عشق ممنوعه... 🌸🍃
#پارت_306
لبخندی زدم و بغلش کردم که نق نق کنان سعی کرد خودش و ازم جدا کنه و محکم تر از قبل به خودم فشردمش
نفس عمیقی کشیدم و گفتم:برگردیم تهران باید تو یه کاری کمکم کنی...
ازم جدا شد و گفت:چیشده؟
به فکر فرو رفتم و گفتم:مهراد، پسر فرهاد، فکر میکنم بی گناهه...
دوست ندارم به خاطر گناه نکرده حبس بکشه...
پوزخندی زد و گفت:تو چقدر ساده ای...
چی چیو بی گناهه؟ بچه فرهاد بودن خودش اولین اشتباه، دومین خوردن نون حروم و فخر فروشی!
ول کن همتا بزار جفتشون اون تو بپوسن...
اخمام و تو هم کشیدم و گفتم:لعیا، تو که اینطوری نبودی...
مگه دست خودش بوده که بخواد ننه باباش و انتخاب کنه، در ثانی ما هم تو پر قو بزرگ بشیم لوس میشیم و فخر فروش میشیم، همه همینن
پولدار باشی حتی ناخواسته ممکنه فخر فروشی بکنی، اونی که پولداره ولی لباس و کفش برند نمیپوشه فخر فروش نیست اوکی؟
به قلم:Elsa
هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯🦋🕯
🦋🕯🦋🕯
🕯🦋🕯
🦋🕯
🕯
#پارت_306
#رمان_حامی
باری دیگر شیطان را لعنت کردم و به اتاقم رفتم.
مشغول تعویض لباس هایم بودم که دو تقه به در خورد.
از سایه ای که روی بخش شیشه ای مات در افتاده بود فهمیدم آرامش است.
باز هم یاد برخوردم با او افتادم.
نمی دانم چه مرگم شده بود. اصلا مگر چه اتفاقی افتاده ذهنم داشت اینقدر شلوغش می کرد؟
یعنی دیدن موهای یک دختر آنقدر عجیب بود که مدام در پیش چشمانم تداعی می شد؟
آن هم در زمانه ای که ما زندگی می کردیم.
بعضی ها طوری می گشتند که گویی در کنار سواحل آنتالیا قدم می زنند.
تقه ی بعدی را محکم تر به در زدو باعث شد از جا بپرم.
فوری یک "اومدم" گفتم و دکمه های پیراهن سفید رنگم را با عجله بستم.
در را گشودم.
برای لحظه ای کوتاه سر تا پایش را برانداز کردم.
او هم همینطور.
خیلی طول نکشید که گفت :
کار داری؟
کمی فکر کردم و گفتم:
فعلا که نه. چطور؟
- خب پس بیا بالا کارت دارم.
زیر لب یک بسم الله گفتم و همراهش رفتم.
از پشت نگاهش کردم. تیپش کاملا عوض شده بود.
این بار سر تا پا سیاه به تن داشت و این جذبه اش را دو چندان می کرد.
..
انتظار داشتم وارد اتاقش شود و باز بخواهد با حرف ها یا تذکر هایش مغزم را به کار بگیرد، اما رفت به سمت همان دری که آن شب از آنجا واردش شد و با موتورش رفت گشت زنی.
کنجکاوی ام دو برابر شد و با تمایل بیشتری دنبالش رفتم.