🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_308
#رپان_حامی
این را گفتم و راه افتادم به سمت موتورش.
در جوابم فقط پوزخند زد.نمی دانم این پوزخند زدن چه جذابیتی داشت که بالاشهری ها و باکلاس ها رِ به رِ از آن استفاده می کردند.
بالاسر موتور ایستادم و شبیه فیلسوف ها، مشغول تماشایش شدم.
کمی که گذشت گفتم :
چش هست حالا؟
طوری نگاهم کرد که فهمیدم در ذهنش دارد مرا با آنهایی که سندروم داون دارند مقایسه می کنند.
واقعا چه فرقی بود میان من و آنها؟
- عقل کل، اگه می دونستم که دیگه از تو نمی پرسیدم؟
ولی کم نیاوردم
- خانم مارکو! منظورم اینه چرا میگی خرابه.
روغن سوزی داره؟ ترمز نمی کنه؟ گاز نمی ده؟ پت پت می کنه؟ دود می ده؟ چشه
چشم غره ای رفت.
- صداهای عجیب غریب می ده.
مخصوصا وقتی گاز می دم.
حس می کنم مثل قبل نیست.
آستین هایم را زدم بالا و گفتم :
شما دخترا که احساستون هر روز یه چیزی میگه.
اگه قرار بود دنیا رو بر اساس احساس شما دخترا تنظیم کنن که سنگ رو سنگ بند نمی شد.
آچار ماچار داری تو بساطت؟
- ماشالله از زبون هم کم نمیاری.
به ته گاراژ اشاره کرد.
برو اونجا یه کمد بزرگ هست. هرچی بخوای پیدا می شه.
سری تکان دادم و به جایی که اشاره کرد رفتم.
همینطور که اطراف را برانداز می کردم گفتم :
اینجا چه خفنه!
اندازه سالن بالاست.
به عقل جن هم نمی رسه یه همچین جایی باشه.