eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7.3هزار دنبال‌کننده
3.4هزار عکس
822 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
از زبان همه چیز واسم گنگ بود. تنها تصویری که جلوم می دیدم،درسا بود. حتی تصور اینکه بخوان ازم بگیرنش هم دیوونم می کرد. از یه طرف می گفتم هیچ کاری نمی تونن بکنن. من نمی ذارم. از یه طرف هم نگران بودم یه کاری دست خودم،خودش یا بچمون بدن. بعضیا واقعا دیوونن.هرکاری بگی ازشون بر میاد. نمی تونستمم واسه درسا بادیگارد بذارم. یا خیلی حساسیت به خرج بدم. واسش بد بود. نباید تو شرایط استرس و تشویش قرار می گرفت. ذهنم قفل کرده بود. حس می کردم خودمم نمی شناسم... بخش دوم دلم نمی خواست جلوی درسا اون حرکت رو می کردم، اما اصلا دست خودم نبود. هی فکرای بد میومد تو ذهنم بهم می ریختم. نامه رو صد بار خوندم. نمی دونم توش دنبال چی می گشتم. شاید دنبال یه روزنه امید. یه راه خلاصی. اما نبود. چرا نمی ذاشتن ما راحت زندگی کنیم؟ چرا قرار نبود من با خیال آسوده کنار زنم باشم؟ مرد بودن هم حدی داره. منم دل دارم.منم آدمم. منم گاهی اوقات دلم می خواد بشینم از ته دل زار بزنم. اما از وقتی یادمه گفتن: مرد که گریه نمی کنه. مرد باید مثل کوه محکم پیش خانوادش باشه. اما نمی فهمن این کوه هم ممکنه خورد شه. بشکنه. کمر خم کنه. پس کوه به کی تکیه کنه؟ صدای اذان ازمسجد اومد.... بخش سوم اون لحظه تنها امیدم خدا بود. تو همه ی مراحل زندگیم،امید اول و آخرم بود. هیچ وقت هم پشتم رو خالی نکرد. بلند شدم و به قصد وضو گرفتن از اتاق رفتم بیرون. با حرفی که مهرداد به درسا زده بود،خیلی پا پیچم نمی شد. بیچاره تر از من درسا بود. هیچ کس رو جز خدا و من نداشت. زندگی ساده و مرفهی هم نداشته که این مشکلات واسش جدید باشه. رو مبل خوابش برده بود. وایسادم یه دل سیر نگاهش کردم. موهاش پخش شده بود رو گردن و صورتش. کنارشون زدم. آروم پیشونیش رو بوسیدم و بلندش کردم بردم تو اتاق. خوابوندمش رو تخت و روس ملافه کشیدم. بغض گلوم رو چنگ زد. چند تا نفس عمیق کشیدم و رفتم از اتاق بیرون. با آب یخ وضو گرفتم. یکم سرحالم کرد....
بخش چهارم نمازم خیلی طولانی شد... با اعماق وجودم خوندم. نشستم سر سجاده. کلی باهاش حرف زدم. خواهش کردم. التماس کردم.نذر کردم. ازش خواستم فقط درسا رو ازم نگیره. خودش حافظ زندگیمون باشه. اگه هر اتفاقی هم میفتاد. حتما حکمتی توش بود. خواستم که تن خودش و بچمون سالم باشه و آسیبی بهشون نرسه........ از زبان دلم گرفته بود. کیان هم رفته بود مراسم خاک سپاری همکارش. منم خواستم برم اما نذاشت. گفت واسه بچه خوب نیس. هوا هم ابری بود. یهو یاد نهال افتادم. زنگ زدم بهش و ازش خواستم بیاد پیشم. اونم خیلی سریع قبول کرد.......
بخش پنجم داشتم چایی دم می کردم که اومد. قوری رو گذاشتم و رفتم درو باز کردم. دوباره رفتم سراغ قوری و چایی رو دم کردم هال اومد: یالله. صابخونه نیستی؟ بلند گفتم:سلام خوش اومدی. بشین الان میام. رفتم پیشش. بعد سلام و اخوال پرسی نشستیم.گفت: چی شده درسا خانوم یادما افتاده؟ _من که همیشه به یادتم. _بله. از سر زدنا و تلفن زدناتون معلومه. خندیدم:تیکه ننداز. چه خبر؟ _سلامتی.مثل همیشه. خبرا چیش شماس. _دلم گرفته بود. _چرا عزیزم؟ _نمی دونم. بیشتر بخاطر کیان. _چی شده مگه؟