💥💥
الان وقت خریده🤩🤩
بجای اینکه تو این هوای سرد🥶 بری بیرون و چند ساعت بگردی آخرشم بابت یه لباس کلی پول بدی😐
عضو این کانال شو، بشین روی مبل، و هرچی لازم داری با قیمت تولیدی بخر😍
https://eitaa.com/joinchat/4026729346Ce89f42319d
این فرصت فوقالعاده رو از خودت نگیر🔥
.
کانالی با انواع:
شال و روسری 🍂
پالتو و بارونی🍁
ست های زیبای پاییزی🍂
https://eitaa.com/joinchat/4026729346Ce89f42319d
#احرازهویت ایتا
#ارسال رایگان
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_755
#رمان_حامی
همان مرد مجدد در جوابش گفت :
تو زبون آدمیزاد مث اینکه حالیت نمیشه.
دارم میگم امشب نمی تونم.
این همه مدت بیخ گوشت بوده یه شبم روش.
چیه نکنه قرار مدارات رو با حوری ها بهم می زنه؟!
از طرز صحبتش فهمیدم که اکبر از لای دندان هایش می غرد.
- یه بار بهت گفتم اون گاله رو ببند.
فربد می دونی سگ بشم دیگه هیچی جلو دارم نیست.
این برنامه یه روز هم نباید عقب و جلو بشه.
مثل اینکه یادت رفته کجای بازی هستی!
- ول کن یقه رو.
نه یادم نرفته.
قرار بود پنج صبح حرکت کنیم، حالا هفت حرکت می کنیم.
اختلاف همش دو ساعته.
سر دو ساعت نه آسمون میاد زمین نه زمین می ره آسمون.
- اتفاقا چرا. با همین دو ساعت کل برنامه ها بهم می ریزه.
دست دختره رو امشب می گیری می بری یه گوشه تا ساعت پرواز برسه.
تو که بدت نمیاد!!
ببرش یه سوییتی هتلی جایی یکم باهاش خوش بگذرون تا موعدش برسه.
دیگر صدای آن مرد در نیامد.
دلم شروع به بهانه گیری کرد.
هنوز نمی دانستم دارند درباره ی من صحبت می کنند، یا ستاره یا یک بخت برگشته ی دیگر.
اکبر با صدایی که از ته چاه در می آمد گفت :
منتظره. زودتر برو یه خودی نشون بده.
🔴 کودکان لبنانی در سرمای شدید لبنان نیاز ضروری به شیرخشک دارند؛مادران بیروتی را تنها نگذاریم😞
💢 کمکهای شما بطور مستقیم به این نوزادان مظلوم خواهد رسید. تمام برنامههای مجموعه شبابالمقاومة با هماهنگی دفاتر رسمی حزبالله لبنان در بیروت و قم صورت میگیرد.
🔸 کمکهای خود به مردم لبنان و امور اجتماعی مربوطه را به شماره زیر واریز کنید👇👇
🔻
6037997750004344بنام: «جبهه جهانی شباب المقاومة» 🔸 الجبهة العالمية لشباب المقاومة https://eitaa.com/joinchat/3545694224Ccf85b685fb
روزگاری خانه هامان سرد بود
بردن نفت زمستان درد بود
يک چراغ والور و يک گرد سوز
زيرکرسی با لحافی دست دوز
خانواده دور هم بودن همه
در کنار هم می آسودن همه
روی سفره لقمه نانی تازه بود
روی خوش درخانه بی اندازه بود
آن قديما عاشقی يادش بخير
عطر و بوی رازقی يادش بخير
عصر پست و تلگراف و نامه بود
روزگار خواندن شه نامه بود
.
🔴سفارش نقاشی چهره 🔴
❤️ ߊܝ̇ ܥ݆ܣܝܘ ߊࡅ߳ߺߺܙ ࡅ߳ࡎࡐࡅ࡙ܝے ܢ̣ܘ ࡅ࡙ߊܥ ܩߊࡅ߭ܥࡅ߭ـے ܢ̣ܢܚߊܝ̇
❤️ܢ̣ܣࡅ߳ܝࡅ࡙ࡍ߭ ࡐ ܝ̇ࡅ࡙ܢ̣ߊࡅ߳ܝࡅ࡙ࡍ߭ ܭߊܥࡐ ܥܝ ܩࡅ߭ߊܢܚܢ̣ߺ ܣߊے ܩܟܿࡅ߳ܠܦ̇ߺܙ ܝߊ
❤️ ࡅ߳ࡐ ܣܥࡅ࡙ܘ ܢ̣ܥܘ .
❤️ܢ̣ߊ ࡅ߳ߊܢ̣ܠࡐ ࡅ߭ܧߊܢܚ݅ܨ ܥ݆ܣܝܘ ࡃܝ̇ࡅ࡙ܝ̇ߊࡅ߭ࡅ߳ߺߺܙ ߊ߬ࡍ߭ ܣߊ ܝߊܟܿࡐܢܚ݅حߊܠܙ ܭࡍ߭ 😍
ܧܢ̣ܠܙ ߊܝ̇ ܢܚܦ̇ߊܝܚ݅ࡍ حࡅ߳ܩߊ ߊܝ̇ ߊ߬ࡅ݅ߺߊܝ ܣࡅ߭ܝܨ ܭߊࡅ߭ߊܠܙ ܥࡅ࡙ܥࡍ߭ ܭࡅ߭ࡅ࡙ܥ 🎨🎨
https://eitaa.com/joinchat/1623393114Cf8907bb3c0
🔥♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️🔥♥️
🔥♥️🔥♥️
♥️🔥♥️
🔥♥️
♥️
#پارت_756
#رمان_حامی
عین آدم هم رفتار کن توی برخورد اول نگرخه الم شنگه به پا کنه.
با نزدیک شدن صدا، مثل فنر پریدم و روی همان مبلی کا نشسته بودم، جای خوش کردم.
سعی کردم ریتم نفس هایم را منظم کنم.
و همچنان آن چهره ی نگران را داشته باشم.
در باز شد و قامت مردی نمایان!
همانی بود که در به قول خودشان مزایده، مرا خرید.
با لبخند پهنی، سر تا پایم را نگاه کرد.
از همان نگاه هایی که دلم می خواست چشمانش را از حدقه در بیاورم و بگذارم کف دستش.
هیچ چیز هم نبود که خود را با آن بپوشانم.
در دل با عجز نالیدم.
- ای خدا حامی کجایی...
چرا تموم نمیشه این بازی کثیف.
بدون آنکه لحظه ای نگاهش را از اندامم بگیرد، در را کامل بست و همانجا تکیه اش را به دیوار زد.
لبخندش کمی جمع و جور تر شد و به زبان انگلیسی گفت :
سلام زیبا.
از اینکه از امشب تو رو واسه خودم دارم خیلی خوشحالم.
کم مانده بود دهانم اندازه ی غار علی صدر باز شود.
این مگر همین چند دقیقه پیش مثل بلبل فارسی صحبت نمی کرد؟
چرا، همان مرد بود. صدایش همان بود.
نکند خیال کرده بود من از اجنبی ها هستم و زبان او را نمی فهمم؟!
راز کسب درآمد میلیونی رو از زبان یک دندانپزشک سابق بشنو 👨⚕ 🤩
اینجا همه چیز رو برات مهیا کرده تا از صفر میلیونر بشی 👇👇
https://eitaa.com/joinchat/2360673003Ccceafb68a9
بزن رو لینک و ببین چطور
از دانشجو تا سرپرست خانوار رو از صفر کشونده بالا☝️👩🏫👩👧👦