😊این ناو خوشگل کلاس تایپ 45 رو قبلا هم فرستادید اینور ها بر اثر گرمای زیاد آب و هوای منطقه که بهش سازگار نبود موتور توربینیش خراب شد خاموش کرد آبرو ریزی کرد با یدک کش جم کردید لششو بردید.
😁الان باز میفرستید از ما گفتن بود هوا گرمه میاد واشر سرسیلندر میسوزونه آبروتون میره باز باید با یدک کش جمش کنید.
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
#هر_شب_با_نهج_البلاغة
ا🌼🌺🌿🕊
ا🌸🌿🕊 🌱﷽🌱
ا🌿🕊
ا🌷 امام علی علیه السلام:
⚡️ثروتی چون عقل ، و فقری چون جهل و میراثی چون ادب ، و پشتیبانی همچون مشورت نیست.
📚 نهج البلاغه، حکمت ۵۴
🌷
🌿🕊
🌸🌿🕊
🌼🌺🌿🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روح نواز 😍
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
🌐جرج واشنگتن، اولین ريیس جمهور آمریکا و کسی که عکسش روی اسکناس یک دلاری آمریکا نقش بسته، یه جملهی معروف درباره #صلح داره که میگه:
👈آماده بودن برای #جنگ، موثرترین راه برای حفظ صلح است!!!
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
هوالجمیل 💐
🔅الگوی معرفت! سند مهربانی اَم
▪️خسته شدم دگر به کجا می کشانی اَم
🔅شاید نباید از تو طلبکار می شدم
▪️شاید که چوب می خورم از بد زبانی ام
🔅شاید نباید از درِ تو حاجتی گرفت
▪️یک خانه ی دگر بده، آقا! نشانی ام
🔅شاید که مستحق عنایت نمی شوم
▪️شاید که در عقوبتِ بد امتحانی ام
🔅شاید که از صدای گدا شاد می شوی
▪️با این دلیل در پی خود می دوانی ام
🔅فنِّ گداییِ ز تو در بین سینه نیست
▪️می ترسم از نهایتِ این ناتوانی ام
🔅من در به در میان حرم راه می روم
▪️من را ببخش با همه ی بد گمانی ام
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
بنام خدای توبه پذیر 💐
👈همه چیز از آن شب شروع شد
بخش اول 1️⃣
▪️در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوانهای انسان نفوذ میکرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود میزد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقهای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آنها نتوانستند جوابش را بدهند.
▪️به سوی من آمد و گفت: شب بخیر آقا!
👈به زبان انگلیسی حرف میزد، آنهم با لهجه آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد:
🙄ببخشید! آقای علی بن موسیالرضا، کجا هستند؟ میخواهم ایشان را ببینم.
راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم:
ـ معذرت میخواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟
ـ من دانشجوی رشته حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانیام، ولی در کانادا متولد شدهام و دینم «مسیحیت» است.
ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟
ـ بله، یک مسیحی کاتولیک.
با تعجب پرسیدم:
ـ پس اینجا چه کار میکنید؟!
ـ دعوت شدهام که آقای علیبن موسیالرضا(ع) را ملاقات کنم.
ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟
خود ایشان!!!
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
👈همه چیز از آن شب شروع شد
بخش دوم 2️⃣
🔹دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علیبن موسیالرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی!
ادامه دادم:
ـ شما ایشان را دیدهاید؟
ـ بله سه یا چهار بار.
این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم:
ـ یعنی شما با چشمان خودتان علیبن موسیالرضا(ع) را دیدهاید؟!
ـ بله دیدهام، البته در عالم رویا.
ـ یعنی اگر الان او را ببینید میشناسید؟
ـ بله، البته.
🔹موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقهای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه میکرد!!
ضربان قلم تندتر شده بود، پرسیدم:
ـ ممکن است نحوه آشنا شدنتان با آقای علیبن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟
ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابانهای شهر تورنتو قدم میزدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کردهاند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت میگیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد میکردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم.
👈معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است .
ادامه دارد ...
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
👈همه چیز از آن شب شروع شد
بخش سوم3️⃣
🔸وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آنها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامدگویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آنها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی میکرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا میدادند، من هم محو گفتههایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم.
🔸هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک #کتاب هدیه میکردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیادهرو خیابان به سوی خانهام حرکت میکردم، همه هوش و حواسم به حرفهایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم.
🔸وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمییافتم.
نام کتاب این بود :
👈 دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!👉
🔸هر ورقی از آن کتاب را که میخواندم وسوسه میشدم ورق بعدی را هم بخوانم!
نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم!
👈آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علیبن موسیالرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشهام را تسخیر کرده بود، لحظهای نمیتوانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمیتوانستم بخوابم.
🔸بالاخره متوجه نشدم که کی #خوابم برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلمهای تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمیشدی، از او خواهش کردم که چند لحظهای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید:
😊 با من کاری دارید؟
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
👈همه چیز از آن شب شروع شد
بخش چهارم4️⃣
😍من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم:
ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم!
ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسیالرضا» هستم.
ـ علیبن موسیالرضا؟! این اسم را شنیدهام اما به خاطر نمیآورم...
ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم».
این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم:
ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام.
ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما.
ـ خب میتوانی میهمان من باشی.
ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است.
☝ ولی جای شما کجا است؟
✋🏻 ایران.
ـ کجای ایران؟
ـ شهری به نام مشهد.
🤔چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را میشناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم!
▪️رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم:
ـ آخر من چه طور میتوانم به دیدار شما بیایم؟!
ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم میکنم.
*خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد
بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگیهای فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند:
👈 به آنجا که رفتی، میروی سراغ شخصی که پشت میز شماره چهار است، نشانی را میدهی، بلیت را میگیری و به ملاقات من میآیی.
وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت:
😊چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟
تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت میزد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری میکردم.
ادامه دارد ....
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞دلم حرم میخواست و محضرِ آقایی که اسمش «رضا» باشد و دلم یقین کند که خندهی راضی شدنش، رضایت خدا را روی آن لحظهام مینشانَد.
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلطان قلبم 😍 این کلیپ قشنگ رو ببینید تا دلتون رو ببره پیش امام رضا
https://eitaa.com/JAVALDUZ
@JAVALDUOZ
https://sapp.ir/javalduz