eitaa logo
"-ڪلنافداڪ‌یـٰازهࢪا‹ـس›"🥀🇵🇸🇮🇷
1.6هزار دنبال‌کننده
11.1هزار عکس
3.5هزار ویدیو
239 فایل
-خـۅش‌اۅمد؎‌ࢪفٻق✋🏻❣️ -تآسـٻس(:⚘️ ⦁ ¹⁴⁰¹/⁷/²¹ ⦁ #تابع_قوانین_ایتا -پݩآھ.حࢪفآت(:👀🌿 «https://daigo.ir/secret/5513890227» لینک جدید ناشناس "-مآ فࢪزݩداݩ مآدࢪ پۿݪۅ شڪستۿ‌اٻم(:🥀" "-ڪپی حلالیت رفیق🌱 مالک: @DOKHTE_ALAVIAM_M
مشاهده در ایتا
دانلود
بہ نـٰام خـٰالق هفٺ آسمـٰان♥️! 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 نام رمان: ࢪاهنماۍ‌ سعـٰادٺ کلی درد و دل باهاشون کردم و کلی ازشون آرامش گرفتم. اما حیف که دیگه باید خداحافظی کنیم و برگردیم به شهرمون..! بعداز اینکه با شهدا خداحافظی کردم و به سختی ازشون دل کندم برگشتیم به محل اقامتمون تا وسایلمون رو جمع کنیم و برگردیم. من که یه کیف کوچک بیشتر با خودم نیاورده بودم پس خیلی سریع وسایلم رو جمع کردم و داشتم به فاطمه کمک می‌کردم که وسایلش رو جمع کنه. یکدفعه رها سر رسید و گفت: - اوه میبینم که اشتی کردین؟! خواستم چیزی بگم که فاطمه مانع شد و گفت: - بله شما مشکلی داری؟ رها خندید و گفت: - نه چه مشکلی؟ فقط خواستم بگم که حواست به خودت باشه تا این به ظاهر رفیقت تو رو هم به گند نکشه! فاطمه عصبی شد و گفت: - فعلا این تویی که داری اینجا رو به گند می‌کشی یک‌بار دیگه از این حرفا بزنی میدونم باهات چه برخوردی کنم! رها خونسرد گفت: - هیچ غلطی نمیتونی بکنی بعدشم از کنارمون رد شد و رفت! این دختره بخدا یه مشکلی داره ها شیطونم درس میده اما اینکه با این حجاب اینجا چکار می‌کنه واسم سواله؟! رو به فاطمه گفتم: - ببین من خیلی حس بدی نسبت به رها دارم فقط بیا نادیدش بگیریم و هرچی گفت نشنیده! فاطمه با عصبانیت نفسش رو داد بیرون و گفت: - حسمون مشترکه منم حس خوبی بهش ندارم پس بیا همه‌ی حرفاش رو نادیده بگیریم. لبخندی زدم و با کمک فاطمه از جا بلند شدم و به سمت اتوبوس رفتیم و سوار شدیم. (یک هفته بعد) یک هفته‌ای میشه که از شلمچه برگشتیم و من پاهام رو از توی گچ باز کردم خداروشکر زود گذشت و فاطمه هم تمام این مدت کمکم می‌کرد و اصلا تنهام نمی‌گذاشت. توی حال خودم بودم که گوشیم زنگ خورد. با فکر اینکه فاطمه باشه با دو به سمت گوشی رفتم و نگاه کردم و دیدم خانم حقی زنگ زده! با تعجب جواب دادم و گفتم: - سلام خانم حقی خوبین؟ گفت: - سلام عزیزدلم الهی شکر ممنون شما خوبی؟ با سرخوشی گفتم: - الحمدلله بله منم خوبم، جانم درخدمتم زنگ زدین؟ خانم حقی کمی این دست و اون دست کرد و گفت: - واسه قرارِ خاستگاری زنگ زدم فردا شب وقت داری؟ دست‌پاچه شده بودم و هیچی نمی‌تونستم بگم..! خانم حقی باز گفت: - سکوت علامت رضاست پس من و امیرعلی فردا شب مزاحمت میشیم دخترم! فعلاً خدانگهدارت با صدایی لرزون خداحافظی کوتاهی کردم و گوشی رو قطع کردم! وای حالا من چکار کنم؟ اصلا سن من بدرد ازدواج نمی‌خوره بعدشم من که پدر و مادر ندارم اینا میخوان بیان با کی صحبت کنن؟ با این فکر دوباره زانوی غم بغل گرفتم و یه گوشه غمگین نشستم که دوباره گوشیم زنگ خورد. ادامہ‌داࢪد..♥️ نویسنـد‍ہ: فـٰاطمہ ِسـٰاداٺ💛!