🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_771
#رمان_حامی
نگرانی اش تشدید شد.
کمی اخم هم چاشنی حالت هایش کرد و گفت :
آرامش حرف بزن. چرا چیزی نمیگی؟
نگاهش میان شکم و صورتم می چرخید.
مثل اینکه کم کم داشت دو هزاری اش می افتاد.
دستش را چند بار روی شکمم حرکت داد و گفت :
چرا اینقدر تخته؟!
مگه الان نباید سه چهار ماهت باشه؟!
دقیق تر در چشمانم خیره شد.
نمی دانم چه چیز در مردک های لرزانم دید که به یکباره، از آن تب و تابی که داشت، کاسته شد.
نفس هایش طولانی شدند.
با صدایی لرزان گفت :
چرا حرف نمی زنی آرامش؟!
بچه چیزیش شده؟!
و باز هم سکوت.
فریاد کشید.
- حرف بزن لعنتی...
بس بود.
سکوت بیش از آن جایز نبود!
باید می گفتم. می گفتم و خود را خلاص می کردم.
توقع داشتم این مدت مسعود به او گفته باشد، یا فهمیده باشند.
اما انگار نه!!
لبم را تا جایی که می شد، محکم گزیدم.
محکم پلک هایم را روی هم فشردم، دستانم را مشت کردم و با صدایی که از ته چاه در می آمد گفتم:
بچمون افتاد!
سقطش کردم.
قبل از آنکه پلک بگشایم، یک طرف صورتم سوخت.