eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
239 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
به نام خالق هفت آسمان❤️🙂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت چیزی نگفتم و به راهم ادامه دادم. امیرعلی هم پشت سرم میومد! قلبم چند هفته ای بود که درد نمی‌کرد اما با اتفاقی که افتاد دوباره شروع به درد کردن کرده! وارد خونه شدم و دیدم همه گرمه صحبتن و خوشحالن! فاطمه که منو دید گفت: - عروس خانوم تشریف آوردن همه روشون رو سمت ما برگردوند که امیرعلی این‌بار شرمنده تر سرش رو انداخت پایین! خانم حقی گفت: - چیشد دخترم؟ بله میدی؟ خواستم جواب منفیم رو اعلام کنم که فاطمه مثل غورباقه پرید وسط حرفم و گفت: - اع نیلا از تو بعیده! چرا انقدر هُلی دختر؟ همون اول که جواب بله رو نمیدن بعد رو کرد به سمت خانم حقی و گفت: - ببخشید اما نیلا کمی وقت میخواد تا فکراشو کنه! همه زدن زیر خنده و من فقط نگاهشون می‌کردم اخه مگه میدونست که من جوابم چیه که پیش پیش جای من جواب داد! خانم حقی گفت: - چشم ما به دختر گلمون فرصت هم می‌دیم که فکراشو بکنه فقط دیر نشه ها به اجبار لبخند ساختگی‌ای زدم و هیچی نگفتم. برای جواب منفی دادن هم دیر نمیشه فردا زنگ میزنم و میگم جوابم منفیه و این قضیه رو تمومش می‌کنم. بعداز چند دقیقه خانم حقی و پسرش قصد رفتن کردن و ما با خداحافظی همراهیشون کردیم. وقتی که رفتن پدر و مادر فاطمه هم میخواستن برن که گفتم: - میشه فاطمه اینجا بمونه؟ پدرش گفت: - حتما دخترم، فاطمه تو اینجا بمون خواهرت بهت نیاز داره. لبخند قدر شناسانه‌ای زدم و گفتم: - ممنونم! بعدش هم با خداحافظی اوناهم راهی کردیم و اوناهم رفتن و فقط منو و فاطمه موندیم. پدر و مادر فاطمه واقعاً برام مثل پدر و مادر خودم بودن پدرش انقدر بهم محبت داره که نمی‌دونم چجوری جواب خوبی هاشو بدم. رفتم تو بغل فاطمه و زار زار اشک ریختم میدونستم مثل خواهر میشه گوش شنوا و همدمم! فاطمه با تعجب گفت: - چی شده؟ چرا باز داری گریه میکنی؟ مگه دکتر نگفت هرچی استرس و ناراحتیه از خودت دور کن! گفتم: - چجوری؟ واقعاً چجوری استرس و ناراحتی رو از خودم دور کنم در حالی که عین کنه چسبیده به زندگی من! فاطمه تو خودت خوب میدونی چه غم سختی هایی توی زندگی کشیدم که حتی یک پیرزن پنجاه ساله هم نکشیده! اما امروز بدتر از همیشه غرورم شکست و له شد. فاطمه اخمی کرد و منو محکم به خودش فشار داد و گفت: - چی داری میگی؟ مگه چه اتفاقی افتاده؟ اون پسره چیزی بهت گفت؟ با هق هق گفتم: - اون به بدترین شکل ممکن منو خارم کرد فاطمه! گفت به اجبار مادرش به این خاستگاری اومده و من باید بهش جواب رد بدم گفت که میخواد بره جبهه! امیرعلی به کنار اما مادرش نباید اونو به زور به این خاستگاری می‌آورد اونم وقتی که تظاهر می‌کرد و می‌گفت منو مثل مادرت بدون! فاطمه عصبی شد و گفت: - یعنی چی که گفته به اجبار مادرش اومده مگه شهر هرته خودم حسابش رو میرسم فقط بزار فردا بشه میدونم به خانم حقی چه جوابی بدم. دستم و جلوی دهن فاطمه گذاشتم و گفتم: - هیس! دیگه گذشت و منم دلم نمی‌خواد بهش فکر کنم. بهتره فردا زنگ بزنیم و بگیم جوابم منفیه و این ماجرا رو تمومش کنیم. فاطمه گفت: - اما.. گفتم: - اما اگر نداره همین که گفتم! فاطمه دیگه چیزی نگفت و منم با خستگی از جا بلند شدم و به سمت تخت‌خوابم رفتم. کمی گذشت و چشام روی هم رفت و راهی عالم خواب شدم. همه جا روشن بود کمی جلوتر رفتم و دیدمش! خودش بود مطمئنم اقا ابراهیم بود! خیلی خیلی خوشحال شدم یعنی چه کار خوبی کردم که دوباره توی خوابم اومده؟ رفتم جلوتر و گفتم: - سلام، چرا چندوقت بود که به خوابم نمیومدید خیلی دلم میخواست باهاتون درد و دل کنم چون درد و دل کردن با شما آرومم می‌کنه. گفت: - علیک سلام خواهرم! هروقت و هرجایی که باشی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
به نام خالق هفت آسمان❤️🙂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت43 هروقت و هرجایی میتونی با من درد و دل کنی اما الان اومدم که بهت بگم به اون پسر جواب منفی نده. با تعجب گفتم: - شما که خودت همه چی رو از این بالا تماشا کردی خودتون دیدین چطور غرورم رو شکست چطور بهش جواب مثبت بدم؟ سری تکون داد و گفت: - بله همه چی رو دیدم اما من از دل شماهم خوب خبر دارم وقتی دوستش داری چرا باید بهش جواب رد بدی؟ باور نمی‌کردم از دلم هم خبر داشته باشه باز با تعجب گفتم: - خودتون که دیدید اون حتی قبل از اینکه حس منو نسبت به خودش بدونه منو رد کرد و گفت به اجبار مادرش به خاستگاری اومده بعدش هم من میترسم بهش نزدیک بشم چون رها هم امیرعلی رو دوست داره و میدونم برای بدست آوردنش هرکاری میکنه راسش من از تقدیر و سرنوشت خودم میترسم. آقا ابراهیم لبخندی زد و گفت: - نترس خواهرم فقط توکلت به خدا باشه از کجا معلوم شاید اونم دوستت داره و پنهان نمی‌کنه؟! با این حرفش به فکر فرو رفتم و وقتی سرم رو بالا آوردم دیدم رفته! یادم میاد دفعه قبل که خوابش رو دیدم توی سیاهی گرفتار بودم اما الان اینجام یه جای خوش آب و هوا و دلپذیر اونم با روشناییِ نور خورشید و با حضور برادر شهیدم که منو در هر حالتی هدایت میکنه. (فردای آن روز) بیدار شدم و دیدم همه جا مرتبه! حتما کار فاطمه بود. دیدم گوشه‌ی پذیرایی خوابیده! بیدارش کردم و با سرخوشی گفتم: - بیدار شو که برات خبر ها دارم. فاطمه خمیازه‌ای کشید و با بی‌حالی گفت: - من دیگه غلط بکنم شب رو خونه تو سر کنم، نمیگی من مهمونتم اونوقت بدون توجه به من میری رو تخت میگیری می‌خوابی بعد منم مثل کلفت باید کل شبو بیدار بمونم خونه جناب عالی رو تمیز کنم که خانوم کله سحری سر خوش از خواب بیدار بشه و منه بدبخت رو بیدار کنه! واقعاً اینه جواب زحمتام؟ خندیدم و گفتم: - آروم تر دختر گلوت خشک نشد؟ باشه باشه اصلا من غلط کردم خوبه؟ بعد بغلش کردم و با حالت بغضی و الکی گفتم: - میشه باهام بداخلاق نباشی؟ فاطمه خندید و گفت: - صد رحمت به گربه شرک از تشبیهش خندم گرفت و گفتم: - حالا که خندیدی اجازه میدی حرفم رو بزنم؟ فاطمه گفت: - بگو ببینم چیه که بخاطرش منو از خواب نازم بیدار کردی کمی دست دست کردم و گفتم: - من می‌خوام به امیرعلی جواب مثبت بدم فاطمه با تعجب و حیرت گفت: - شوخی میکنی نه؟ کله سحری برای من امیرعلی امیرعلی نکن که اعصابم خورد میشه مگه دیشب کلی گریه نکردی که غرورت رو شکسته و فلان و فلان حالا یه شبه چیشد؟! همه چی رو مو به مو براش تعریف کردم که با تعجب گفت: - یعنی واقعاً خودش اینا رو بهت گفت؟ سری تکون دادم که گفت: - حالا واقعاً می‌خوای جواب مثبت بدی؟ خوب فکراتو کردی؟ بعدشم مگه نگفتی اون بهت گفت که جواب منفی بدی اینجوری بیشتر غرور خودت رو له می‌کنی! آهی کشیدم و گفتم: - تو چه می‌دونی که توی دل من چی میگذره؟ همونطور که من نمی‌دونم توی دل اون چی میگذره! بخاطر همین دوباره باید باهاش صحبت کنم. نویسنده: فاطمه سادات به نام خالق هفت آسمان❤️🙂
به نام خالق هفت آسمان❤️🙂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت44 باید دوباره باهاش صحبت کنم. فاطمه گفت: - به تصمیمت احترام میزارم و امیدوارم از تصمیمت پشیمون نشی چون اگه قلبت این‌بار شکست دیگه نمیشه تکه‌هاشو بهم چسبوند! لبخندی زدم و گفتم: - من از دیروز میخواستم که از این عشق دست بکشم هم بخاطر ترس از رها و هم بخاطر خودِ امیرعلی و حرفی که بهم زد اما نمیتونم از تعبیر خوابی که دیدم برگردم. فاطمه نفس عمیقی کشید و گفت: - خوشبحالت که برادر شهیدی مثل آقا ابراهیم داری که در هر حالی راهنماییت می‌کنه. بلند شدم و گفتم: - خب دیگه نمیخواد انقدر توی عمق ماجرا وارد بشی پاشو بیا بریم زنگ بزنیم به خانم حقی! فاطمه با تعجب گفت: - کله صبحی چه عجله‌ای داری دختر، مگه هَوَلی؟ خندیدم و گفتم: - ظهر در واژه نامه شما به صبح معنی میشه؟ عزیزم ساعت دوازه هستا فاطمه با تعجب گفت: - جدی؟! وایی دیرم شد نیلا گفتم: - چرا؟ مگه کجا می‌خواستی بری؟ فاطمه بلند شد و با عجله روسریش رو سرش کرد و گفت: - امروز بیمارستان شیفت داشتم فراموش کرده بودم من الان باید توی راه بیمارستان باشم. الان می‌خوام برم فقط حواست باشه هر اتفاقی افتاد خبرم کنی. خداحافظ! با عجله خداحافظی کردم و گفتم: - باشه عزیزم بسلامت (از زبان امیرعلی) داشتم حاضر میشدم که برم بیرون دیدم تلفن خونه داره زنگ میخوره مامان که توی آشپزخونه بود سریع به سمت تلفن رفت. گفت: - سلام بفرمایید - ... مامان با خوشحالی گفت: - به به خیلیم عالی خب جوابت چیه دخترم؟ - ... فهمیدم که مامان داره با نیلا خانوم صحبت می‌کنه گوش تیز کردم که ببینم چی دارن میگن مامان از جا بلند شد و با ذوق گفت: - قوبون عروس گلم برم چشم حتما -... - باشه عزیزم، خدانگهدارت از مکالمه مامان با نیلا تعجب کردم نمی‌دونستم نیلا چی میگه اما واکنش مامان نشون نمی‌داد که جواب منفی شنیده باشه! با تعجب گفتم: - کی بود مامان؟ چی میگفت؟ مامان با لبی خندان که انگار دنیا رو بهش داده باشن گفت: - نیلا بود پسرم، زنگ زده بود که جواب مثبت بده. از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت! نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
به نام خالق هفت آسمان❤️🙂 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 راهنمای سعادت پارت45 از تعجب کم مونده بود شاخ در بیارم اخه مامان داشت چی می‌گفت؟! مامان که تعجبم رو دید گفت: - چیه؟ فکر نمی‌کردی دختر به این عزیزی بهت جواب مثبت بده؟ بعدم لبخندی زد و به سمتم اومد و بر چهره‌ی غرق در تعجبم بوسه‌ای زد. گفتم: - مامان مطمئنی درست شنیدی؟ مامان اخمی کرد و با لحن شوخی گفت: - درسته پیر شدم اما گوشام هنوز میشنون کر نشدم که! میخوای خودت زنگ بزن بپرس برای اینکه ضایع بازی درنیارم لبخندی زدم و با عجله از خونه بیرون زدم. دلم میخواست برم پیش برادر و یار همیشگیم اقا ابراهیم! پس راه افتادم به سمت گلزار شهدای بهشت زهرا.. بعداز چند دقیقه که رسیدم، پیاده شدم و به سمت قطعه بیست و ششم راه افتادم. وقتی به مزار رسیدم دیدم یه خانوم هم اونجاست و نشسته و اشک میریزه! راستش یاد اشک های نیلا خانوم توی روز خواستگاری افتادم. گفتم شاید خودش باشه اما نیلا خانوم کجا و اینجا کجا! کم کم به مزار نزدیک شدم که وقتی اون خانوم متوجه حضور من شد سریع چادرش رو روی صورتش گرفت و اجازه نداد من ببینمش! مشخص بود که دوست نداشت کسی اشک هاش رو ببینه. فاتحه ای فرستادم و نشستم تا با اقا ابراهیم هادی درد و دل کنم. همین که نشستم اون خانوم که انگار تازه منو دیده بود چادرش رو کنار زد و من با تعجب چند ثانیه بهش خیره شدم و بعدشم با شرم و خجالت سرم رو به زمین انداختم اخه زل زدن به چشم نامحرم ازم بعید بود! اما آخه نیلا خانوم اینجا چکار می‌کرد؟! یعنی اون میدونسته من اینجام؟ سری تکون دادم و با خودم گفتم نه امکان نداره! توی فکر بودم که نیلا با صدای بغض آلود و آرومی سلام کرد. منم آروم و زیر لب سلامی دادم. خیلی دوست داشتم دلیل این اشک هاش رو بدونم! و از همه مهمتر دلیل اینکه چرا جواب مثبت داده؟ میخواستم چیزی بگم که اون قبل از من گفت: - میدونم خیلی سوال ازم دارید پس بزارید قبل از اینکه شما چیزی بگید خودم همه رو توضیح بدم. نویسنده: فاطمه سادات 🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🙂| ¦→♥••@FADAEI_312_1
نظرتون در مورد رمان میشنوم
شرمنده رمزش یادم رفت این یه ناشناس بگید https://abzarek.ir/service-p/msg/987308
: من‌سخت‌ترین‌ڪارزندگۍام،‌درس‌خواندن‌است! ‌ازدر‌س‌متنفرـم‌!امـٰاچہ‌مۍشودڪردڪہ‌‌این‌‌ درس‌خواندن‌‌تڪلیف‌من‌است‌وقطعاًهمہ‌تڪلیف‌ هـٰاۍانسـٰان‌سخت‌وطاقت‌فرسـٰاست...‌پس‌من‌ براۍمبـٰارزھ‌بـٰانفسم،‌مۍجنگم‌ودرس‌مۍخوانم‌ و‌این‌تلخۍ‌وسختی‌راتحمل‌مۍڪنم‌ تـٰاتڪلیفم‌راانجـٰام‌داد‌ھ‌بـٰاشم! @FADAEI_312_1