🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_773
#رمان_حامی
بغض سنگین گلویم را قورت دادم و با صدایی دو رگه گفتم.
- حامی....
فوری به طرفم چرخید.
سر تا پایش از زور حرص می لرزید.
انگشت اشاره را اش روی بینی اش گذاشت و با چشمان بسته تند تند گفت.
- هیس. هیس..... هیس...
هیچی نگو آرامش.... اگه می خوای سکته نکنم ساکت شو.
چشمانش را که باز کرد، یک لحظه وحشت کردم.
سفیدی شان، مثل دو کاسه ی خون شده بود.
لرزش بدنش خیلی محسوس دیده می شد.
- بیراه نبود...نگرانیم.
دلهره هام.. حدس های مسعود....
چیزایی که اون پسره تو روستا دیده بود.
کابوس های شبانم.
نگرانیم از صبح امروز..... هیچ کدوم بیراه نبود....
از همون اول هم معلوم بود قراره خیلی زود حالم خیلی بد شه!!
چطور تونستی آرامش؟ هان؟!
جلوتر آمد و این بار با تمام توان نعره کشید.
- چطور تونستی زن؟!
چطور دلت اومد پاره تنت رو، جگر گوشت رو، پر پر کنی؟ اون فقط پاره تن تو نبود. پاره تن منم بود...
امید منم بود.... زندگی منم بود....
اون بچه حاصل ازدواج ما بود آرامش....
چطور تونستی با تیشه بزنی به ريشش؟
بالاخره گریه اش گرفت. اشک حامی خط قرمز من بود...
-می دونستم بی رحمی، اما نه اینقدر.
صدای شکستن قلبم را شنیدم.
او مرا بی رحم خطاب کرد...
این یعنی انتهای جاده زندگی...
- بد کردی آرامش. بد کردی...
کی باورش میشه آرامش خانم بخاطر یه ماموریت، حاضر بشه بچه خودشو بکشه!!
دمت گرم. دست مریزاد.
برو همه جا جار بزن چه افتخاری کسب کردی، کاپ افتخارتم بگیر....
منتظر نماند حرفی بزنم و در عرض چند ثانیه رفت و در را کوبید.
رفتنش همانا و شروع ضجه ها و اشک ها و فریاد های غریبانه من نیز همانا.
***