eitaa logo
- سُـــودا
153 دنبال‌کننده
41 عکس
8 ویدیو
1 فایل
- بـه‌نـام‌او‌کـه‌آفـرید‌مـارا! . تو آن خیالِ محالی به حالِ هر شب من من آن حضورِ پریشان، نشسته بر غمِ تو! :) . - خیالی‌که‌قلم‌شده! https://harfeto.timefriend.net/16863234564521
مشاهده در ایتا
دانلود
- زندگی یعنی افتادن اتفاق‌های دور از انتظار؛ و تو دقیقاً همون اتفاقی بودی که توقعش رو نداشتم، اونم زمانی که از همیشه تنها‌تر بودم! :)
هدایت شده از •⇝t.h
: طاهره حکیمی (: کلمه‌ها به سرعت از دهانش خارج می‌شد. نگاهی به طاها انداختم بعد گوشه کلاه سویشرت زرد‌طوسی اش را گرفتم و گفتم:《ما باید مشورت کنیم》 بعد او را کشان‌کشان پیش دریا بردم. طاها هیجان‌زده گفت:《 خب بچه‌ها نظرتون چیه؟》 نفسم را با عصبانیت بیرون دادم و گفتم:《 داری شوخی می‌کنی؟ کاری نکرده می‌خوای شصت تومن بریزی تو حلقوم اینا؟》 _《 فکر کردی من راضیم این همه پولو بدیم بهشون؟ مگه خودت نشنیدی چی گفت ، گفت که اگه پولو ندیم مارو به یکی دیگه می‌فروشه بعد شاید دزدای دیگه حتی همچین پیشنهادی هم به ما ندن اونوقت بیاوجمع کن!》 سرم را پایین انداختم. باید کمی فکر می‌کردم. نمی‌خواستم دوباره خراب‌کاری کنم! طاها سنگی کوچک برداشت و به طرف صورتم پرتاب کرد. این کار او مرا به خود آورد و به او خیره شدم. _《 اوی بهار می‌دونی ما بدون تو تصمیم نمی‌گیریم خودت می‌دونی که تو چه شرایطی هستیم...》 حرکتی که با سنگ انجام داد بیشتر گستاخانه بود و به حرفش که تسلی بخش بود نمی‌خورد. اما حق با او بود در چنین شرایطی حق انتخاب نداشتیم و مجبور بودیم از بین بد و بدتر،گزینه بد را انتخاب کنیم. حالا فرصتی پیش‌آمده بود تا میان بخشی از وجودم که می‌گفت راه‌حل دیگری نداریم و بخش دیگری که از این بابت مطمئن نبود، مبارزه‌ای درگیرد! دریا همچنان زانویش را بغل کرده بود و به ما که مثل سگ‌وگربه به جان هم افتاده بودیم، نگاه می‌کرد. چند بار تندتند پلک زدم و بعد روبه دریا گفتم:《 تو نظرت چیه؟》 سرش را میان زانوانش پنهان کرد و آرام گفت:《 من فقط می‌خوام برم خونه...》 هنوز هم دودل بودم. حتی اگر به بابا هم تلفن می‌زد، او فقط وانمود می‌کرد که به حرف‌هایش گوش می‌دهد، درحالی که به فنجان قهوه‌اش نگاه می‌کرد و به مسائل مهم‌تری مثل کارهای شرکت می‌اندیشید! درآخر تصمیم را گرفتیم و گذاشتیم به حساب هرچه باداباد... طاها جلو رفت به مرد چشم سبز گفت:《 خیلی خب ما همون شصت میلیون و به تو می‌دیم به شرط اینکه واقعا مرد باشی و مارو سالم برسونی خونه هرکاری لازمه انجام بده.》 برقی از چشم‌های سبز یشمی‌اش گذشت و لبخند زد. _《تصمیم هوشمندانه‌ای گرفتین》 بعد رفت و از توی کیسه‌ای که وسایل‌هایمان را درونش چپانده بود گوشی طاها را بیرون آورد. به طرفش گرفت و گفت:《 رمزشو باز کن. شماره مامان بابا یا کسی که می‌خواد پولتونو بریزه بگیر زودباش!》 من و دریا هم رفتیم و کنار او ایستادیم. طاها رمزش را باز کرد و بعد کمی فکر کرد که شماره چه کسی را بگیرد. احتمالا اگر شماره خاله‌ام ، مادرش را می‌گرفت یا غش می‌کرد یا کلی سوال می‌پرسید که کدام گوری بوده‌ایم! پس عاقلانه انتخاب کرد. بله شماره پدرش را گرفت. چند ثانیه بعد صدای بوق درآمد و به دقیقه نکشید که شوهرخاله‌ام برداشت. _ الو طاها معلوم هست از دیروز تا الان کجایید؟ می‌دونی مامانت و خالت چقدر نگران شدن؟ دریا کجاست؟ بهار خوبه؟ دختر مردم و کجا بردین؟ طاها نگاهی به من انداخت و مردد بود در حرفی که می‌خواست بزند. اصلا مگر شوهرخاله اجازه حرف زدن می‌داد، مطمئن شدم که او هم دست کمی از خاله ندارد. سرم را به نشانه تایید و اینکه یک‌جورهایی زودباش تکان دادم! آب دهانش را قورت داد و گفت:《 بابا من ... منو دریا و بهار و گروگان گرفتن میگن باید نفری بیست میلیون بدیم تا آزادمون کنند. الو بابا گوش میدی ؟بابا؟...》 صدای شوهرخاله مضطرب و عصبی از پشت گوشی می‌آمد:《 چی‌شده؟ کی گروگان گرفته؟ دِ حرف بزن بچه》 تا می‌خواست کلمه‌ای از دهانش بیرون بپرد، دریا زد زیر گریه و همچنان با گریه گوشی را از دست طاها قاپید و گفت:《 الو بابا بابا جون مارو گروگان گرفتن، اول یه پیرمرده بود بعد سه نفر شدن میگن اگه پول ندیم بهشون مارو می‌فروشن به یکی دیگه کلیه و قلب هامونو درمیارن بابا کمک کن تروخد...》 و بعد تا می‌توانست با صدای بلند گریه کرد. حالا صدای شوهرخاله نگران بود:《 خیلی‌خب دخترم گریه نکن گریه نکن عزیزبابا الان میرم سریع با مامانت و پدر و مادر بهار صحبت می‌کنم انشاالله که جورش می‌کنیم و آزادتون می‌کنن》 و بعد گوشی را قطع کرد! دلم برای شوهرخاله می‌سوخت چون قرار بود به محض اینکه پولش را پس‌انداز کرد، قسط ماشینش را بدهد ولی حالا مجبور بود به این دزدها پولش را دودستی تقدیم کند. برای همدردی دریا را بغل کردم و اورا به گوشه‌ای بردم تا آرامش کنم. ظهر شده بود. خورشید می‌تابید و گرمای سوزانش به صورتم شلاق می‌زد. @ketabehalekhoob •⇝حالِ‌خوب ♥️🌿
زیبا رویم! این روزهایم را به مرور خاطرات می‌گذرانم؛ خاطراتی که حول محور بودنت می‌چرخند. همان روزهایی که رنگین‌کمان را با آمدنت فرا خواندی تا رنگ دهد به زندگی بی‌رنگ من و رفتنت شد پایان درخشندگی رنگ‌های زیبایش! درست همان روزهایی که دقیقه‌ها می‌شمردم تا هنگامه‌ی دیدن دو گوی رنگینت فرا رسد! بله جانم؛ همان روزهایی که تمام شد و همان روزهایی که هرگز باز نمی‌گردند؛ درست از همان‌ها حرف می‌زنم! :)
٬٬ قلبم را شکاندی و از میان شکافش، عشق دوباره جوانه زد! :) ٬٬
هدایت شده از ازدحام عشق
- "بخوریم عمو..." بیا بغلم سایه خانم... عزیز دلم. راستی سایه... خانه‌ی ما اسباب بازی هم دارد ها؟! برای بچگی خاطره هستند... - "عمو جان... هم برای خاطره هستند، هم خودشان خاطره هستند... درست گفتم؟!" خخخ... درست گفتی سایه جان... هعی... این اسباب بازی‌ها هم یک روز، روزمره بودند برای خاطره. وقتی خاطره رفت مدرسه، خاطره شدند... *** - "عمو؟! می‌شود باز صحبت کنی؟! نگفتی بعد از خاله مریم..." گفتم که سایه جان... پدرت تنها شد. ساکت. سرش توی کار خودش بود. احتمالا اگر آن مهمانی‌ها را نمی‌رفت، دیگر از خانه بیرون نمی‌آمد.. اها البته... به غیر از مغازه. که... چون دیگر خاله مریم نبود، پدرت کم‌تر سر کار می‌رفت... به جایش، بیشتر می‌رفت مهمانی... خب... بگذریم. پانزده سال بعد از خاله مریم، من و خاله عذرا، برای پدرت آستین... - "عمو؟!" - "جانم سایه جان؟!" - "پانزده سال چند روز می‌شود؟!" - "اتفاقا این یکی را حساب کرده‌ام عمو..." پانزده سال دقیقا می‌شود پنج هزار و چهارصد و هفتاد و پنج روز... پنج هزار و چهارصد و هفتاد و پنج روز پدرت تنها بود... تا اینکه من و خاله عذرا برایش آستین... - "عمو؟! پانزده سال چند ماه است؟!" عام... از اینور ده تا ده ماه می‌شود صد ماه... پنج تا ده ماه دیگر هم پنجاه ماه... صد و پنجاه ماه... ده تا دو تا می‌شود بیست ماه و... یعنی صد و هفتاد ماه... پنج تا دو ماه دیگر هم می‌شود ده ماه که به عبارتی می‌کنه... از اینور ای... اها! می‌شود صد و هشتاد ماه... - "اها!" خب... کجا بودیم سا... - "عمو؟! آستین بالا زدن یعنی چه؟!" - ببین عمو... آستین بالا زدن یعنی اینکه... اها!" یعنی کاری که من و خاله عذرا می‌خواستیم بکنیم. ما توی آن پانزده سال چند بار خواستیم پدرت از تنهایی در بیاوریم؛ اما نمی‌گذاشت..‌. خاله مریم را خیلی دوست داشت. نمی‌خواست کس دیگری را دوست داشته باشد... اما بالاخره پانزده سال بعد از خاله مریم برایش آستین بالا زدیم... یعنی... - "یعنی با یک نفر ازدواج کرد؟!" - "بله عمو‌ جان..." 📕 🖋♣️ @ezdehameeshgh
هدایت شده از •⇝t.h
🌱 منطقِ شهید،یعنی منطق کسی که برای جامعه‌یِ‌ خودش پیامی دارد،و این پیام را جز با خون،با چیز دیگری نمیخواهد بنویسد. 🔰بخشی از کتابِ حماسه‌یِ‌ حسینی(جلداول،سخنرانی های شهید مطهری) فصل سوم صفهه۱۳۵ ┄┄❅⌛❅┄┄┄ 〇➣@ketabehalekhoob
حمایت بشنا! :>
٬٬ و شاید تو همون معجزه‌ای بودی که همه حرف از افتادنت می‌زدن! ٬٬