مینویسم و حذف میکنم ، مینویسم و حذف میکنم .
چون میدونم ادما از یه جا به بعد حوصله ی غصه های بقیه رو ندارن .
آنچنان جای گرفتی تو به چشم و دلِمن ،
که به خوبانِ دوعالم نظری نیست مرا .
غَـــريــق ؛
یکسالگذشت ..
یکسالغم ؛ یکسالخنده ؛ یکسالدلتنگی ؛
چهشبایی کهباخودت گفتی منصبحُ
نمیبینم ؛ امادیدی ..
چهروزایی که فکرمیکردی تاشب جون
سالم بهدر نمیبری ؛ امابردی
چهلحظاتی کهصدای شکستنتُشنیدیُ
هرآن منتظرفرو ریختنتبودی ؛ اماویران نشدی
چهوقتایی کهبهمو رسید ؛ اماپارهنشد
چهآدمایی کهتویِاین یکسال رفتنُ
توفکرمیکردی بدون اونانمیتونی ؛ اماتونستی
چقدر زمینخوردی ، امابلندشدی
چندینبار نزدیکپرتگاه زندگیتشدی ؛ اما یهنفر شد دوربرگردونِزندگیت .
همشونگذشت ؛ گذشتُ توازپسش براومدی
ازاین بهبعدم میگذره ..
تویِ اینیکسال ؛ دیدی ، شنیدی ، یادگرفتی ؛ تجربه کسبکردی ، قویشدی
تویِاین یکسال بهاندازهیِ چندسال
بزرگترشدیُ
حالا
یهفاطمه باتمومِ احساساتش ؛ تجربههاش وغمهایِ کوچیکُبزرگش
ایستادهجلوت ..
دردهمراه بامن بزرگمیشهُ من قویتر
میشم
درد رو میپذیرم وهمراهش تولدم روی
جشنمیگیرم
تولدیکه خبراز قویترشدنُ ؛ بزرگتر شدنم میده
پس
منِقوی ، تولدتمبارک(:
به وقتِ بیست و دو بهمنِ چهارصدو سه ؛