نمیدانم اگر موسیقی و چای و قهوه را نداشتم ، اگر با نور و با گیاه و با کتاب ، حالم خوب نمیشد ، اگر پاییز و بهار و باران و برف را دوست نداشتم ؛ برای دلخوشی در خالیترین حالات ممکن جهانم به کدامین اتفاق چنگ میزدم و کدامین طعم و تصویر را بهانه میکردم وکدامین دلخوشیِ کوچک را در آغوش میکشیدم همین دلخوشی های موقتی کوچک روزنه امیدی است که به یاد هزاران کار و مشغله عقب افتاده نیوفتم و همه چیز به کامم زهر نشود و بدین باور که هنوز زندگی زیباست . . .
یه شبی هم هست که تا خود صبح گریه میکنی .
دعا دعا میکنی خورشید در نیومده تموم کنی .
تو دلت به همه عالم و آدم فحش میدی
دقیقا تو همون شب نه آدمی میتونه خوبت کنه و نه سیگاری و قدمی . . .
هیچی !
ولی میدونی چی میشه ؟
تو یه جایی وسط اون گریه ها خوابت میبره اتفاقا زنده ام میمونی .
ولی صبح که شد ؛ چشاتو که باز کردی
یه آدم جدید متولد میشه .
یکی که خیلی ترسناکه .
یکی که با اون ورژن قبلیت صد درجه فرق کرده .
غَـــريــق ؛
_
فکر کردم با تو دیگر ، نیمه ام کامل شده ؛
دیدم اما بردی از من ، آنچه را هم داشتم ((:
هدایت شده از - مَجروحـ⁵¹¹
درمَذهبشانهرچهبخوانندتوراحرفینیست درمذهبِماقمرپرستان،توامامیعبــﷻـــاس ؛
-درسته .
دوست داشتن قشنگه ، دلتنگی قشنگه ، همه ی اینا قشنگه ، ولی قشنگیش به اینه که دو طرفه باشه ، همدیگه رو دوست داشته باشین ؛ باهم خوب باشین ، به همدیگه احترام بزارین ، همدیگه رو بخندونین ؛ نه اینکه بدویی دنبالش ، یا به زور بخوای بهش بفهمونی که بهت توجه کنه .