🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_756
#رمان_حامی
عین آدم هم رفتار کن توی برخورد اول نگرخه الم شنگه به پا کنه.
با نزدیک شدن صدا، مثل فنر پریدم و روی همان مبلی کا نشسته بودم، جای خوش کردم.
سعی کردم ریتم نفس هایم را منظم کنم.
و همچنان آن چهره ی نگران را داشته باشم.
در باز شد و قامت مردی نمایان!
همانی بود که در به قول خودشان مزایده، مرا خرید.
با لبخند پهنی، سر تا پایم را نگاه کرد.
از همان نگاه هایی که دلم می خواست چشمانش را از حدقه در بیاورم و بگذارم کف دستش.
هیچ چیز هم نبود که خود را با آن بپوشانم.
در دل با عجز نالیدم.
- ای خدا حامی کجایی...
چرا تموم نمیشه این بازی کثیف.
بدون آنکه لحظه ای نگاهش را از اندامم بگیرد، در را کامل بست و همانجا تکیه اش را به دیوار زد.
لبخندش کمی جمع و جور تر شد و به زبان انگلیسی گفت :
سلام زیبا.
از اینکه از امشب تو رو واسه خودم دارم خیلی خوشحالم.
کم مانده بود دهانم اندازه ی غار علی صدر باز شود.
این مگر همین چند دقیقه پیش مثل بلبل فارسی صحبت نمی کرد؟
چرا، همان مرد بود. صدایش همان بود.
نکند خیال کرده بود من از اجنبی ها هستم و زبان او را نمی فهمم؟!