eitaa logo
عطر مشکات
1.9هزار دنبال‌کننده
15.2هزار عکس
4.9هزار ویدیو
110 فایل
دراز شد سفرِ یارِ دور گشته‌یِ ما... دل، بی‌تابانه نجوا می‌کند: أَیْنَ صٰاحِبُنٰا؟ 💔 هر جمعه، فقط تکرار یک سؤال است... و هر اشک، زبانِ بی‌قراری ما... 📿 ادمین: @admin_etr_meshkat 🌿 صفحه رسمی: @Etr_meshkat #موسسه_طلیعه_عطر_مشکات_همدان
مشاهده در ایتا
دانلود
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست و ششم محمود سکوت کرد و از پنجره به بیرون خیره شد. پسرش با سینی هندوانه وارد شد. بوی هندوانه سرحالم کرد. چقدر به جا بود. همان طور که قاچی هندوانه یه دهان می گذاشتم گفتم: «آن حنظل هایی که خوردید به خنکی و شیرینی این هندوانه ها بود؟» محمود فارسی گفت: «بسی شیرین تر و گواراتر از هر میوه ای که در دنیا پیدا می شود.»پرسیدم: «به من گفتند شما شیعۀ حضرت علی(ع) هستید. چطور شد که بعدها به شیعیان پیوستید؟» مسلم قاچی هندوانه به دهان گذاشت و گفت: «هنوز نیمۀ ماجرا مانده است. حیف که مجبورم بروم اما باید قول بگیریم که باز هم ماجرا را برایم تعریف کنید. » محمود گفت: «خدا می داند چندبار این قضیه را شنیده ای و باز هم مثل روز اول اشک می ریزی و اشتیاق نشان می دهی. »مسلم دست به زانو زد و برخاست و گفت: «هزار بار هم که بشنوم کم است. پس هوای کاتب ما را داشته باش و به فکر جمعی باش که از برکت این ماجری تو اثر می گیرند.» بلند شدم و با مسلم روبوسی و خداحافظی کردم. محمود تا دم در او را بدرقه کرد و وقتی از در وارد شد، از هیبت و روشنایی صورتش دلم لرزید. اگر مرید امام چنین باشد پس خودش چگونه مردی است! پسر با نشستن محمود بلند شد برود اما پدرش او را صدا زد و گفت: « مهدی جان بیا! » 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست و هفتم مهدی ایستاد. به پدر لبخند شیرینی زد. جلو آمد و به اشارۀ او سرش را روی زانوی پدر گذاشت. محمود رو به من گفت: «خسته تان کردم. می خواهید بقیه ماجرا را روز دیگر بگویم؟» دو زانو نشستم و گفتم: « ابداً! اگر می دانستید چقدر مشتاقم، یک لحظه هم مکث نمی کردید. مگر اینکه خودتان خسته شده باشید. » سرش را تکان داد و در حالی که موی مهدی را نوازش می کرد گفت: «فقط وقتی یادم می افتد که چه سال هایی را در گمراهی گذرانده ام، غبطه می خورم… هرچند غبطه خوردن سودی نداره… » از سرمایه ای که پدرم داده بود و پولی که خودم جمع کرده بودم، حیواناتی خریده و آن را به مسافرین و زواری که از حلّه به کاظمین و سامرا می رفتند، کرایه می دادم و خود هم ناچار همراهشان می رفتم. بعضی از مسافرین به خصوص تجار و آن ها که دستشان به دهنشان می رسید، فکر می کردند که مرا هم همراه حیواناتم اجاره کرده اند. امر و نهی می کردند و از پول کرایه کم می گذاشتند و خلاصه حسابی حرصم می دادند. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈بیست و هشتم یادم است یه روز از کاظمین برگشته بودم. مسافرانم تجاری بودند که از کاظمین مال التجاره به حلّه می آوردند. چز اینکه مثل نوکر با من رفتار می کردند، بیش از اندازه بار حیواناتم کرده بودند،طوری که آنها را از نفس انداختند. دست آخر هم ار آنچه طی کرده بودیم، کمتر پرداختند و این باعث دعوا شد، اما هرچه جوش زدم و داد و فریاد راه انداختم فایده نکرد. رئیس کاروان گفت: «همین است که هست. یک دینار هم بیشتر نمی دهیم.» من هم وقتی دیدم در افتادن با آن ها بی فایده است، ازخستگی روی سکو نشستم. دهانم از خشم کف کرده بود و بدتر از آن، جانم آتش گرفته بود. شترهایم نالان و خسته روی زمین ولو شده بودند و اسب هایم ازنفس افتاده بودند. دستار از سر باز کردم و عرق سر و صورتم را خشک کردم. چشمم به لباس سفیدی افتاد که کنارم آرام موج می خورد. سر بلند کردم، مردی بود لاغر اندام و بلند قامت با موها و ریش قهوه ای و تبسمی بر لب که مرا تا حدودی آرام کرد. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈 بیست و نهم گفت: «شما محمود فارسی هستید؟ شنیده ام حیوان کرایه می دهید.» گفتم: «من محمود فارسی هستم، اما حیوان کرایه نمی دهم. مسافرین قبلی چنان بلایی به سرم آورده اندکه دیگر قید این کار رو زده ام. بروید سراغ کسی دیگر.»با مهربانی گفت: « آخر همه که محمود فارسی نمی شوند که در کمترین زمان مارا به سامرا برسانند.» داغ دلم تازه شد. گفتم: « بله دیگه، ما این طوررسیدگی می کنیم، آنوقت زوار حق ما رو می خورند.»خندید. دندانهایش مثل مروارید سفید بود. گفت: « که آدم با آدم فرق می کند. ما چند نفر زوار شیعه هستیم که می خواهیم زودتر برویم. پول کرایه ات را هم پیش می دهیم، به هر قیمتی که خودت تعیین کنی. حالا برادری کن و جواب رد نده.» صدایش چنان دلنشین بود که خلق تنگم ر باز کرد. گفتم: «فعلا که حیواناتم خسته اند. فردا آن ها را به کنار چشمه می برم. بایید آن جا تا جواب بدهم که می آیم یا نه.» 📚برگرفته از کتاب:نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨✨💠✨💠✨💠✨ ✅قسمت👈سی گفت: «خدا خیرت بدهد.» و راه افتاد. باد در عبایش افتاده بود و موج بر میداشت. سخت ترین کارها بردن حیوانات به کنار چشمه و قشو کردن آن هاست. مشکل به درون آب میروند و وقتی رفتند،دیگر از آب دل نمی کنند. بخصوص شتر نر و چموشی داشتم که تا چشمش به آب می افتاد، شروع می کرد به لگد پرانی و گاز گرفتن گرفتار آن شتر بودم. هر کاری می کردم به درون آب نمی رفت. دفعۀ قبل هم نتوانستم او را توی آب بفرستم. تمام تنش پر از کنه و جانور شده بود. با چوپ می زدمش. خرناس می کشید و دندان هایش را نشان می داد. نوازشش می کردم، خیره سری می کرد و لگد می پراند. آن قدر ذله ام کرد که شروع به فریاد زدن و ناسزا گفتن. صدایی گفت: «چرا به حیوان خدا ناسزا می گویی؟» همان مرد دیروز بود با مردی دیگر که کوتاه تر بود و عمامه ای سبز بر سر داشت. گفتم: «از دست این حیوان کلافه شده ام. هر کاری می کنم به درون آب نمی رود. می ترسم جانورهای تنش به حیوانات دیگر سرایت کند.» مرد در حالی که آستین هایش را بالا می زد، گفت: «حق داری. هم خودت خسته ای هم این زبان بسته ها. دست تنها سخت است. ما کمکت می کنیم.» 📚برگرفته از کتاب:نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠💠✨💠✨💠✨ @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈سی ویکم گفتم: «نه لازم نیست. شما چرا زحمت بکشید برادر؟ اسمتان را هم نمی دانم.» گفت: «من جعفر بن خالد هستم، این هم برادرم محمد بن یاسر است. زحمتی هم نیست. ما اگر به داد برادر مسلمانمان نرسیم پس مسلمانی به چه درد می خورد؟» جلو آمد و با یک حرکت، دهنۀ شترم را گرفت. حیوان سرعقب کشید و لجاجت کرد. اما جعفر شروع کرد با حیوان صحبت کردن، طوری که انگار با آدم حرف می زند. به همین شیوه او را آرام آرام به طرف آب برد. برادرش محمد هم وارد شد و شروع کرد بر تن حیواناتم دست کشیدن وقشو کردن.درست انگارحیوان خودش را تمیز می کند. شتر نر باز هم سرش را پس می کشید، اما آن مقاومت سابق را نداشت. جعفر ناچار شد تا کمر توی آب برود. شتر همراهش رفت. و شروع کرد به ذوق کردن و پوزه و سر وگردنش را در آب فرو بردن. خندیدم و گفتم: «مثل اینکه جعفر آقا این حیوان قسمت خودتان است وعوض تشکر خودش شما را تا سامرا می برد.»محمد گفت:«پس الحمدالله موافقت کردید؟» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈سی و دوم گفتم: « تا حالا در خدمت ارباب ها بودم. حالا خدمت برادر هایم را می کنم.» قرار گذاشتیم دو روز بعد حرکت کنیم. هرچه کردم که مثل سایرین نیمی از کرایه را پیش بگیرم و نیم دیگر را بعد از رسیدن به مقصد، زیر بار نرفتند و کرایه ام را پیشاپیش پرداختند. از خوشی سر از پا نمی شناختم. دلیلش را هم نمی دانستم. البته به خاطر خوش حسابی و خوش خلقی شان نبود. به نظرم مؤمن واقعی می آمدند. و من سال ها بود با چنین مردانی نشست و برخاست نکرده بودم. دین و ایمان من فقط در نماز خواندن و روزهگرفتن خلاصه می شد، آن هم فقط از ترس قیامت و آتش جهنم. چهارده نفر بودند و من جلو دارشان بودم. هروقت بر می گشتم و به صورت یکی از آنها نگاه می کردم چنان تبسم مخلصانه و مهربانی می کرد که شرمنده می شدم.جعفر سوار همان شتر نر بد قلق بود که حالا با آرامش پیش می رفت. ظهر به واحه ای رسیدیم و توقف کردیم تا نماز بخوانیم و لقمه نانی بخوریم. تا به خود بجنبم آن ها شترها را نشانده بودند و این وظیفه من بود نه آنها. نمازشان را به جماعت خواندند و من به فُرادا. طبق عادت گوشه ای نشستم و بقچۀ نان و خرمایم را باز کرد 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈سی و سوم اولین لقمه را به دهان گذاشتم، چشمم به آن ها افتاد که دور سفره شان نشسته اند و بی آنکه دست به غذاببرند خیرۀ من اند.گفتم:«بفرمایید. غذایتان را بخورید.» مسن ترین آن ها نامش سیاح بود، گفت: «چه معنی دارد آن جا تنها نشسته ای و غذا می خوری؟ خدا گواهاست اگر نیایی کنار سفرۀ ما بنشینی، دست به غذا نمی بریم.»محمد سرک کشید و گفت: «ببینم چه می خوری؟ نکند غذایت از خوراک ما رنگین تر است؟» خجالت کشیدم. سفرۀ نان و خرمایم را برداشتم و کنار آن ها نشستم. خوراکشان مثل من نان و خرما بود، منتها خرمای آن ها رطب بود و خرمای من خارک. به یاد ندارم در هیچ سفره ای غذا آنقدر به من مزه داده باشد. حرف ها و شوخی های شیرینی می کردند و با من درست مثل یکی از خودشان رفتار می کردند.بعد از غذانوشیدنی گوارایی به نام چایگرداندند که خستگی را از تنم به در کرد. دوباره راه افتادیم، اما من دلم می خواست این سفر هیچ وقت تمام نشود و من از دیدن آن صورت های بشاش و مهربان محروم نشوم. چند روزیکه گذشت، انس و الفت عجیبی به آن ها پیدا کردم. بخصوص نماز خواندن و دعاهای شبانه شان بسیاردلنشین بود. برایم خیلی سخت بود که نتوانستم در عبادت هم مثل غذا خوردن و خوابیدن با آن ها شریک شوم. آخرین شبی که با هم بودیم، خواب به چشمانم نمی آمد. دلم گرفته بود و خیرۀ آسمان پر ستاره بودم. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت 👈سی و چهارم چه بسیارشب ها مه به تنهایی گوشه ای می خوابیدم و به آسمان پر ستاره خیره می شدم. اما آن شب کسانی که کنار من خوابیده بودند، تنهایی مرا پر کرده بودند. نسبت به هیچ کس در طول زندگی چنین محبت و کششی احساس نکرده بودم. مطمئن بودم ایمان و خلوص این چهارده مرد شیعه است که مراچنین تحت تأثیر قرار داده است. آن ها کجا و من کجا؟ من با افراد زیادی از هر دین و مذهبی همراه شده بودم. حتی کسانی که سنی و از مذهب خودم بودند، با من چنین رفتار نکرده بودند.ناگهان شهابی از آسمان گذشت. آسمان پر ستاره و آن شهاب و التهاب درونی مرا یاد خاطره ای دور انداخت، خاطره ای که هر چه فکر کردم، به یادم نیامد. به مغزم فشار آوردم، آنقدر که چشمانم سنگین شد و به خواب رفتم: در بهشت بودم. کنار درختان بزرگی به رنگ های مختلف و میوه های گوناگون. عجیب اینکه ریشۀ درختان درهوا بود و شاخه شان در دسترس، به صورتی که می توانستم به راحتی از هر میوه ای بچشیم و بخوریم. چهارنهر از اطرافم می گذشت، در یکی شربت بود و در دیگری شیر و در دوتای دیگر عسل و آب جاری بود.کافی بود خم شوی و از هر کدام که می خواهی بنوشی. مردان و زنان خوش صورت از آن میوه ها می خوردندو از نوشیدنی ها می نوشیدند. دست دراز کردم تا من م میوه ای بچشم، اما ناگهان میوه ها از دسترس من دورشدند. خواستم آب و شربت و عسل و شیر بنوشم، اما تا خم شدم، جوی ها چنان عمق یافتند که از دسترس من دور شدند. ‌‌ 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈سی و پنجم از آن جماعت پرسیدم: «چرا شما به راحتی می خورید و می آشامید اما من نتوانستم؟»گفتند: «زیرا تو هنوز پیش ما نیامده ای؟»ناگهان عده ای سپید پوش را دیدم که پیش می آیند و زمزمه هایی را شنیدم که می گفتند: «بانوی ما دخت پیامبر فاطمۀ زهرا (س) است که می آید.»ملائکه بسیاری اطراف دخت پیامبر بودند و هر لحظه به تعدادشان افزون می شد. وقتی دخت پیامبر نزدیک شدند، کنارشان جوانی بلند قامت و چهارشانه را دیدم که صورتش به نظرم آشنا می آمد. مرا که دید تبسمی دلنشین کرد. چشمم به خال گونه اش افتاد، ناگهان به یاد آن صحرا و تشنگی و سرور افتادم. در خواب به خود لرزیدم. زمزمۀ مردم را شنیدم که می گفتند: « او، محمد بن حسن، قائم منتظر است.»مردم برخاستند و سلام کردند بر حضرت فاطمه (س). من هم ایستادم و گفتم: « السلام علیک یا بنت رسول الله » گفتند: «و علیک السلام ای محمود! تو همان کسی نیستی که این فرزندم تورا از عطش نجات داد؟»گفتم: «بله، او سرور و ناجی من است.»گفتند:«نمی خواهی تحت ولایت او درآیی؟»گفتم: «این آرزوی من است.» حضرت تبسمی کردند و گفتند: «بشارت بر تو باد که رستگار شدی.»نگاه سرور مرا به یاد عمری انداخت که بی یاد او گذشته بود. پشیمان جلو دویدم و خواستم دست اورا بگیرم و طلب بخشش کنم که بیدار شدم.جعفر آرام شانه هایم را می مالید و صدایم می کرد. هوشیار که شدم گفتم: «خواب امامتان را دیدم و خواب دخت پیامبر را.»جعفر گفت: آرام باش و همه چیز را تعریف کن.» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ✅قسمت👈سی و ششم آب به خوردم دادند. حالم که جا آمد، ماجرا را از اول، از آن صحرای برهوت و معجزۀ سرور تعریف کردم تا به این خواب رسیدم. سیاح مرا در آغوش کشید و گفت: «الحق که بوی بهشت می دهی. فردا باید با ما به مرقد امام موسی بن جعفر بیایی و شیخ ما را ببینی. از همان ساعت که دیدمت، با تواحساس دوستی کردم و حالا دلیلش را می دانم که چرا. » به گریه افتادم. دست هایش را گرفتم و برچشمانم گذاشتم. خواستم پاهایش را ببوسم که نگذاشت. در آغوشم گرفت و هر دو گریه کردیم. فردا به مرقد امام موسی بن جعفر (ع) رفتیم. یکسره خدا رو شکر می کردم که مرا هدایت کرده است. خدّام مرقد به استقبال ما آمدند و گفتند شیخ از صبح بی تاب است و می گوید مردی محمود نام در راه است. می اید تا به دوستداران امام عصر ملحق شود، و به ما حکم کرده که اورا تکریم و احترام بسیار کنیم و به نزد شیخ ببریم. همراهانم به شنیدن این سخن به سر زدند و گریستند. به خود نبودم. جعفر بازویم را گرفت و گفت: «بیا برادر! خوشا به حالت که خدا و ائمه این طور هوایت را دارند. شفاعت ما را هم بکن.» 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat
✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 ‌ ✅قسمت👈سی و هفتم نشستم. قدرت حرکت نداشتم. شنیدم که شیخ می آید. و بلندم کرد و چنان دوستانه و مشفقانه مرا در آغوش گرفت که انگار سالهاست می شناسدم. آنقدر به نظرم آشنا می آمد که نمی توانستم چشم ازش بردارم.آن چشم ها و ابروهای به هم پیوسته و آن لب های کشیده و همیشه متبسم. مرا یاد کسی می انداخت که… اما کی؟ این چهره آشناتر از آن است که… گفتم:«ای شیخ،خوابی دیده ام وماجرایی دارم که… » حرفم را برید و گفت: «می دانم. هم خوابت را می دانم، هم اسم و رسمت را و هم ماجرایی را که بر تو رفته. دیشب بانوی ذو عالم حضرت فاطمه (س) به خواب من هم آمدند و گفتند که رفیق و یار بیابان و عطشت خواهد آمد تا آن طور که فرزندم وعده داده بود، او جزء یاران ما درآید. حالا مرا شناختی؟» دلم می خواست از شوق فریاد بکشم. صورتش را در حلقۀ دستانم گرفتند و در چشمانش خیره شدم.گفتم:«احمد عزیزم! دوست من. همان شیخی که درباره اش شنیده ام؟»گفت: « من سال ها پیش شیعه شدم و باید بگویم که باز هم سرورمان را دیدم و گله کردم که پس کی یار مرا به من می رسانی که شکر خدا دعایم برآورده شد وحال تو اینجایی.»چه می توانستم بگویم؟ پیشانی اش را بوسیدم و شکر کردم به درگاه خدایی که مرا قابل دانست و به راه حق هدایت کرد. 📚برگرفته از کتاب: نجم الثاقب ✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠✨💠 @Etr_Meshkat