هدایت شده از بنرا(تایماول)
طلا گرونه؟😬
میخوایی توی جمع فامیل باکلاس باشی؟
اما زیورآلاتت کمه؟
🏃♀🏃♀بدو بیا اینجا شیکترین بدلیجات رو داره باطلا مونمیزنه و میتونی همیشه بدرخشی👌👌👌👌
اینجا پر از نقرهجات، ساعت و بدلیجاتیه که با طلا مو نمیزنه😍😌
https://eitaa.com/joinchat/983498891C105fe3493e
ارسالمونم به سراسر کشور رایگانه:)♡
پارت بیست و هفتم 👇
#رمان_نوجوان_ایرانی
تند تند نفس میزد😤طوری نفس میکشید که انگار کل تهران رو دویده
هوا خیلیی گرم بود، از تمام بدنش به شدت عرق میریخت
انقدر گرم بود که انگار در وسط جهنم ایستاده بود🔥🌋
به پایین پا نگاه کرد،لب دره ای ایستاده بود که در درون دره آتش شعله ور بود 🔥🔥🔥🔥
دور تا دور دره آدم های دیگری هم ایستاده بودند، در دلش دلهره بود
دلهره ای کشنده 😖
پشت هر یکی از آدم های دور دره کسانی بودند که انگار میخواستند اونا رو به درون دره حل بدن
صدا ی جیغ می آمد،جیغی وحشتناک😬
فاطمه پشت سرشو نگاه کرد
مرینت پشت فاطمه بود،خنده ای سر داد و فاطمه رو پرت کرد پایین 😨
فاطمه پرتاب شد اما خودش رو از شاخه ای که در دیواره ی دره بود آویزون کرد.
هر چه تلاش کرد که به لبه ی دره خودش رو برسونه بی فایده بود
خیلی ناامید شده بود که ...
که در اوج ناامیدی نوری دید
نوری که انگار از پشت ابر⛅️بیرون می اومد
اول فکر کرد که داره خورشید طلوع میکنه،ولی بعد نور نزدیک شد،نزدیک و نزدیک تر...
وقتی نور نزدیک شد فاطمه متوجه شد که اون نور نیست
بلکه شخصی است که مانند خورشید☀️ میدرخشید .
وقتی اون شخص نزدیک شد تمام کسانی که درلبه ی دره ایستاده بودند از جمله مرینت هراسان پا به فرار گذاشتند🏃🏻♂🏃🏻♀
شخص به طرف فاطمه اومد، از شدت زیاد نور فاطمه به درون دره خیره شد،توانایی نگاه کردن به اون شخص رو نداشت
اون شخص دستش رو به سمت فاطمه دراز کرد و فاطمه هم دستش رو دراز کرد که . . .
هراسان از خواب برخواست 😨
از درون داغ بود🥵
از تمام بدنش عرق میریخت
انگار وسط جهنم نشسته بود
برخواست و پنجره رو باز کرد تا هوای تازه تنفس کنه، کمی آبخورد که شاید کمی از عطشش کم شود.
ولی انگار در درونش آتشی روشن بود که تمام اندامش رو ذوب میکرد🌋
خیلی درگیر خوابی بود که دیده بود
فردا اول ماه مبارک رمضان بود🙃🍃
یک ساعتی به اذان بود🗣
میخواست سحری بخوره ولی غذا از گلویش پایین نمیرفت😣
انگار با کلید در گلویش🔑 را بسته بودند
ناگهان صدای در اتاق اومد و افکار فاطمه پاره شد،پاشد،چادر پوشید و در رو باز کرد🚪
سعید بود
فاطمه: سلام
_سلام،خوبی؟ چرا انقدر یه جوریه؟
_چجوریم؟کاری نیستم فقط خوایم میاد
_آها، فکر کردم چون فردا اول ماه رمضونه و باید تشنگی و گشنگی بکشی ناراحتی 😁
_😄نه از اون لحاظ که خوشحالم، فقط کمی خستم
_باشه، بیا اینم سحری، سهم تویه
در ضمن خانم فهیمی گفت بری پیشش و باهاش سحری بخوری
_باشه ممنونم، به خانم فهیمی بگین که کمی خستس و نمیاد
_هر جور راحتی،ولی بازم بیا، فعلا
سعید رفت و فاطمه رو با ذهنی پر از مشغله تنها گذاشت.
فاطمه حالش خوب نبود،خیلی در گیر خواب وحشتناکی بود که دیده بود
حدود یک ماهی بود که این خواب رو میدید و هر شب قسمتی از خواب کامل میشد
بالاخره تصمیم گرفت بره پیش خانم فهیمی تا شاید وقتی بااونا حرف میزنه کمی آروم بشه و خوابش رو برای لحظه ای فراموش کنه.
در اتاق رو باز کرد،از پله ها اومد پایین و به سمت آشپزخانه رفت.
پیش خانم فهیمی رفت،سلام کرد و روی صندلی نشست
_سلام فاطمه خانم ، چرا انقدر رنگت پریده،زیر چشماتم گود افتاده
_نه کاری نیستم،فقط خستم
_فراتر از خستگیه،بگو چیکاری تا شاید بتونم کمکت کنم
_نه کاری نیستم،فقط خستم،همین
_خیلی خب،پس غذا تو بخور
فاطمه هرچی تلاش کرد که بتونه غذا بخوره ولی هیچی از گلویش پایین نمیرفت
اصلا میل نداشت
_فاطمه! چرا چیزی نمیخوری؟خوبی؟چی شده دختر؟چرا انقدر پکری؟
فاطمه نگاهی به خانم فهیمی انداخت و به زمین خیره شد
چطور میتونست خوابی به این وحشتناکی رو بیان کنه
_راستش فقط دلم درد میکنه،فکر کنم چند غذا رو باهم خوردم و بهم ضرر داده
_خب زودتر میگفتی
سکتم دادی،بزار برم برات عرق نعناع بیارم تا بخوری شاید بهتر شی،البته قبلش یه دمندش هم درست میکنم
_ممنونم
خانم فهیمی رفت و فاطمه رو با ذهنی پر از سوال تنها گذشت
سوال هایی که در حال خوردن مغز او بودند
با خودش میگفت
چرا مرینت منو هل داد؟
اون آدم ها کی بوند؟
اون مرد کی بود و...
حالش خیلی بد بود که ناگهان ...
ادامه دارد ....
نویسنده: شهید آینده
@Fadaeianvelaiat
فدائيان ولایت🇮🇷
پارت بیست و هفتم 👇 #رمان_نوجوان_ایرانی تند تند نفس میزد😤طوری نفس میکشید که انگار کل تهران رو دوید
یه پارت از رمان تقدیم نگاه پر مهرتون👆🤗
نظرتون درباره ی این پارت رمان رو در لینک ناشناس زیر بگین👇🌺
https://harfeto.timefriend.net/16560841664559
نظرات،پیشنهادها،انتقادات،حرف هایی که در دل دارین و دوست دارین برای کسی بگین،درد و دل،سوال شرعی و ...
رو دراین ناشناس زیر بگین 🌺👇🌷
{من شهید آینده منتظر پیام های شما هستم }
https://abzarek.ir/service-p/msg/682904
طرف رو میبرن افریقا یه تمساح نشونش میدن میگن شما تو کشورتون به این چی میگین 🐊
طرف میگه:
ماغلط میکنیم به این چیزی بگیم نوکرشم هستیم😂😂😁
#خنده
#خادم_الزینب
@Fadaeianvelaiat
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
اگر دنیا جوابم کرده ،دنیای جوابی تو
که این دارالشفا ازدرد، درمان بیشتر دارد
#چهارشنبههایامامرضایی
⊰•🎗•⊱
.
˼فـَرقاَسـتمیـٰانڪَسۍڪِه:
دَراِنتِظآرشَھـٰادَتاَسـت . .
وآنڪِهشَھـٰادَتبـِهاِنتِظآراوسـت . .'!
#داداش_بابک
#خادم_الرضا
@Fadaeianvelaiat
فدائيان ولایت🇮🇷
یه پارت از رمان تقدیم نگاه پر مهرتون👆🤗 نظرتون درباره ی این پارت رمان رو در لینک ناشناس زیر بگین👇🌺
واقعا هیچ نظری ندارید؟🙁
نویسنده انرژی میخواد برای رمان بعدی😄
منتظر نظرات تونیم🙃♥️