🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_811
#رمان_حامی
بعد از دادن ازمایش و یک صبح تا بعد از ظهر گشتن در این بنگاه و آن بنگاه، بالاخره خانه ای که باب میلمان بود را یافتیم.
باز جای شکرش باقی بود که همان روز اول یک جا را پسند کردیم و به روز های بعد نکشید.
خانه ای که انتخاب کردیم، دربست بود و مبله.
عمارت مانند و ویلایی نبود، ولی شیک و تازه ساخت بود.
اندازه اش متوسط بود.
نه خیلی بزرگ و نه خیلی کوچک.
از خانه ای که من برای خانواده حامی گرفته بودم بزرگ تر بود.
دو اتاق خواب بزرگ هم داشت.
اولین جایی بود که هر دو با هم تاییدش کردیم و هیچ نه و بهانه ای برای گرفتنش نیاوردیم.
قرار شد حامی و صاحب خانه روز بعد بروند برای کار های خرید و به نام زدن سند.
دیگر حساب من و حامی نداشت.
همه چیزم را در اختیارش گذاشته بودم.
البته با اصرار.
دوست نداشت از پول من خرج کند.
آنقدر با او حرف زدم تا بالاخره کمی آرام گرفت.
دلم برای کارخانه تنگ شده بود.
برای کارکنان.
برای روز های خوشی که با حامی آنجا داشتیم.
کاش می شد دوباره پس بگیرمش.
اما گرفتنش باز هم به شدت درگیرم می کرد