eitaa logo
فرصت حضور🇮🇷🇵🇸
1.2هزار دنبال‌کننده
11هزار عکس
4هزار ویدیو
47 فایل
﷽ ✓تحلیل دقیق مسائل روز ✓تیترهای مهم رسانه‌های غربی و عربی ✓اخبار داغ جبهه مقاومت ✓توییت‌گردی... ارتباط با ادمین : @Khodayaa_shokret اینم گروهمون😊👇🏻 خانواده مجازی فرصت حضور با دورهمی‌های متنوع: ☕️https://eitaa.com/joinchat/498401312Cbc7c11221f
مشاهده در ایتا
دانلود
😏جیسون رضائیان برای جواد ظریف نوشته که: "جواد اومدی شهر ما مقاله ارائه دادی اما یه زنگ هم به من نزدی؟ فکر میکردم رفیقیم!" 😜جیسون جون اینجوری که بوش میاد هنوزم رفیق هستید فقط الان بخاطر گاندو هوا پسه نگران نباش !!! https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
😊این ناو خوشگل کلاس تایپ 45 رو قبلا هم فرستادید اینور ها بر اثر گرمای زیاد آب و هوای منطقه که بهش سازگار نبود موتور توربینیش خراب شد خاموش کرد آبرو ریزی کرد با یدک کش جم کردید لششو بردید. 😁الان باز میفرستید از ما گفتن بود هوا گرمه میاد واشر سرسیلندر میسوزونه آبروتون میره باز باید با یدک کش جمش کنید. https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
ا🌼🌺🌿🕊 ا🌸🌿🕊 🌱﷽🌱 ا🌿🕊 ا🌷 امام علی علیه السلام: ⚡️ثروتی چون عقل ، و فقری چون جهل و میراثی چون ادب ، و پشتیبانی همچون مشورت نیست. 📚 نهج البلاغه، حکمت ۵۴ 🌷 🌿🕊 🌸🌿🕊 🌼🌺🌿🕊
🌐جرج واشنگتن، اولین ريیس جمهور آمریکا و کسی که عکسش روی اسکناس یک دلاری آمریکا نقش بسته، یه جمله‌ی معروف درباره داره که میگه: 👈آماده بودن برای ، موثرترین راه برای حفظ صلح است!!! https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
هوالجمیل 💐 🔅الگوی معرفت! سند مهربانی اَم ▪️خسته شدم دگر به کجا می کشانی اَم 🔅شاید نباید از تو طلبکار می شدم ▪️شاید که چوب می خورم از بد زبانی ام 🔅شاید نباید از درِ تو حاجتی گرفت ▪️یک خانه ی دگر بده، آقا! نشانی ام 🔅شاید که مستحق عنایت نمی شوم ▪️شاید که در عقوبتِ بد امتحانی ام 🔅شاید که از صدای گدا شاد می شوی ▪️با این دلیل در پی خود می دوانی ام 🔅فنِّ گداییِ ز تو در بین سینه نیست ▪️می ترسم از نهایتِ این ناتوانی ام 🔅من در به در میان حرم راه می روم ▪️من را ببخش با همه ی بد گمانی ام https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
بنام خدای توبه پذیر 💐 👈همه چیز از آن شب شروع شد بخش اول 1️⃣ ▪️در یک شب سرد زمستانی سال ۱۳۷۲ وارد صحن انقلاب شدم، سرما تا عمق استخوان‌های انسان نفوذ می‌کرد و کمتر کسی در آن شرایط از خانه خود می‌زد بیرون، صحن هم به طرز کم سابقه‌ای خلوت بود، به دالانی که بین صحن انقلاب و صحن مسجد گوهرشاد وجود دارد وارد شدم، متوجه جوانی با حدود ۳۵ سال سن شدم که چمدان مسافرتی نسبتا بزرگی در دست داشت و از یکی ـ دو نفر چیزی پرسید، ولی انگار آن‌ها نتوانستند جوابش را بدهند. ▪️به سوی من آمد و گفت: شب‌ بخیر آقا! 👈به زبان انگلیسی حرف می‌زد، آنهم با لهجه‌ آمریکایی رایج در کشور کانادا، وقتی به همان زبان و با خوشرویی جوابش را دادم، نفس راحتی کشید و گل از گلش شکفت. ادامه داد: 🙄ببخشید! آقای علی ‌بن موسی‌الرضا، کجا هستند؟ می‌خواهم ایشان را ببینم. راستش را بخواهید حسابی جا خوردم. پرسیدم: ـ معذرت می‌خواهم، ممکن است خودتان را معرفی کنید؟ ـ من دانشجوی رشته‌ حقوق در دانشگاه تورنتوی کانادا هستم، اصالتاً لبنانی‌ام، ولی در کانادا متولد شده‌ام و دینم «مسیحیت» است. ـ یعنی شما یک «مسیحی» هستید؟ ـ بله، یک مسیحی کاتولیک. با تعجب پرسیدم: ـ پس اینجا چه کار می‌کنید؟! ـ دعوت شده‌ام که آقای علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را ملاقات کنم. ـ چه کسی شما را دعوت کرده است؟ خود ایشان!!! ادامه دارد .... https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
👈همه چیز از آن شب شروع شد بخش دوم 2️⃣ 🔹دیگر حسابی گیج شده بودم، با وجود آن همه سابقه‌ تبلیغ دینی در داخل و خارج کشور، تا کنون نشنیده بودم که حضرت علی‌بن موسی‌الرضا(ع) شخصاً از کسی دعوت کرده باشد که به دیدارش بیاید، آن هم از یک جوان مسیحی کانادایی! ادامه دادم: ـ شما ایشان را دیده‌اید؟ ـ بله سه یا چهار بار. این دیگر برایم باور کردنی نبود، از این رو پرسیدم: ـ یعنی شما با چشمان خودتان علی‌بن موسی‌الرضا(ع) را دیده‌اید؟! ـ بله دیده‌ام، البته در عالم رویا. ـ یعنی اگر الان او را ببینید می‌شناسید؟ ـ بله، البته. 🔹موضوع دیگر خیلی جالب شده بود، از او خواهش کردم چند دقیقه‌ای وقتش را به من بدهد و با هم در کناری بنشینیم و صحبت کنیم، او هم قبول کرد، کم کم داشت هیجان بر من غلبه می‌کرد!! ضربان قلم تند‌تر شده بود، پرسیدم: ـ ممکن است نحوه‌ آشنا شدنتان با آقای علی‌بن موسی الرضا(ع) را از اول و به طور کامل برای من بیان کنید؟ ـ بله، البته. یک شب داشتم در یکی از خیابان‌های شهر تورنتو قدم می‌زدم که دیدم جمعیت زیادی در جایی تجمع کرده‌اند و رفت و آمد زیادی در آنجا صورت می‌گیرد، آن ساختمانی را هم که مردم به آنجا رفت و آمد می‌کردند، چراغانی کرده و حسابی آذین بسته بودند. رفتم جلو و سؤالاتی کردم. 👈معلوم شد آنجا مسجد مسلمانان ایرانی است و در آن یک جشن مذهبی برپا است . ادامه دارد ... https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
👈همه چیز از آن شب شروع شد بخش سوم3️⃣ 🔸وارد شدم ببینم چه خبر است، چند نفر از آن‌ها به احترام من از جایشان بلند شدند و پس از خوشامد‌گویی مرا در کنار خود نشاندند و بلافاصله با شربت و شیرینی و بستنی و شکلات از من پذیرایی کردند، مرشد آن‌ها داشت به زبان انگلیسی سخنرانی می‌کرد و همه با دقت به سخنانش گوش فرا می‌دادند، من هم محو گفته‌هایش شدم و برای اولین بار، به طور مستقیم و از زبان یک مرشد مسلمان با اسلام آشنا شدم. 🔸هنگام خروج از مسجد، به هر کس یک هدیه می‌کردند، یکی هم به من دادند، من هم خیلی خوشحال شدم و تشکر کردم، وقتی قدم زنان در پیاده‌رو خیابان به سوی خانه‌ام حرکت می‌کردم، همه هوش و حواسم به حرف‌هایی بود که از آن مرشد مسلمان شنیده بودم، به طوری که متوجه اطرافم نبودم و اصلاً نفهمیدم کی به منزلم رسیدم. 🔸وقتی لباس راحتی پوشیدم و به رختخواب رفتم، آن کتاب را هم برداشتم تا یک نگاهی به آن بیندازم چون فردایش فرصت این کار را نمی‌یافتم. نام کتاب این بود : 👈 دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما!👉 🔸هر ورقی از آن کتاب را که می‌خواندم وسوسه می‌شدم ورق بعدی را هم بخوانم! نشان به این نشان که تا وقتی کتاب را تمام نکردم نتوانستم آن را زمین بگذارم! 👈آن کتاب درباره قدیس مسلمانی به نام «علی‌بن موسی‌الرضا» بود، شخصیت و سخنان زیبا و روحانی آن قدیس آسمانی مرا مجذوب خود کرده و تمامی قلمرو اندیشه‌ام را تسخیر کرده بود، لحظه‌ای نمی‌توانستم از فکر آن قدیس خارج شوم، در رختخواب خودم دراز کشیده بودم و با آنکه تا صبح چیزی نمانده بود نمی‌توانستم بخوابم. 🔸بالاخره متوجه نشدم که کی برد زیرا با خواب هم وارد سرزمینی شدم که در آن کتاب ترسیم شده بود، سرزمینی روحانی، معنوی و آسمانی! سرزمینی که هرگز همانند آن را حتی در فیلم‌های تخیلی هم ندیده بودم و همه کاره‌ آن سرزمین، مردی نورانی و آسمانی بود که هرگز از تماشایش سیر نمی‌شدی، از او خواهش کردم که چند لحظه‌ای با من بنشیند، او هم قبول کرد وقتی نشست با خوشرویی پرسید: 😊 با من کاری دارید؟ https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
👈همه چیز از آن شب شروع شد بخش چهارم4️⃣ 😍من هم با دستپاچگی و من و من کنان جواب دادم: ـ ب ... ب.. بله! متأسفانه من شما را نشناختم! ـ مرا نشناختی؟! من «علی بن موسی‌الرضا» هستم. ـ علی‌بن موسی‌الرضا؟! این اسم را شنیده‌ام اما به خاطر نمی‌آورم... ـ من همان کسانی هستم که شما تا پایان شب کتاب مرا مطالعه کردید و در پایان، توی دلتان گفتید؛ «خدایا اگر چنین قدیسی وجود دارد دوست دارم او را ببینم». این را که شنیدم، گل از گلم شکفت و پرسیدم: ـ در حال حاضر، پیش تو و میهمان توام. ـ دوست دارم بتوانم بیایم پیش شما. ـ خب می‌توانی میهمان من باشی. ـ میهمان شما؟ اینکه عالی است. ☝ ولی جای شما کجا است؟ ✋🏻 ایران. ـ کجای ایران؟ ـ شهری به نام مشهد. 🤔چند لحظه رفتم توی فکر؛ من ایران را می‌شناختم، اما هرگز اسم مشهد را نشنیده بودم! ▪️رفتن به چنین شهری برای من چندان آسان نبود، هم از نظر اقتصادی، هم از نظر ناآشنایی به منطقه و هم از جهات دیگر، این بود که پرسیدم: ـ آخر من چه طور می‌توانم به دیدار شما بیایم؟! ـ من امکانات رفت و برگشت شما را فراهم می‌کنم. *خرج سفری که از سوی ضامن آهو(ع) پرداخت شد بعدش هم آدرس و شماره تلفن یکی از نمایندگی‌های فروش بلیت هواپیما را به من دادند به همراه یک نشانی و علامت و گفتند: 👈 به آنجا که رفتی، می‌روی سراغ شخصی که پشت میز شماره‌ چهار است، نشانی را می‌دهی، بلیت را می‌گیری و به ملاقات من می‌آیی. وقتی که از خواب بیدار شدم آن را جدی نگرفتم، ولی چند شب پیاپی دیگر هم ایشان را در خواب دیدم، آخرین شب به من گفت: 😊چرا نرفتی بلیتت را بگیری؟ تا این جمله را گفت از خواب پریدم، خیس عرق بودم و قلبم به شدت می‌زد، دیگر خوابم نبرد و برای شروع ساعت اداری لحظه شماری می‌کردم. ادامه دارد .... https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
😞دلم حرم می‌خواست و محضرِ آقایی که اسمش «رضا» باشد و دلم یقین کند که خنده‌ی راضی شدنش، رضایت خدا را روی آن لحظه‌ام مینشانَد. https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سلطان قلبم 😍 این کلیپ قشنگ رو ببینید تا دلتون رو ببره پیش امام رضا https://eitaa.com/JAVALDUZ @JAVALDUOZ https://sapp.ir/javalduz