🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_794
#رمان_حامی
تمام وجودش برای من بود.
احساس مالکیتی که روی او داشتم را تا به حال روی هیچ کدام از داشته هایم در زندگی نداشتم.
نفس صدا داری کشید.
سر بلند کردم و به نیم رخ دلبرش چشم دوختم.
سنگینی نگاهم را تاب نیاورد و سرش را به طرفم چرخاند.
لبخندی زد و بوسه ای روی پیشانی ام کاشت.
دست آزادم را دور بازویش حلقه کردم و محکم فشردم.
اون نیز خود را به من نزدیک تر کرد و گفت :
دوست ندارم بر گردم. تو هم؟
عمیق تر به صدای موج های دریا که وحشیانه خود را به صخره ها می کوفتند، گوش سپردم و گفتم :
حست متقابله
- دلبر؟
دلم باز هم برایش ضعف رفت و با تمام وجود جانمی گفتم.
- جونت بی بلا.
می خوام یه اعترافی کنم.
کنجکاو گفتم :
سراپا گوشم.
- اون روزای آخر خیلی به جانکو حسودیم می شد.
چشمانم کمی گرد شد.
در همان حالت گفتم :
به جانکو؟
- آره.