لبریز از سخنانِ ناگفته هستم .
نفسها بیجان میآیند و میروند تنمان نیز سالم است ؛ به زندگی نکبت بارش ادامه میدهد .
تنها چیزی سخت کلافهام کرده ؛ آنهم افکاریست که از این بنده ، دیوانه ساخته . دودمانمان را به باد داده !
نه خواب داریم و نه خوراک ؛ مشتی پوست و استخوان شدهایم .
کلافگی از چهره زارمان بیداد میکند قصد دارم جانِ خود را بگیرم و خلاصش کنم ؛ به امید اینکه زندگیِ پس از مرگ ، بهارانی در پی نداشته باشد .
شبِ دیرپا؛ - خرداد ۴۰۳ -
مخترع دوربین عکاسی اگه میدونست
ساعتها حرف زدن با یه عکس بی جون
چی به سر آدما میاره ، هیچ وقت دست
به این چنین اختراعی نمیزد !
البته که عکسای تو جون دارن !
اینو من نمیگما حالِ پریشون من میگه
وگرنه هیچ دیوونهای صفحهی گوشی
رو نمیبوسه و در آغوش نمیکشه(:
- بعضی از حرفها شنیدنش یه جوریِ که یهو یچیزی تو وجودت خراب میشه ؛
مثل یه ساختمون ، عمارت ، برج ،
یا یه چیزی که روی لجن بنا شده باشه ،
انگاری صدایِ خراب شدن خودتُ میشنوی ،
چطوری بگم؟
فقط میشنوی که یه چیزی درونت روهم ریخت ؛ خراب شد .
این چند شب که نبودم همش در حال کلنجار با این وامونده بودم واسه اینکه دیگه تو رو یادم نیاره .
دستشو گرفتم توی دستم "محکم" !
بردمش یه هوایی بخوره به کلهاش بلکه بپره فکرت از سرش ؛ بردمش دریا ؛ بغلش کردم ؛ براش آواز خوندم ؛ براش گیتار زدم ؛ ولی اون میلرزید سردش بود انگار .
بردمش جنگل براش آتیش روشن کردم
ولی اون بازم سردش بود(:
گفتم: چته؟
گفت: ببین دستمو ول کن من آدم نمیشم .
میخواست گم بشه ، که دیگه نباشه تو دنیایی که تو دوسش نداری .
دستشو ول کردمُ رفت . . .
حالا دیگه "دل" ندارم !
⁰³/³/⁵