غول چراغ جادو یک تاجر است!
در انیمیشن «علاء الدین» (Aladdin) شباهت های میان تاجری که راوی قصه است و غول چراغ جادو توجه برخی مخاطبان را به خود جلب کرده است. هر دو شخصیت لباس های آبی رنگی به تن دارند و یک نوار قرمز رنگ نیز به دور کمر خود بسته اند. ابروها و ریش آن ها هم شبیه به هم است. به علاوه، آن ها تنها شخصیت های این انیمیشن هستند که فقط ۴ انگشت دارند و صداپیشه ی هر دوی آن ها هم رابین ویلیامز بوده.
به همین دلیل، برخی مخاطبان این تئوری را مطرح کرده اند که غول چراغ جادو بعد از آزاد شدن به یک سیاح تبدیل شده که چیزهایی می فروشد و داستان خود را بارها و بارها برای دیگران روایت می کند. و اگرنه این تاجر همه ی این چیزها را از کجا می داند؟
--------👽-----⊰
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_وهشتم
ولی چه بخوای چه نخوای دختر، نمیرود از سرِ من خیال تو!
به خودم با حرص میگم: یعنی این پروژه ی خیال امروز بی خیال من نمیشه!
به خوندن ادامه دادم:
همااا جونم رفیق همراه ، تو توی نقطه ی عطف زندگیم همراهم شدی حالا قراره یه اتفاق مهم دیگه بیفته که به بودنت نیاز دارم و میدونم که میای و من منتظرتم...
بخاطر کرونا یه مراسم ساده توی بهشت زهرا کنار سید رضا داریم...
دعوتم کرده بود برای مراسم عقدش!
یعنی واقعا این مدت خبری از مهسا نبود درگیر ازدواج بود!
ناراحت شدم که چرا اینقدر دیر بهم گفته!!!
براش نوشتم: بسلامتی ان شاءالله خوشبخت بشید اما واقعا خجالت نمی کشی از معرفتم حرف میزنی!!!
نخواستم بیشتر اذیتش کنم بهر حال من خودم باعث شدم باهاش یه مدت قطع ارتباط کنم
پیامک بعدی رو قبل از اینکه جیزی برام بفرسته نوشتم و فرستادم: حالا کی هست این بیچاره ی فلک زده!!!
سریع جواب داد: برات توضیح بدم بهم حق میدی، تعارف نکن چیز دیگه ایم بلدی بگو خوبه دوستم رو دعوت کردم براستی چه نیاز به دشمن!
ولی هماااا مطمئنم با دیدنش سورپرایز میشی؟!
با این حرفش یه لحظه حس کنجکاویم تحریک شد!
یعنی کیه که من با دیدنش سورپرایز میشم؟!
نمیدونم چرا یه لحظه ترسیدم!
نه مهم نیست!
از صمیم قلبم دوست دارم خوشبخت بشه. ولی آخه من چجوری برم برای عقدش اون هم کجا!
بهشت زهرا!!!!
من می خواستم چهل روز اینجا بمونم!
ولی هنوزدوهفته هم نشده!
نرفتنم که کار درستی نیست!
اگه نرم مهسا ممکنه خیلی ناراحت بشه و اگه برم می ترسم آخه ممکنه...
از چیزی که میاد به ذهنم، قلبم به شماره می افته!
سریع به این حالتم گارد میگیرم و واکنش نشون میدم و میگم شاید بتونم مراسمات ختم ریحانه را بهانه کنم...
ولی...
ولی هنوز ته قلبم یه جورایی دوست دارم برم که هم ببینم مهسا قراره با کی عقد کنه هم....
به حال خودم تاسف میخورم که بعد از اون همه قول و قرار به خودم، توی قدم اول اینقدر لنگ میزنم...
نگاهم رو به بالا می گیرم و به خدا میگم: قربونت برم چرا هر وقت تصمیم می گیرم یه کار بد رو ترک کنم اَد یه بساطی درست میشه من توی همون موقعیت قرار بگیرم؟!!
یاد جمله ی یکی از دوستام می افتم و جواب رو به سادگی می گیرم که می گفت: بالاخره باید توی همون موقعیت به خدا نشون بدی تصمیمت واقعی و راسته!
و مصممی که می خوای برگردی به سمتش....
ولی من می ترسم خدا!!!
از خودم می ترسم... آخه من دلم هنوز اسیر!
هنوز ذهنم درگیره!
می ترسم درجا بزنم...
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_سی_ونهم
یکدفعه یاد یه جمله از آقامون امام علی می افتم که: هر وقت وسوسه شیطان به سراغتون اومد مطمئن باشید موهبتی الهی درنزدیکی شماست که شیطان در پی رد آن است!!!
من نمی خواستم نعمت تازه بدست آوردم رو، از دست بدم!
پس حالا که قرار بود به خودم و خدام ثابت کنم من میتونم نفسم رو زیر پاهام له کنم چون داره به نابودی می کشونتم، باید قوی وارد عمل میشدم ولی... من تنها.... قوی که هیچ ! به بادی می لرزم!
باید از خودش کمک می گرفتم من میدونستم و بارها و بارها این حرفها رو به مهسا زده بودم که: حتی اگه بدترین انسان روی کره زمین باشی بازم خدا برای کمک کردن بهت کم نمیذاره...
چون خدا عشقش شرطی نیست...
خدا به همه کمک میکنه...
و من از ته ته ته دلم خواستم که کمکم کنه...
چند روزی تا مراسم عقد مهسا مونده بود توی این چند روز متمرکز قدم دوم رو برای خودم برداشتم و شروع کردم مطالبی رو خوندن که عاقبت نگاه به نامحرم رو واضح می گفت چه عاقبت دنیوی چه عاقبت اخروی هر دو تاش وحشتناک بود!
همشونم از ادامه ی همون یک نگاه اول شروع شده بود....
و من چه راحت غفلت کردم و الان چه زجری می کشیدم!!
بالاخره زمان گذشت اما ایندفعه زودتر از همیشه! لباس هام رو با استرس می پوشم، توی دلم آشوبه! آشوب که چی بگم طوفانه!
یعنی می تونم از پس خودم بر بیام؟!
یعنی چی میشه؟!
شاید نیاد! یعنی کاش نیاد! کاش نباشه!
به خودم میگم این چه فکرهایی می کنی !
چی میگی با خودت دیوانه!
حتی اگه بیاد هم مهم نیست!
نمیدونم کی؟! ولی صدایی از عمق وجودم میشنوم که میگه راست بودن این حرفت رو تو عمل باید نشون بدی هدی خانم....!
با همه ی فکر و خیالم راه می افتم سمت بهشت زهرا...
حسی شبیه مرده ها دارم که به خدا التماس می کنن تا زنده بشن و دوباره برگردن و از نو شروع کنن!
مثل همیشه وقتی می رسم اول مزار سید رضا توی مسیرم ، دوست دارم اول برم پیش شهید مرتضی ولی شلوغی دور مزار شهید سید رضا توجهم رو جلب می کنه!
حس کنجکاویم برای اینکه زودتر بفهمم همسر مهسا کیه منو به سمت شلوغی سوق میده!
وقتی همسرِمهسا رو که کنارش نشسته بود دیدم واقعا حسابی جا خوردم!!
مهسا راست می گفت، که با دیدنش سورپرایز میشم!!!
این همه شباهت همسرش با شهید سید رضا واقعا عجیب بود!!!
ولی مطمئنا مهسا فقط شباهت ظاهری رو ملاک قرار نداده بود که امروز قرار بود بله رو بگه و دقیقا توی حرفهاش به این نکته اشاره کرد. نفس عمیقی می کشم و با خودم فکر می کنم اینکه خدا توی این دنیا هم، بهت خاص نگاه کنه، حتما یکسری قاعده داره، که خیلی راحت میشد این قاعده رو از توی حرفهای مهسا فهمید که با دیدنم شروع کرد تند تند گفتن که: هدی وقتی برگشتم دیگه کج نرفتم و سخت بود خیلی سخت!
ذره ذره روی خودم داشتم کار میکردم اما بعد از اینکه ماجرایی که برای تو اتفاق افتاد خودم رو مقصر میدونستم خیلی گریه کردم... خیلی ناراحت شدم... خیلی ترسیدم.....
هما من فکر کردم، این اتفاقها توی این مسیر نمی افته، ولی بعدش فهمیدم شیطون هیچ جا بی خیال آدم نمیشه حتی با چهره های مقدس!!!!
همین باعث شد بیشتر دقت کنم، بیشتر مراقبت کنم و بخاطر این دقت و مراقبت بیشتر سختی کشیدم و سعی کردم دقیق انتخاب کنم یعنی ... یعنی...عاقلانه نه عاشقانه!
والله بدون نگاه به ظاهرش، رفتارش رو ملاک قرار دادم و نتیجه شد چنین روزی که تو هم اینجایی و پیش من، ولی اینم بگم توی تمام این اتفاقات همزمان خدا میدونه بیشتر برای تو دعا کردم !!!
آخه تو این مسیر رو نشون من دادی....
از شنیدن حرفهاش یه حس خاصی بهم دست داد که.....
ادامه دارد....
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
#سم_مهلک
#بر_اساس_واقعیت
#قسمت_چهلم
که با تمام سادگی و صداقتش به آدم منتقل میکرد احساس کردم نیاز برم پیش شهید مرتضی و ازش تشکر کنم. به مهسا لبخندی زدم و گفتم: من یه سر پیش شهید مرتضی برم و بیام تا تو بله رو نگفتی! اشکهاش ریخت و گفت منتظرم زود بیا الان عاقد شروع میکنه ها!!! بعد توی حلقه ی خانواده از نگاهم محو شد...
توی دلم غبطه خوردم که چقدر خوب مهسا حملات شیطان رو در همه ی ابعاد فهمیده بود بدون اینکه من چیزی بهش بگم ؟!
و شاید اینکه امروز من برگشتم از دعای مهسا بوده و یا شاید نیت خالصی که داشتم و خواستم مهسا رو نجات بدم، شاید هم اینکه بفهمم ما مبرا نیستیم و هر لحظه ممکنه بخاطر گناهی که دیگران انجام میدن و ما نمیدیم احساس غرور بی جا کنیم و اونوقته که گرفتار بشیم...
نمیدونم ولی علتش هر کدوم از اینها که باشه من بیچاره سخت فهمیدم! ولی مهم این بود فهمیدم! و این فهمیدن زمانی بود که میشد هنوز یه کاری کرد!
نگاهم که به قاب شهید مرتضی می افته از خودم خجالت می کشم...
هنوز چند لحظه ای بیشتر از حضورم نمیگذره که
یه احساسی بهم گفت کنارم شخصی ایستاده!
نفسم حبس شد توی سینه ام!
چون تاریخ و ساعت دقیقا همون زمان ثابت ما بود که همیشه می اومدیم و می اومد احتمالا حدسم درست بود!
حالا نوبت من بود!
نوبت قدم سوم! یعنی مبارزه من با خودم!
چه جنگ وحشتناکی!
یاد حدیث پیامبرمون افتادم که همین چند روز پیش خونده بودم که: اي فرزند آدم! ... و اگر چشمت بخواهد تو را به حرام وادار كند، من پلك ها را در اختيار تو قرار داده ام پس آنها را فرو بند.
محکم پلکهام رو بهم فشردم و بدون اینکه برگردم و نگاه کنم، به سرعت برگشتم سمت مزار سید رضا پیش مهسا!
خوشحال بودم چون به قول گفتنی: هنر انسان اینه كه با خواسته های اشتباه دلش مبارزه كنه و من اولین قدم رو با کمک خودش تونستم بردارم.
من توی این مدت خوب فهمیدم نبايد چشم رو كور كرد تا هر چيزي را نبينه بلکه باید کمکش کرد تا بفهمه هر چیزی ارزش دیدن نداره.
به خودم میگم شاید این اولین قدم بود و هنوز مسیر طولانی در پیش دارم و و پر خطر!
اما هدی از اینکه به سمتِ خدا آهسته حرکت میکنی نترس؛ از این بترس که برای رسیدن بهش هیچ کاری نکنی و وقتی برسه که دیگه نتونی کاری کنی!
مثل ریحانه!!!
میون حرفهای خودم با خودم سیر می کنم که صدای کِل و صلوات بلند میشه...
با حالت خاصی نگاهی به مهسا می کنم که نگاهش خیره به قاب سید رضاست طوری که انگار خیلی مدیون رفیق شهیدشه...
مثل برق تمام خاطراتم باهاش مرور میشه و یاد عاقبت فریده که هر چند تلخ بود اما برای من تجربه وعبرت شد و سرنوشت مهسا با مسیری که پشت سرگذاشت و ناامید نشد می افتم ، اشک از چشمهام می باره اما زود پاکشون می کنم...
کمی که دور و برش خلوت تر میشه، اروم اروم از بین جمعیت خودم رو بهش نزدیک می کنم وقتی بهش رسیدم فوری نقلی رو گذاشت توی دهنم و گفت: همااا جونم ان شاءالله بختت سبز باز بشه...
بعد هم به قرآن دستش اشاره کرد و گفت: هددددی...! موقع خطبه ی عقد برای تو ویژه دعا کردم و در حالی قطره اشکش از چشمهاش سر خورد، صفحه ی قرآن رو نشونم داد که همون لحظه باز کرده بود ، معنی آیه ی رو به روم نوشته بود: ای کسانی که به خود ظلم کرده اید! هرگز از رحمت خدا ناامید نشوید...
«قُلْ یا عِبَادِی الَّذِینَ أَسْرَفُوا عَلَی أَنْفُسِهِمْ لا تَقْنَطُوا مِنْ رَحْمَةِ اللَّهِ» زمر/۵۳.
ادامه داد: من خیلی وضعم خراب بود خودت بهتر میدونی ولی ناامید نشدم...
با لبخند میگم: چه جمله ی نورانی...
شیرینی نقل با شیرینی آیه روحم رو پر از شعف می کنه و خوب میدونم منم با این نور مسیر برام روشنه، روشن تر از همیشه هر چند سخت ولی میشه از تاریکی ها عبور کرد فقط نباید نا امید شد و ادامه داد....
پایان
والعاقبه للمتقین
نویسنده:#سیده_زهرا_بهادر
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
🌎 اگر انرژی گوشی هوشمند ازبنزین تامین میشد، یک قطره بنزین گوشی رو 24 ساعت و چهارلیتربنزین 20 سال باطری گوشی رو تامین میکرد !
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
9.45M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
این فکت ها درکت رو از زمان تغییر میدن 😨⏰️
→ #Teory
- 🎗#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
4.23M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
افشای پشت پرده عملیات خرابکاری در ایران!
✅ #وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
🌷بوی گلهای بهشتی ز فضا میآید
عطر فردوس هم آغوش صبا میآید
نوگل مصطفوی، زینت باغ علوی
مظهر پنج تن آل عبا میآید
ولادت سومین پرچمدار قله امامت و دیانت، آقا اباعبدالله الحسین علیهالسلام و روز پاسدار مبارک باد.🌹🍀🌹🍀🌹
#پیام_صبحگاهی🌞
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩
2.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
گفتیم بچه ها گل بازی کنند ولی نه دیگه اینجوری!!! 😊
#وعده_صادق3
#بصیرت_افزایی
#تحلیل_سیاسی
🔮 @gamegahanbine 🪩