eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
8هزار دنبال‌کننده
2.8هزار عکس
639 ویدیو
5 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 در همین فکر و خیال ها بودم که صدای حامی از پشت سرم شنیده شد. - کلافه ای انگار. برگشتم سمتش. - بخاطر باربده؟ اسمش را که آورد، باز هم دلم آشوب شد. آشوب که بود! آشوب تر شد. باز خودش ادامه داد. - اون پسره حتی ارزش نگاه تو رو هم نداره. پس چرا اینقدر خودتو عذاب می دی؟ راست می گفت. ولی گاهی اوقات واقعا تحمل بعضی شرایط یا بعضی اشخاص سخت می شد. آنقدر سخت که ممکن بود از خود بیخود شوی و کاری را کنی که نباید کنی. - بهش آلرژی پیدا کردم. اصلا نمی تونم تحملش کنم. - نذار بهت نزدیک شه. طلبکارانه گفتنم: به خواست من میاد سمتم؟! - این دفعه اومد سراغت زنگ بزن پلیس. پوزخند زدم. - مثل اینکه یادت رفته دنبال چیم. بعدشم این نقشه نقشه ی جنابعالی بود. دستی به گردنش کشید و گفت : دنیا که یه آخر نرسیده. این راه نشد یه راه دیگه. قرار شد بری وصله کمیل شی دیگه. هوفی کردم و گفتم: اگه اینم نشد چی؟ - تو امیدت به خدا باشه. یا علی بگو، خودش مدد می کنه. سرم را انداختم پایین. تازه متوجه سرمای هوا شدم. سوز می آمد. دستی به بازو هایم کشیدم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 خواستم به عمارت برگردم که گفت : موافقی بریم یه چرخی بزنیم؟! دوباره سرجایم ایستادم. با کنجکاوی نگاهش کردم و گفتم : چرخ بزنیم؟ کجا؟ مگه نمی خواستی بری پیش خانوادت؟ - می رم حالا. اگه پایه‌ی ای برو شال و کلاه کن منم ماشینو روشن کنم. مدتی بود که بخاطر نوع خطاب کردن اتفاقا دلم به شدت هوای بیرون را کرده بود. برای همین مخالفت نکردم و گفتم : باشه. من می رم حاضر شم. قبل از اینکه بروم، یک دفعه گفتم : ولی با موتور بریم. چشمانش برق زدند. او هم مثل من شیفته ی موتور بود. - اوکیه! سویچ؟ همانطور که به سمت عمارت می رفتم گفتم : از تراس می ندازم برات."حله" ای گفت و من هم به قصد حاضر شدن به اتاقم رفتم. ** مدتی بود که جنگ و جدال با حامی را کنار گذاشته بودم. نه اینکه کلا بیخیال شویم و دیگر با هم بحث نکنیم، نه به هیچ وجه. ولی دیگر به اندازه قبل با هم در نمی افتادیم. چون بخاطر نقشه ای که کشیده بودیم هم مجبور بودیم بیشتر با هم هم کلام شویم و به قول خود حامی، اختلات کنیم. دیگر به نوع خطاب کردنش گیر نمی دادم. روی رفت و آمد هایش مثل قبل حساس نبودم. یک جور هایی انگار او هم به شرایط عادت کرده بود و کمتر سرپیچی می کرد. .. وقتی گاز داد و همانطور که دوست داشتم، باد شروع به نوازش صورتم کرد، حس و حال خوبی پیدا کردم. لبخندی بی اختیار روی لبم جاری شد و چشمانم را بستم. وقتی تنها با موتور می آمدم بیرون، مجبور بودم حسابی استتار کنم تا گیر پلیس نیفتم. اما حال که با حامی بودم، دیگر ابایی نداشتم از هیچ چیز.
از زبان درسا الکی الکی چقد خندیدم رفتم تو آشپزخونه و واسه هردومون صبحونه حاضر کردم باز هم با شوخی و خنده کنار هم صبحونه رو خوردیم وقتی کیان تشکر کرد و خواست بلند شه گفتم ؛ کیان یه چیزی بگم؟ خم شد سمتم و گفت: دوتا چیز بگو به بچمون حسودیم میشه. میدونم چرا الان میخوای بگی چون همچین بابای خوبی داره دقیقا می خواستم همونو بگم اما باز بلبل زبونیم گل کرد اه اه جمع کن بابا الان هرچی خوردم بالا میارم می خواستم بگم چون مامانش فرشتس نظیر نداره بلند خندید و گفت: با اینکه الان حقته یه جواب دندون شکن بهت بدم اما راست میگی خم شد یه چشمک زد و رفت. چقدر خوب بود مرد من. عصر به کمک کیان البته بیشتر خود ،کیان یکم تغییر دکور دادیم. بعد هم افتادیم به جون خونه و کلا برق انداختیمش دیگه دلم نمی خواد از اونجا برم..... عاشقش شده بودم.
به سهیلا جون هم زنگ زدیم یکم ازمون گله کرد که چرا زنگ نمی زنیم و این حرفا، واقعا حق داشت اول کیان بعد هم من کلی عذر خواهی کردیم و قول دادیم جبران کنیم...... عصر کیان گفت حاضر شم که بریم لب دریا... منم با کلی وسواس رفتم لباسامو پوشیدم و اومدم.... با دیدنم لبخند زد. دستمو گرفت و با هم راه افتادیم سمت دریا .... هر یه قدمی که کنارش بر میداشتم غرق لذت می شدم حس می کردم خوشبخت ترین زن روی زمینم هوا هم ابری بود هر لحظه ممکن بود بباره بعد از یه ربع پیاده روی رسیدیم.... البته ما خیلی اروم رفتیم و گرنه مسیر کوتاهتر بود. به کمک ،کیان با احتیاط از تخته سنگا رفتم بالا پشت سنگا دریا بود. اگه کیان اونجا نبود یا اگه باردار نبودم عین اسب ازشون بالا می رفتم... رو بالاترین نقطه وایسادم کیانم اومد کنارم با دستش کمرم رو گرفت. آخ که چقدر دلم برای دریا تنگ شده بود.
پارت سورپرایز تقدیمتون😘❤️ خوابم برد دیر شد یکم🙏
هدایت شده از مهرداد بذرپاش
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔰 ما درد کارگران، سفره بازنشستگان، کرامت معلمان ، صلابت نظامیان، دغدغه پرستاران، معیشت هنرمندان و ورزشکاران را به جان خواهیم خرید. ❇️ 🔰@Bazrpash_ir
پشت سنگا دریا بود. اگه کیان اونجا نبود یا اگه باردار نبودم عین اسب ازشون بالا می رفتم... رو بالاترین نقطه وایسادم کیانم اومد کنارم با دستش کمرم رو گرفت. آخ که چقدر دلم برای دریا تنگ شده بود. چه منظره ی قشنگی بود. دریا طوفانی بود و موج هاش به با سنگا برخورد می کرد. باد هم آروم می وزید. روسریم از سرم افتاد. خواستم سرم کنم گفت اینجا جز ما هیچ کس نیست راحت باش منم از خدا خواسته بیخیالش شدم باد لای موهامون می پیچید و اونا رو به پرواز در میاورد. چشام رو بستم و چند تا نفس عمیق کشیدم انگار رو زمین نبودم حالم قابل وصف نبود. عطر کیان با بوی خاک نم قاطی شده بود و بهترین حال و هوا رو درونم ایجاد کرده بود. زل زدم به دریا به دریایی که ته نداشت تهش یه خط صاف بود و بس. صدای کیان آرامش درونم رو تجدید کرد الان چه حسی داری؟ با اعماق وجود گفتم بهترین حس دنیا الان مال منه... کیان بعد از مدتها، منم آرومم دیگه از اون آشوب درونی خبری نیست. حس هامون مثل هم بود. نگاهش به نگاهم گره خورد سیاهی چشماش عالمی داشت. اخم مردونش یه لحظه پشتم لرزید اگه یه روز کیان مال من نباشه من میمیرم میشم یه مرده ی متحرک .... اگه اون نباشه هیچی رو نمی خوام حتی بچه رو...
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 راحت خود را رها کردم و سعی کردم ذهنم را از هر فکر و خیالی تهی کنم. هیچ... حال من از هیچ پر بود. کاش می شد در همان خلا بمانم و بیرون نیایم. وقتی بین ماشین ها ویراژ می داد و حرفه ای از کنارشان رد می شد، حال من هم بهتر و بهتر می شد. انگار دقیقا در جایی بودم که می خواستم. در جایی بودم که آرامش داشتم. در جایی که به هیچ مشکل و هیچ غمی فکر نمی کردم. در کنار.....! از پشت به سرش نگاه کردم. کلاه اسپرت و گرمی روی سرش گذاشته بود تا یخ نکند. انگار او هم مثل من غرق شده بود در دنیایی دیگر. اما با حرفی که زد، خط قرمز کشید روی تفکراتم. - اینجوری بهم زل زدی تموم می شما! ابرو هایم از سر تعجب در هم گره خورد. مگر پشت سرش هم چشم داشت؟ وقتی چشمم به آینه بغل موتور افتاد، فهمیدم از کجا مرا دیده! با لبخند زل زده بود به صورتم. کم نیاوردم و گفتم : نگران نباش تموم نمی شی! - خوب نیست اینطوری زل بزنی به نامحرم! از آن حرف ها خوشم نمی آمد. انسان بی دین و ایمانی نبودم، اما خب از آخوند بازی هم خیلی خوشم نمی آمد. سوالی که همان لحظه به ذهنم رسید را خیلی جدی پرسیدم. - تو واقعا رو این مسائل حساسی با فقط ادای آدمای دین و ایمون دار رو در میاری؟ - بهم نمیاد؟ - اصلا. کوتاه خندید. - بهت حق می دم. به ریخت و قیافم نمیخوره. ولی خب نباید از روی ظاهر آدما اونا رو قضاوت کرد. - از جمله های کلیشه ای خوشم نمیاد. - تو بگو از چی خوشت میاد من همونو بگم. - از ظاهر سازی هم خوشم نمیاد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 بلند تر خندید. از اینه بغل نگاهش کردم. خیره به رو به رو گفت : افراط رو دوست ندارم. اما دوست دارم بنده ی خوبی باشم واسه خدا. هرچند که الان نیستم... ولی... - شعار که نمی دی؟ - نه. سر تکان دادم. - خوبه. امیدارم موفق باشی. رسیدیم پشت چراغ قرمز. صدایش را کمی آورد پایین. - تو چی؟ - من چی؟ - درجه ی ایمان و اخلاصت رو شرح بده. درجه ایمانم؟ مگر می توانستم تشخیص دهم چقدر ایمانم قوی است؟ - چی می‌گی تو؟ مگه من می تونم تشخیص بدم اینا رو. - آره. می تونی. کنجکاو شدم. - خب چطوری؟ فرمان را رها کرد و گفت : یه جا از یکی از امامامون خوندم که گفته بودن اگه می خوای ببینی نمازت چقدر قبول شده، ببین چقدر از گناه دور شدی. دوری از گناه هم یعنی بنده ی خوب بودن.
📣 مقایسه‌ای از مدل کاری و شخصیتی جلیلی و قالیباف ✍️دکتر سعدالله زارعی ⤴️من با آقای دکتر قالیباف کار نکرده ام ولی کارهای او را دنبال نموده و از مسائل غیر علنی مرتبط با ایشان تا حد قابل توجهی خبر دارم. با دکتر جلیلی نزدیک به دو سال در شورای عالی امنیت ملی بطور نسبتا" مستقیم کار کرده ام و پیش و پس از آن هم با ایشان رابطه داشته و هنوز هم این رابطه به شکل جلسات محدود یا دو نفره ادامه دارد. 🔸من این دو نفر را در خصوصیاتی مشترک دیده ام: - خلوص نیت و یگانگی در ظاهر و باطن - پرکاری و خستگی ناپذیری - ارتباط نزدیک دلی و مرید و مرادی با رهبر معظم انقلاب اسلامی دامت برکاته - اعتقاد قلبی به ارزش های انقلاب و مجاهدت در تحقق و تقویت آن ها - برخورد صریح و بی ملاحظه نسبت به انحرافات و خطراتی که خط انقلاب را تضعیف می کنند - ارتباط عمیق و دلی با نهاد سپاه پاسداران انقلاب اسلامی - فداکاری و مایه گذاشتن از آبروی خود برای نظام - سکوت در مواقع حملاتی که به شخص خودشان صورت می گیرد - گرم گرفتن با نیروهای انقلاب و وقت گذاری برای آنان - مشورت پذیری و تشکیل جلسات کارشناسی - صرفه جویی و قناعت در مصرف بیت المال - کمک به دولت های نظام چه آن دولت هایی که قبول داشته اند و چه آن دولت هایی که به آن ها نقد جدی داشته اند. - اندیشمند و دوراندیش بودن - کار تشکیلاتی و نیروپروری - اشراف کافی به مسائل داخلی و خارجی 🔸 اما تفاوت ها : - جلیلی مطالعاتی تر و قالیباف اجرایی تر - جلیلی حلقه ای تر و قالیباف بازتر - جلیلی در فهم و تحلیل مسائل عمیق تر و قالیباف سریع تر - جلیلی زود رنج تر و قالیباف زود گذشت تر - جلیلی حوزوی تر ، قالیباف دانشگاهی تر - جلیلی بطئی التصمیم تر و قالیباف سریع التصمیم تر - جلیلی مجتهدتر و قالیباف مقلدتر - جلیلی با دایره ملازمان کمتر و قالیباف با دایره ملازمان بیشتر - جلیلی مردمی تر و قالیباف مدیریتی تر - قالیباف مجرب تر و دامنه تجربه اش متنوع تر و جلیلی مجرب در حوزه های محدودتر - همکاری جلیلی با دولت در دوره شهید رییسی کمتر و همکاری قالیباف با دولت شهید رییسی بیشتر - و در عین حال هر دو مورد بی مهری حلقه اطراف شهید - - جلیلی در سیاست خارجی جلوتر و قالیباف در مسایل اجتماعی جلوتر - جلیلی در مسایل امنیتی و تهدیدات عمیق تر و قالیباف در مسایل اقتصادی مشرف تر - در مسایل فرهنگی ، جلیلی عمیق تر و البته محدودتر و قالیباف روبنایی تر و البته بازتر همین مقدار فعلا" بس است .
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 وقتی هم که نمازت مخلصانه باشه یعنی عبدی! نمی دونم میگیری چی می گم؟ گیرایی ام بالا بود. چون اهل تعارف نبودم گفتم : من نماز نمی خونم. سرش را تا نیمه چرخاند سمتم. - اینو حس کردم ولی یه طرفه قاضی نرفتم. گفتم شاید می خونی ولی در خفا که ریا نشه. هر دو چند لحظه سکوت کردیم، و باز هم سکوت میانمان توسط خودش شکسته شد و فرصت فکر کردن را به من نداد - می تونم یه سوال بپرسم؟ - بپرس. - این چند وقت که کنارت بودم، خیلی از اخلاق ها و تمایلاتت دستم اومده. اینکه حجاب داری، روی روابط حساسی، دختر سبک و عقده ای هم نیستی. حلال و حروم هم سرت میشه. برام سوال شد که چطور همچین آدمی نماز نمی خونه. مطمئنم پدر و مادرت هم آدم مقیدی بودن. سؤالش ذهن مرا هم درگیر کرد. چرا من نماز نمی خواندم؟! چطور ادعای بندگی خدا می کردم ولی حاضر نبودم جلویش دولا راست شوم؟ با سبز شدن چراغ، حامی گاز و داد و با تکانی که خوردم، به خودم آمدم. از سکوتم بهره گرفت و گفت : اصلا چی شد که بحث به اینجا رسید؟ به قدری غرق در مسئله ای که بیان کرده بود شدم که همه چیز را از یاد بردم. - نمی دونم. - صد رحمت به حافظه ی ماهی. خداروشکر یکی از یکی بدتریم به حرفش توجهی نکردم و باز غرق شدم در دنیای افکارم. منی که ادعایم می شد پیرو راه پدرم هستم، منی که از خدایم توقع یاری داشتم، چرا چنین عمل مهمی را کنار گذاشته بودم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 با توقف موتور، شروع کردم به چشم چرخاندن به اطراف. نگاهم که به نور سبز رنگ افتاد، سرم را بلند کردم. با دیدن تابلوی "مسجد صاحب الزمان" تکانی خوردم و به حامی نگاه کردم. سرش را چرخاند و گفت : بپر پایین. با تعجب گفتم : چرا اومدی اینجا؟ نگاهی به ساعتش انداخت و گفت : دو سه دقیقه دیگه اذون می گن. یالا بپر پایین بریم نمازمون رو جماعت بخونیم. نماز؟ آن هم جماعت؟ نمی دانم چرا دستپاچه شدم. روی موتور بی حرکت نشسته بودم و هاج و واج به حامی نگاه می کردم. وقتی دید چیزی نمی گویم، کامل چرخید سمتم و گفت : چرا خشکت زده خانم رئیس؟ بیا پایین دیگه. باید وضو هم بگیریم. تِزول (زود باش) کلمه ی آخر را نفهمیدم. - چی؟ - هیچی می گم زود باش. دیر شد. نتوانستم مخالفت کنم. پیاده شدم، ایستادم تا حامی موتور را پارک کند. همان موقع، صدای اذان در خیابان پیچید. چیزی در دلم صدا کرد. نمی دانم چه بود، حال عجیبی پیدا کردم. انگار آن صوت، با تمامی اصواتی که شنیده بودم فرق داشت. نه اینکه بگویم تا به حال صدای اذان را نشنیدم، یا مثل دخترای های فیس و افاده ای بگویم بلد نیستم چگونه نماز بخوام، اما واقعا برایم عجیب بود چه چطور می شود نسبت به خواندن نماز بی تفاوت باشم.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 پدرم که تمام اهدافش به خدا منتهی می شد، پس چطور من در این باره بیخیالی پیشه کردم؟مگر تلاش نمی کردم مثل او باشم؟ حتی مادرم نیز به این مورد توجه ویژه داشت. شاید چون خیلی کنارم نبودند، فرصت نکردند روی این موضوع وسواس به خرج دهند. اوایلی که به سن تکلیف رسیده بودم، خیلی مرا به خواندن نماز آن هم اول وقت توصیه می کردند. هروقت بودند، اصرار داشتند نماز را پیش هم بخوانیم. اما به یاد نمی آورم دقیقا از کی بی تفاوت شدم به آن. حجابم هم اجباری نبود. به خواست خودم بود. از همان اوایل روی پوششم حساس بودم. دلم نمی خواست خودم را به نمایش چشم های حریص بگذارم. این را یک جور ارزش می دانستم برای خودم. با بشکنی که حامی جلوی چشمم زد، پلکی زدم و نگاهش کردم. لبخند مهربانی زد و گفت : وقت نمازه. فکر و خیال رو بذار واسه بعد. به یکی از در ها اشاره کرد و گفت :اونجا ورودی خواهرانه. بجنب برو وضو خونه وضو بگیر تا پیش نماز قامت نبسته برسیم. نتوانستم چیزی بگویم. فقط چند بار سر تکان دادم و به جایی که اشاره کرد رفتم. ***
پارت سورپرایز شب زنده دارامون😍☝️
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 - السلام علیکم و رحمت الله و برکاته. نماز عشا را هم با آن جمع خواندم. تمام که شد، از چپ و راست لفظ "قبول باشه دخترم" را می شنیدم. من نیز لبخندی کوتاه می زدم و می گفتم "همچنین" اولش که وارد شدم و گوشه ای از صف ایستادم، احساس غربت می کردم. حس می کردم تمام نگاه ها زوم من است و همه دارند یک طور خاص نگاهم می کنند. اما کم کم عادی شد. حال عجیبی بود، یک حال ناشناخته. برای دقایقی احساس می کردم در این دنیا نیستم. انگار دیگر بار مشکلات روی دوشم سنگینی نمی کرد. انگار دغدغه های بزرگم به یکباره حل شده بودند. همان چند دقیقه ی اول، دوست داشتم سریع تر تمام شود و بروم از آنجا بیرون، اما وقتی نماز تمام شد، دیگر دلم نمی خواست بلند شوم. دوست داشتم مدتی طولانی همانجا بنشینم. حتی نمی دانستم می خواهم چه کنم، فقط دلم نمی خواست از آنجا بیرون روم. کلا دو صف تشکیل شده بود و همه بلا استثناء مسن بودند. کمی جای تعجب و تاسف داشت. چرا باید مسجدی در مرکز شهر آنقدر خلوت باشد؟ چرا یک جوان میان آن افراد یافت نمی شد؟ شاید دلیل نگاه های خیره روی من هم همین بود. نماز که تمام شد، شخصی از جمع مرد ها شروع کرد به خواندن چند آیه و دعا. همراهش زیر لب زمزمه کردم، قلبم بیشتر از قبل تسکین یافت.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 وقتی همه التماس دعا گفتند و بلند شدند، من نیز به ناچار از جایم برخاستم. چادر نماز سفید رنگ را تا کردم و دوباره داخل همان کمدی که برداشته بودم گذاشتم. کمی به مهر در دستم نگاه کردم. بوسیدم و گذاشتمش داخل قفسه ی مهر ها. تا از مسجد بروم بیرون، چند بار چرخیدم و فضای آنجا را از نظر گذراندم. با همه جا فرق داشت. آرامش بود، صفا بود، خلا بود و رهایی! احساس سبکی می کردم. آهی عمیق کشیدم و بالاخره از آنجا دل کندم. کفش هایم را پوشیدم و رفتم بیرون. برگشتم همانجایی که حامی موتور را پارک کرده بود. نبود. خواستم گوشی ام را در بیاورم و زنگی به او بزنم که آمد. همان لبخند زیبا روی لبش خود نمایی می کرد. انگار او هم حالتش تغییر کرده بود. این را به خوبی درک می کردم. به من که رسید، لبخندش دندان نما شد و گفت : قبول باشه خانم. از آن پیرزن ها شنیدم که به هم می گفتند "قبول حق" خیلی غیر ارادی آن را تکرار کردم. حامی به موتور تکیه زد و دست هایش را در جیب کاپشن چرم قهوه ای رنگش فرو برد. کمی نگاهم کرد و مشتاق گفت : خب چطور بود؟ دوست داشتم با شوق فریاد بزنم و بگویم عالی بود. انگار لحظاتی را در بهشت سپری کردم. اما از آنجایی که نه توانایی اش را داشتم و نه می خواستم که احساسم را واضح و آشکار بیان کنم، با لحنی آرام گفتم : خوب بود. حالم بهتر شد.
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 حامی نیز که انگار توقع شنیدنش را داشت، سریع تکان داد و گفت : الحمدلله. دوست داری بازم بیای؟ نتوانستم بگویم "نه" مگر می شد دوست نداشته باشم؟ ای کاش اصلا می شد از این به بعد در مسجد زندگی کنم. از بس که حالم خوب شده بود. انگار حسم را از چشمانم خواند. باز سری تکان داد و خیره به رو به رو گفت : تا قبل از اینکه بابام اونطوری شه، تقریبا هر هفته می رفتیم مسجد محل واسه نماز جماعت. چون هم بابام کار داشت هم خودم نمی شد هر روز یا هر شب بریم. ولی قرار گذاشته بودیم هفته ای یه شب نماز رو بریم مسجد بخونیم. وقتایی که حالم خوب نبود، یا عصبی و کلافه بودم، اگه می دیدم بابا نمی تونه بیاد، خودم بدون اون می رفتم. امکان داشت بعدش که میام بیرون حالم مثل قبل باشه. یه حس سبکی بهم دست می داد. اطمینان خاطر پیدا می کردم. آروم می شدم. امشب دوباره تموم اون حسا درونم تکرار شد. دقیقا حرف هایش وصف حال همان شب من بود. غرورم اجازه نداد به زبان بیاورمشان، همه نگاهم همه چیز را فریاد می زد. فقط به جمله ی "منم همینطور" اکتفا کردم. دیگر خودش تا ته خط را خواند. لبخندی از سر رضایت زد و گفت : خب حاج خانم بریم؟ سرم را چند بار تکان دادم و گفتم : بریم. سوار موتور شد و روشنش کرد. دوباره ترکش نشستم و راه افتاد در شهر. **** وارد عمارت که شدیم، حال و هوایم زمین تا آسمان با وقتی که از آنجا خارج شدم فرق می کرد. سبک سبک شده بودم. تمام غم ها دمشان را گذاشته بودند روی کولشان و رفته بودند. و من این را مدیون حامی بودم. مدیون پسری که در کنار حرص دادن و چزاندن، خوب بلد بود چطور باید حال کسی را خوب کند. درس معرفت را خوب از بر بود. همراه هم، بی هیچ حرفی از پله های راهروی پشتی خانه بالا رفتیم و وارد طبقه ی دوم شدیم. تا رو به روی در اتاقم با هم همگام بودیم.
❌میخوای از شر دیابت خلاص بشی؟!❌ ما کاری میکنیم که با قرص و انسولین خداحافظی کنی😍 میخوای بدونی چجوری؟؟؟👇🏻👇🏻👇🏻👇 https://eitaa.com/joinchat/3361341807Cc32cebab2d بیا تو کانال و رضایت درمانجو هارو ببین 🌹 اتصال مستقیم به فرم ویزیت 👇👇👇 https://formafzar.com/form/11rl5 https://formafzar.com/form/11rl5
🔴تفاوت شهوت زن و مرد از زبان امام علی(ع) چهل تن از زنان عرب نزد مولا از شهوت مرد سوال کردند ، جواب گرفتند که از ۱۰ قسمت ۹ قسمت برای زن و ۱ قسم برای مرد می‌باشد. گفتند پس چگونه است که با این حساب دستور وارونه آمده .مردان میتوانند زنان متعددی اختیار کنند ولی زنان نمیتوانند. مولا علی (ع) رو به زنان کرد و به ایشان دستور داد. که هریک از زنان کاسه ای آب بیاورند و آوردند و دستور داد که همه آبها را در داخل یک ظرف بریزند و ریختند و سپس دستور داد..... ادامه داستان باز شود ادامه داستان بازشود
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 به اتاقم که رسیدیم، هر دو ایستادیم. چرخید سمتم. دست هایش را فرو کرده بود در جیب های شلوارش و مثل خودم داشت نگاهم می کرد. یک سر و گردن از من بلند تر بود و باید کمی سرم را بلند می کردم بتوانم چشمانش را ببینم. یک دفعه هر دو با هم شروع کردیم به حرف زدن. - می گم... - مرسی..... و هر دو با شنیدن صدای هم، حرفمان را قطع کردیم. تک خنده ای کرد و گفت : اول شما بگو. - چیز مهمی نمی خواستم بگم.تو بگو. - منم کلا یادم رفت. شما بگو. - دروغ نگو بگو چی می خواستی بگی. - نه ناموسا یادم رفت. دیگر داشت خسته کننده می شد. حرفی که می خواستم بزنم را گفتم. شاید از نظر حامی کمی بعید بود، اما من نیز هرچه که بودم، کم و بیش معرفت سرم می شد. - بابت امشب ممنون. حالم خیلی خوب شد. همانطور که حدس می زدم، توقع نداشت از او تشکر کنم. چون کمی تته پته کرد، از طرز نگاهش هم می شد آن را خواند. در نهایت زبان گشود. دستش را روی سینه اش گذاشت و گفت : - مخلصیم. وظیفه بود خانم رئیس. خوبه که حالتون خوبه. خیلی سرسری لبخندی تحویلش دادم و برگشتم به سمت اتاقم. قبل آنکه وارد اتاق شوم، بدون آنکه برگردم گفتم : چک دوربین ها و گزارششون یادت نره. احتمالا یک ساعت دیگه می خوابم.
♥️🖇 از میانِ تمام چیزهایی که دیده‌ام تنها تو هستی که می‌خواهم به دیدن‌اش ادامه دهم و از میانِ تمام چیزهاکه لمس کرده‌ام"تنها تویی"که می‌خواهم به لمس کردنش ادامه دهم، چه کنم عشق؟💔❤️‍🩹
🔴 چند شب پیش بله برون دختر عموم بود... صورتش مث آینه شده بود 😇 قبلاً جای جوش و لک داشت 😒 بعد کاشف بعمل اومد خواهر شوهرش داروسازه، کرم ها کار دست 👋 خودشه 👇 https://eitaa.com/joinchat/25559574Cd026e6570d مشاوره رایگان پوست هم داره 🥰 https://eitaa.com/joinchat/25559574Cd026e6570d نظر مشتریان ببین👆👆
کیان بعد از مدتها، منم آرومم دیگه از اون آشوب درونی خبری نیست. حس هامون مثل هم بود. نگاهش به نگاهم گره خورد سیاهی چشماش عالمی داشت. اخم مردونش یه لحظه پشتم لرزید اگه یه روز کیان مال من نباشه من میمیرم میشم یه مرده ی متحرک .... اگه اون نباشه هیچی رو نمی خوام حتی بچه رو... شونش نمی رسید گفت اصلا حواسم به وضعت نبود. بشین. منم میشینم. مخالفتی نکردم نشستم کنارش و سرم رو گذاشتم رو شونش... کیان؟ جان کیان کاش این ا لحظه ها تموم نشه. نمیشه عزیزم از این به بعد قراره فقط تمدید بشه. فقط بچم صحیح و سالم دنیا بیاد و کنار تو باشم دیگه هیچی از خدا نمی خوام. کیام یکم بریم تو رویا؟ دستمو گرفت و گفت بریم. خندیدم
♦️بیماری جدید آقایان ایرانی♦️ ⛔️ مشکلات و بیماری های آقایان از قبیل : ✅زود انزالی ✅سرد مزاجی ✅تورم پروستات زمینه ساز 80 درصد طلاق ها در ایران ⛔️ برای داشتن یک زندگی سالم همین الان بزن روی لینک زیر تا ویزیت تلفنی انجام بشه https://formafzar.com/form/xlw8m ✅ کانال خانه سلامتی :👇👇 https://eitaa.com/joinchat/269943010Cac27a0acef شماره تماس ۰۹۱۴۳۱۹۳۸۶۰
یکم فکر کردم و تو همون حالت گفتم؛ فکرشو بکن بچمون دنیا اومده بعد تازه راه رفتن یاد گرفته بعد ما بیایم اینجا اونم با اون پاهای کوچولوش شروع کنه به دویدن و بازی کردن ما هم فقط نگاش کنیم و قربون صدقش بریم. چیزی نگفت نگاهش کردم دیدم چشماش بستس و داره لبخند می زنه با اشتیاق بیشتری ادامه دادم بعد بیاد پیش تو گریه کنه و با همون لحن بچه گونش ازت بخواد که باهاش توپ بازی کنی تو هم بلند شی بری منم بشینم نگاتون کنم و لذت ببرم... وقتی سکوت کردم گفت : خب؟ ادامش حالا فکر کن بچه هامون بزرگ شدن بچه هامون؟! آره دیگه