app.epoll.ir/35853000
✅️معتبر ترین کانال ایتا در زمینه طب سنتی
شماره تماس مستقیم 09127728766
@tolouesabz
✅آقایون برای درمان اختلالات حتما لینک پایین را مشاهده نمایید 👇👇👇
https://eitaa.com/joinchat/4060479881Cf11ada3a13
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_183
#رمان_حامی
پشت میز نشستم و منتظرماندم که جواب دهد.
طولی نکشید که صدای مرتعش ماهرو در گوشم پیچید : الو خانم؟!
ابرو هایم بیشتر از قبل در هم گره خوردند.
متعجب گفتم : الو؟
صدای گریه اش را شنیدم.
بینی اش را بالا کشید و با ترس گفت : همین الان می خواستم بهتون زنگ بزنم. خانم تو رو خدا زود بیاین خونه. آقا حامی حالش خوب نیست. الانم وسط سالن افتاده. من نمی دونم باید چی کار کنم.
سرم سوت کشید.
فکر نمی کردم چند قرص کوچک بتواند یک آدم را از پا بیندازد.
شروع کردم به پیشانی ام و نوچ نوچ کنان گفتم : باشه الان میام. یه آب قندی چیزی بهش بده تا خودمو برسونم.
- چش.. چشم. تو رو خدا زود بیاین.
دیگر چیزی نگفتم و تلفن را قطع کردم.
از پشت میز بلند شدم.
کیفم را برداشتم و موبایلم را انداختم داخلش.
همراه من، نجاتی هم بلند شد و گفت : چیزی شده خانم؟ کمکی از دستم بر میاد؟
همانطور که به سمت در می رفتم گفتم : نه. شب باهات تماس می گیرم در مورد مسئله ای که می خواستی بگی صحبت کنیم. به مشهدی هم بگو یکی رو بیاره شیر دستشویی رو همین امروز درست کنه که بچها مشکل نخورن.
همراهم از اتاق آمد بیرون و گفت : بله حتما. الان دارین می رین؟
- آره. حواست به کارخونه باشه. فعلا.
قدم هایم را تند کردم و از کارخانه بیرون رفتم.
امیدوار بودم نمیرد! چون میان گره های پیش رویم می شد قوز بالای قوز.
رفتم سر خیابان ایستادم تا تاکسی بگیرم.
یادم نمی آمد در طول عمرم خودم رفته باشم کنار خیابان ایستاده باشم و سوار تاکسی شده باشم.
همیشه یا راننده داشتم یا خودم راننده بودم.
به لطف حامی، هر کاری که تا آن موقع تجربه نکرده بودم را داشتم تک به تک امتحان می کردم.
جلوی سومین ماشین که دست تکان دادم و گفتم دربست، ترمز کرد.
سریع سوار شدم و آدرس دادم.
*
بالای سرش ایستادم.
قطره های عرق روی صورتش نشسته بود و نا منظم نفس می کشید.
هر چند لحظه یک بار، چهره اش جمع می شد و دوباره به حالت عادی باز می گشت.
رنگش شده بود مانند گچ دیوار.
معلوم بود اصلا حالش خوش نیست.
صدای گریه های ماهرو عصبی ام می کرد.
کنارش نشستم و نبضش را گرفتم.
مشکلی نداشت.
آرام اما با جدیت صدایش زدم.
- حامی؟ حامی صدام رو می شنوی؟
شروع کرد به ناله کردن.
کلمات نامفهومی می گفت و به خود می پیچید. چشم هایش هم بسته بود.
رو کردم به ماهرو و گفتم: وقتی اومد حالش چه جوری بود؟
اشک هایش را با دستمال پاک کرد و گفت : رنگ و روش پریده بود. تا رسید دوید تو دستشویی شروع کرد به اوق زدن.
یک ربع بیست دقیقه ای اون تو بود. بعد اومد بیرون یهو افتاد.
دوباره به حامی نگاه کردم.
دیگر حتی تکان هم نمی خورد.
آهی کشیدم و گفتم : زود باش زنگ بزن به اورژانس.
چشمی گفت و سریع به طرف تلفن خانه رفت.
باز صدایش زدم.
- حامی؟ حامی چشمات رو باز کن.
جواب نداد. تکان هم نخورد.
***
آمبولانس بعد از یک ربع رسید.
دو پرستار مرد همراه کیف تجهیزاتشان آمدند بالای سرش.
بعد از گرفتن فشارش، یکیشان گفت : فشارش روی شیشه. چرا اینطوری شد؟
مانده بودم چه بگویم.
می گفتم سر شوخی خرکي اینطور شد؟ هر چند نمی دانستم دو سه قرص فسقلی می تواند یک آدم را از پای بیندازد.
- قرص اشتباهی خورده.
- چه قرصی؟
با مکث پاسخ دادم.
- بیزاکودیل.
- حتما دز بالا؟
شانه ای بالا انداختم و گفتم : نمی دونم.
- سابقه بیماری خاصی داره؟
من و ماهرو سرگردان به هم نگاه کردیم.
گفتم : نمی دونم.
آن یکی پرستار با تعجب نگاهم کرد.
حتما خیال می کردند نسبتی با هم داریم.
بی اعتنا به آن پرستار گفتم : نمی برینش بیمارستان؟ حالش خیلی بده