۱۴ مهر ۱۴۰۳
تایپ کردم:
دلم واست تنگ شده ، دیدم کوچکنماییِ و حقِ مطلب و دل رو به خوبی اَدا نمیکنه ؛ نوشتم :
دلم واست کوچولو شده ؛ یه مرحله بالاتر و بیشتر از دلتنگیِ ، که دل به کوچکترین حالتِ ممکن رسیده و امکانِ کوچکتر شدن یا به اصطلاح تنگتر شدن رو نداره و به اندازۀ نقطههای آخرِ هر جمله شده .
۱۵ مهر ۱۴۰۳
۱۵ مهر ۱۴۰۳
۱۵ مهر ۱۴۰۳
یکی از بزرگترین باگهای تکراریِ خلقت اینه که نمیشه از دور ، محکمِ آخیش دار در آغوش کشید ؛ نمیشه گرم بوسید ؛ نمیشه اصوات رو بغل و عکسها رو حَی و حاضر کرد ؛ نمیشه حسِ لامسه رو دقایقِ طولانی به کار گرفت ؛ نمیشه اشکها رو همون لحظه پاک کرد و لبخندها رو به وضوح تماشا کرد .
۱۶ مهر ۱۴۰۳
می فهمید که چقدر سخت است ، که سکوت کنید و هیچی نگویید درحالی که ذره ذره وجودتان میخواهد منفجر شود ؟
۱۶ مهر ۱۴۰۳
چه فایده که همه تو را دوست داشته باشند ، جز آنکه در خلوتِ خود برایِ نبودنش اشک میریزی ؟
۱۶ مهر ۱۴۰۳
۱۷ مهر ۱۴۰۳
۱۷ مهر ۱۴۰۳
غَـــريــق ؛
_
در دو چالِ گونه ات دنیای من جا میشود عاشقِ دنیای خویشم ، لحظه ی خندیدنت .
۱۷ مهر ۱۴۰۳
۱۸ مهر ۱۴۰۳
منظورتون چیه که تا صحبت از بغل کردن میشه، میگید [ من از بغل خوشم نمیاد و به من دست نزنید ] ؟
بغل جزء دستۀ ضروریاتِ این زندگیه سختگیر و پرماجراست ؛ مثلِ هوا و آب و غذاست عزیزِ من .
این دو تا دستِ گرمِ پیچیده شده و تنِ آسودۀ امن ، فلسفۀ آرومِ عجیبی دارن بغل کن ، بغل بگیر و نزار بغل یخ کنه از زندگی بیفته .
۱۸ مهر ۱۴۰۳