هدایت شده از ازدحام عشق
- "بخوریم عمو..."
بیا بغلم سایه خانم... عزیز دلم. راستی سایه... خانهی ما اسباب بازی هم دارد ها؟! برای بچگی خاطره هستند...
- "عمو جان... هم برای خاطره هستند، هم خودشان خاطره هستند... درست گفتم؟!"
خخخ... درست گفتی سایه جان... هعی... این اسباب بازیها هم یک روز، روزمره بودند برای خاطره. وقتی خاطره رفت مدرسه، خاطره شدند...
***
- "عمو؟! میشود باز صحبت کنی؟! نگفتی بعد از خاله مریم..."
گفتم که سایه جان... پدرت تنها شد. ساکت. سرش توی کار خودش بود. احتمالا اگر آن مهمانیها را نمیرفت، دیگر از خانه بیرون نمیآمد.. اها البته... به غیر از مغازه. که... چون دیگر خاله مریم نبود، پدرت کمتر سر کار میرفت... به جایش، بیشتر میرفت مهمانی...
خب... بگذریم. پانزده سال بعد از خاله مریم، من و خاله عذرا، برای پدرت آستین...
- "عمو؟!"
- "جانم سایه جان؟!"
- "پانزده سال چند روز میشود؟!"
- "اتفاقا این یکی را حساب کردهام عمو..." پانزده سال دقیقا میشود پنج هزار و چهارصد و هفتاد و پنج روز... پنج هزار و چهارصد و هفتاد و پنج روز پدرت تنها بود... تا اینکه من و خاله عذرا برایش آستین...
- "عمو؟! پانزده سال چند ماه است؟!"
عام... از اینور ده تا ده ماه میشود صد ماه... پنج تا ده ماه دیگر هم پنجاه ماه... صد و پنجاه ماه... ده تا دو تا میشود بیست ماه و... یعنی صد و هفتاد ماه... پنج تا دو ماه دیگر هم میشود ده ماه که به عبارتی میکنه... از اینور ای... اها! میشود صد و هشتاد ماه...
- "اها!"
خب... کجا بودیم سا...
- "عمو؟! آستین بالا زدن یعنی چه؟!"
- ببین عمو... آستین بالا زدن یعنی اینکه... اها!"
یعنی کاری که من و خاله عذرا میخواستیم بکنیم. ما توی آن پانزده سال چند بار خواستیم پدرت از تنهایی در بیاوریم؛ اما نمیگذاشت... خاله مریم را خیلی دوست داشت. نمیخواست کس دیگری را دوست داشته باشد... اما بالاخره پانزده سال بعد از خاله مریم برایش آستین بالا زدیم... یعنی...
- "یعنی با یک نفر ازدواج کرد؟!"
- "بله عمو جان..."
#مهمانی📕
#قسمت7
#مهدینار🖋♣️
@ezdehameeshgh