📘 #قصه_رفاقت
💪 رفیق پیگیر!
خیس عرق شدم. من دیگه چقدر نامردم.
سه هفته است که نه زنگی زدم و نه پیامی
فرستادم. اما رفیقم هر چند روز یک بار یا
زنگ زده یا پیام فرستاده. منم از سر تنبلی
درست جوابش رو نداده بودم.
اما اون حالا اومده بود در خونه مون!!
با خنده ای که کمی ناراحتی قاطیش بود
میگفت: داداش جون؛ با ما به از این باش
که با خلق جهانی و بعدش هم خندید.
بعد احوالپرسی گفتم: حالا کاری داشتی
داداش؟ گفت: بیا برو الکی نگو داداش
پسر جون چرا یه سر نمیزنی یا اقلا یه
پیام نمی دی؟ بعد باز شروع کرد به خنده.
بعدش با لبخند گفت نه برادر، اومده بودم
که فقط ببینمت دلم باز بشه، همین!
✅ @aslah313
📕 #قصه_رفاقت
😉باهم خندیدن
ساعتی نگذشت که
بچه های اندیمشک
یکی یکی پیدایشان شد.
وقتی منصور الیاس پور
و گودرز مرادی آمدند
صدای بچه ها درآمد.
آن دو نفر که تنگ هم می خوردند،
یک لشکر را بهم می ریختند.
هر دو جوان بودند و شاداب
و بسیار شوخ. در عین حال
به هیچ وجه با شوخی های خود،
کسی را نمی رنجاندند و
به قول معروف پایبند به این بودند که
" باهم بخندیم، ولی بهم نخندیم"
گزیده ای از کتاب #پهلوان_سعید
نوشته حمید داودآبادی، صفحه۱۱۶
#کتاب_بخونیم
رسم رفاقت