eitaa logo
عــــشق ممنـــوعه؛
7هزار دنبال‌کننده
3.8هزار عکس
875 ویدیو
7 فایل
بسم رب الحسنین علیهما السلام 💚 بعضی تجربه ها قشنگن، مثلِ دوست داشتنِ تــــــــــــــــــو...♥️🌿 رمان"عشق ممنوعه" به قلم:elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام نویسنده حرام و پیگرد الهی دارد:") @ansar_tab تبلیغات خواستین👆
مشاهده در ایتا
دانلود
عشق ممنوعه... 🌸🍃 کلافه نگاهی بهم کرد و گفت:میشه پولدار بود و فخر فروش نبود، میشه با پول لباسای برند و مد برای ده نفر مثل خودشون لباس بگیرن... ولی خوب،ذهنیت و عقیده ها خرابه! سری تکون دادم که گفت:پاشو آماده شو حداقل جشن امشب و برسیم، دیشب که خراب شد! آها راستی، خاله یاسی یه دست لباس برات گذاشته تو اتاق، برو بپوش و بیا ببینم چطوری میشی... باشه ای گفتم و از جام بلند شدم... به سمت اتاق رفتم و با دیدن لباسی که روی صندوقچه بود لبخندی زدم... یه دست لباس محلی قرمز مشکی مجلسی و خوشگل! لباس و از روی صندوقچه برداشتم و رو به روی آیینه ایستادم بالای لباس و به شونه ام چسبوندم که لعیا گفت:کجا موندی پس، بپوش و بیا دیگه... میخوام ببینم چطور میشی... لباس و روی زمین گذاشتم و گفتم:صبر داشته باش! به قلم:Elsa هرگونه کپی برداری حتی با ذکر نام حرام و پیگرد الهی و قانونی دارد🌸🍃
🦋🕯🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯🦋🕯 🦋🕯🦋🕯 🕯🦋🕯 🦋🕯 🕯 در را باز کرد و رفت داخل. به من هم اشاره کرد که دنبالش بروم. چشمانم کمی گرد شد. از آرامش بعید بود مرا ببرد آنجا. نکند می خواست بی سر و صدا سرم را بکند زیر آب؟ آن زیر هم که نه کسی پیدایم می کرد و نه صدایم را می شنید. یک لحظه از دست خودم حرصم گرفت. سری به نشانه ی تاسف تکان دادم و کوبیدم در سر خودم. واقعا شرم داشت که از تنها شدن با یک دختر بچه می ترسیدم. حواسم را به اطراف دادم تا از یورتمه رفتن افکار مزاحم در سرم جلوگیری کنم. از همان مسیری که آن روز آمده بودیم، پایین رفتیم و به همان در تماما شیشه ای رسیدیم. در را باز کرد و رفت داخل. اولین چیزی که نظرم را جلب کرد، همان هارلی دیوید سون قهوه ای بود. موتور نبود که، سلطان بود. چشمانم برق محسوسی زدند. در نزدیکی در ایستاد. من هم قدمی عقب تر ایستادم و منتظر شدم ببینم چه می خواهد. خیره به آن موتور نازنین گفت : هر وقت مشکلی پیش میومد خودم سرویسش می کردم. این سری انگار لج کرده. هرچی می گردم نمی فهمم ایراد از کجاشه. نگهم کرد. _ از تعمیرات سر در میاری؟ من هم که دلم می رفت برای این کارها. آنقدر با همان چهار تا آچار پدرم به جان موتورش افتاده بودم که قلقش حسابی امده بود دستم. کار های تعمیراتی خانه همیشه با من بود. دست هایم را کوبیدم به هم و گفتم : به، پس چی. به من می گن حامی آچار فرانسه.