🌹پنجشنبه هست و یادی کنیم از گذشتگان و اسیران خاک خصوصا در ماه رمضان با فاتحه و صلوات و دعا و خيرات
🍀 پيامبر اكرم حضرت محمد صلي الله علیه و آله فرمودند:
🌼 ارواح مؤمنان هر جمعه به آسمان دنيا مىآيند و روبروى خانه ها میايستند و هر يك با آواى حزين در حالى كه مىگريد مىگويد:
اى كسان من اى فرزندانم، پدرم، مادرم، نزديكانم به ما عطوفت كنيد.
خداى شما را بيامرزد...
با درهم پولى يا گرده نانى و يا لباسى در حق ما رحم كنيد(خیرات کنيد)، كه خدا به شما از لباس هاى بهشتى بپوشاند.
📚«وسائل الشيعه، ج ۳، باب ۵۵، ص ۲۲۳»
@Fahma_KanoonTaha
موش تنبل (قسمت دوم).mp3
3.96M
#قصه_شب
🐭موش تنبل/قسمت دوم
@Fahma_KanoonTaha
ترتيل جزء14 - پرهيزكار www.jea.ir .mp3
6.25M
🔊 ترتیل قرآن - جزء ۱۴ - استاد پرهیزکار
@Fahma_KanoonTaha
#دعای_روز_چهاردهم #ماه_رمضان
🔸 بسم الله الرحمن الرحیم
🔹اللَّهُمَّ قَوِّنِي فِيهِ عَلَى إِقَامَةِ أَمْرِكَ، وَ أَذِقْنِي فِيهِ حَلاوَةَ ذِكْرِكَ، وَ أَوْزِعْنِي فِيهِ لِأَدَاءِ شُكْرِكَ بِكَرَمِكَ، وَاحْفَظْنِي فِيهِ بِحِفْظِكَ وَ سِتْرِكَ، يَا أَبْصَرَالنَّاظِرِينَ.
🔹 خدایا در این ماه برای برپاداشتن امرت نیرومند ساز مرا، و شیرینی ذکرت را به من بچشان، و ادای شکرت را به من الهام فرما، و به نگهداری و پوششت نگاهم بدار، ای بیناترین بینندگان.
@Fahma_KanoonTaha
🍃هـــر روز یک آیـه یـک نکتـــــه 🍃
🕯ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ🕯
اگر خوشنیّت باشیم و اهل خیر رساندن و خوبی، خدا خوبیها و بهتر از آنچه که اهلش هستیم نصیبمان میکند.
💌 ... اگر خدا در دل هاى شما خيرى سراغ داشته باشد، خیر و آنچه بهتر است، به شما عطا مىكند ... (۷۰ أنفال)
@Fahma_KanoonTaha
خندیدن تاثیر بسزایی در سلامتی و تقویت سیستم ایمنی بدن دارد! 😄
▫طبق مطالعات متعدد انجام شده، یک خنده شدید و طولانی حتی میتواند موجب کاهش درد و تقویت سیستم ایمنی بدن شود
▫طبق پژوهش های علمی، فواید پانزده دقیقه خنده برای بدن مساوی با دو ساعت خواب مفید می باشد
+ امروز روز خنده است، پس شاد باشید و بخندید 😄
@Fahma_KanoonTaha
چطوری از سرماخوردگی پیشگیری کنیم؟🤔
موقعی که احساس گلودرد کردید، سریعا چند حبه سیر خام را کوچک کرده و بخورید، دیگر سرما نخواهید خورد!
@Fahma_KanoonTaha
عادت های بد در تغذیه
یکی از عادت های بد ما ایرانی ها در تغذیه، نوشيدن چای بعد از غذا می باشد. این عمل آهن موجود در خون را از بین می برد.
همچنین این کار باعث بیماری های:
آرتروز، یبوست، کم خونی، خار پاشنه، ریزش مو، چربی خون، ناراحتی قلبی و کلیوی می شود.
هیچ وقت بعد از غذا سریع چایی نخورید.
@Fahma_KanoonTaha
💠ماجرای شوخی جالب شهید مدافع حرم با «حاج قاسم»
«مهدی نعمایی عالی» به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۳، در کرج متولد شد. خانواده مهدی اصالتا مازندرانی بودند، اما در کرج سکونت داشتند. شهید نعمایی فرزند پنجم خانواده از دانشجویان ممتاز دانشگاه امام حسین(ع) بود که توانست مدرک لیسانس مدیریت نیروهای مخصوص، جوشکاری و برشکاری زیر آب تا عمق چهل متری، مدرک تاکتیک و جودو را کسب کند همچنین به زبان عربی تسلط داشت.
✅ سال ۹۵ برای دفاع از حرم حضرت زینب(س) و یاری دیگری مجاهدان که مقابل تروریستهای تکفیری میجنگیدند عازم سوریه شد و سرانجام در ۲۳ بهمن ماه همان سال، مصادف با شهادت حضرت زهرا(س) به همراه همرزمانش در خودرو که به طرف منطقه میرفتند، توسط مین کنار جاده (تله انفجاری) مزد جهادش را گرفت و شهید شد.
🌻آنچه خواهید خواند گفت و گویی است با زهرا ردانی که خاطره دیدارش با سردار سلیمانی را بعد از شهادت آقا مهدی اینگونه روایت میکند:
*چرا مهدی به ما زنگ نمیزد❓
🍃مدتی بود به خاطر حضور مداوم همسرم در سوریه، آنجا ساکن شده بودیم. ۲۳ بهمن روز شنبه مصادف با شهادت حضرت فاطمه(س)، دم دمای غروب خیلی دلم گرفته بود و حالم بد بود. یک خانم عربی به نام صباح در همسایگی ما زندگی میکرد که با هم دوست شده بودیم. زیاد به من سر میزد، اتفاقا آن روز هم آمد پیش ما و مدام از شهادت و بهشت و عموی شهیدش صحبت میکرد. با خودم گفتم این حرفها را صباح قبلا هم برایم گفته چرا دوباره تکرار میکند؟ آن هم وقتی میبیند اینقدر حالم گرفته است❓ همان لحظه تلفن خانه زنگ خورد. آقا مهدی در طول روز اصلا سابقه نداشت به ما زنگ بزند مگر وقتی کار ضروری داشت. اما نمیدانم چرا با شنیدن زنگ تلفن به دخترم گفتم: مهرانه بدو گوشی را بردار باباست.
🚺مهرانه سه ساله بود و تازه زبان باز کرده بود. تا تلفن را برداشت گوشی را از خودش دور کرد و گفت: بابا نیست. گفتم: باشه بده به من. گوشی را گرفتم، یکی از همکارهای آقا مهدی زنگ زد گفت: آقا مسلم (نام جهادی همسرم در سوریه) رفته منطقه و معلوم نیست بتواند امشب برگردد خواستم اطلاع بدهم اگر شب نیامد نگران نشوید. دل شوره گرفتم فکر میکردم خب الان که غروب است، حالا کو تا شب؟ مدام با خودم میگفتم: چرا مهدی زنگ نمیزند؟ چرا حال ما رو نمیپرسد؟ کلافه بودم. به دوستش گفتم: خب همانطور که به شما خبر داد به خود من میگفت. او هم کمی من من کرد و گفت: آخه آنجا تلفن نیست به من هم با بیسیم اطلاع داد.
خیلی استرس گرفتم و تشکر کردم و قطع کردم.
رفتم توی فکر و گفتم: یا فاطمه زهرا خودت کمکم کن. به گوشی مهدی پیام دادم و گفتم: عزیزم ان شاءالله هر جا هستی سلامت باشی فقط یک زنگ کوچولو به من بزن بفهمم حالت خوب است. گوشم به تلفن بود و انگار دیگر حرفهای صباح را نمیشنیدم. رفتم آشپزخانه کمی گریه کردم، طوری که بچهها متوجه نشوند.
*دیگر صدای پشت تلفن را نمیشنیدم
مجددا تلفن زنگ خورد، سریع رفتم گوشی را برداشتم. دوباره همان آقا بود، پرسید: اگر برای شب چیزی لازم دارید من تهیه کنم. از تنهایی نمیترسید❓
گفتم: نه همه چیز هست ما هم به تنهایی عادت داریم. وقتی دیدم دوباره تماس گرفت اصلا صدای او را دیگر نمیشنیدم. انگار در آن مکان هم نبودم. نمیدانم با او خداحافظی کردم یا نه. به خودم گفتم: حضرت زهرا (س) را صدا کنی همه ائمه جواب میدهند. حسابی با خانم درد و دل کردم. گفتم: شما خانمی من هم خانمم. نگران شوهرم هستم یک خبری از او به من برسد.
* دخترم گفت: یعنی دیگر بابا نداریم
صباح تا ۱ شب پیش ما بود. حوصله نداشتم به بچهها غذا دهم او زحمتش را کشید و رفت. شروع کردم به دعا خواندن یکدفعه ریحانه بی مقدمه گفت: مامان چرا ناراحتی؟ یعنی ما دیگه بابا نداریم❓ گفتم: این چه حرفی است⁉️ بابا فردا میآید و میگوید ببخشید شما را نگران کردم دستم بند بود. انگار گفتن این حرفها مرا هم آرام میکرد.
☄️بچهها خوابیدند، اما من تا نماز صبح بیدار بودم. دوستش تلفنی هم داد و گفت کاری بود تماس بگیرید. موبایل مهدی انتن نداشت. میخواستم به گوشی دوستش زنگ بزنم سراغی بگیرم، اما با خودم گفتم زنگ زدن ندارد مهدی شهید شده دیگه.
*چشمهای پف کرده صباح
حدود ۶ صبح در میزدند. فکر کردم شاید مهدی است. در را باز کردم صباح بود. با اینکه عینکی بود، اما چشمهای پف کرده اش از گریه، مشخص بود. در دلم گفتم ببین❗گریه کرده، اما میخواهد من نفهمم. گفت: بیا بیرون چند تا از همکاران حاج مسلم آمدند با تو کار دارند.
یک نفرشان را میشناختم. گفت: ابجی حالت خوب است؟ گفتم: مسلم کجاست❓ گفت: خوبه ترکش خورده و جراحتش زیاده برای همین نتوانست تماس بگیرد. بیمارستان حلب نبردیمش میخواهیم ببریمش دمشق. یک راننده میآید دنبال شما که بروید دمشق، اما اگر مسلم نتواند آنجا هم عمل شود میفرستیمش ایران. شما وسایل را برای رفتن به ایران آماده کن و بردار و راه بیفت.
ادامه دارد...
کانون طه آبپخش
💠ماجرای شوخی جالب شهید مدافع حرم با «حاج قاسم» «مهدی نعمایی عالی» به تاریخ ۲۹ شهریور ۱۳۶۳، در کرج
گفتم: چرا راستش را نمیگویید💔 شهید شده❓ گفت: نه این چه حرفی است؟ حاضر شوید. اگر میخواهید او را ببینید سریع حاضر شوید. از راننده او که عرب بود پرسیدم: عبدالله مسلم چطور است. رویش را کرد آن طرف و گفت: به خیر به خیر.
صباح با من آمد وسایلم را جمع کنم. تند تند لباس پوشیدم و با خودم گفتم: مهدی من که میدانم شهید شدی. فقط بمان تا ببینمت.
*مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمیکند
موقع رفتن گفتم باید صباح هم با من بیاید.
دوستان آقا مهدی گفتند نمیشه ما دیگر به اینجا بر نمیگردیم.
گفتم: نه باید بیاید. خانواده صباح در فوعه و کفریا محاصره بودند و اقا مهدی به او قول داده بود برای زیارت خانم ببرتش حرم، چون رفت و آمد برای آنها مشکل بود.
خواستم صباح بیاید تا اگر شد برویم حرم. قبول کردند صباح هم بیاید.
رسیدیم دمشق رفتیم حرم هر دو خانم. به حضرت رقیه (س) گفتم: دیگه بچههای من هم مثل شما هستند، مهرانه من سه ساله هست و دیگر پدرش را بغل نمیکند. برای بچههای من دعا کنید.
🌴در حرم حضرت زینب (س) هم نماز خواندم. همیشه دعا میکردم و میگفتم: خانم مهدی باشد و تا هر وقت که میخواهد مدافع حرم شما باشد من هیچ وقت نمیگویم نرو. قرار گذاشته بودم با خانم که شما از صبرت به من بده من هم شوهرم را برای دفاع از حرم شما راهی میکنم. ان دفعه به حضرت گفتم: من هدیه ام را به شما دادم شما هم دست صبرت را روی سر من و بچه هایم بکش.
*به خانم زینب (س) هدیه ام را دادم
صباح آنجا بعد از سه سال خواهرش را دید. همدیگر را در آغوش گرفتند و حسابی گریه کردند. من هم با گریه آنها گریستم و با خودم فکر میکردم جنگ چه بر سر آنها آورده. وقتی از حرم خارج شدم آقایی ساکی به من داد و گفت: این هدیه خانم به شماست. گرفتم و گفتم: من هم هدیه خودم را به حضرت زینب (س) دادم.
با تعجب مرا نگاه کرد. نم نم باران میبارید. راه افتادیم سمت فرودگاه.
*حاج قاسم اولین کسی بود که دست روی سر بچه هایم کشید
شنبه بعد از ظهر که مهدی به شهادت رسیده بود ما یکشنبه صبح ساعت ۸ با هواپیما داشتیم برمی گشتیم ایران.
حال و هوای خوبی نداشتم. تنها و غریبانه با بچه هایم داشتم بر میگشتم در حالی که خبر شهادت همسرم را کسی به من نداده بود بلکه خودم فهمیده بودم.
در هواپیما غم عجیبی به دلم بود. دخترها هم مدام میپرسیدند چرا بابا با ما نمیآید❓ سعی میکردم خودم را حفظ کنم و عادی جوابشان را بدهم. لحظاتی بعد مهرانه خوابید.
نشسته بودیم روی صندلی دیدم آقایی آمد پرسید: حاج خانم میروید سردار را ببینید❓ نمیدانستم حاج قاسم هم در هواپیما حضور دارد. گفتم: بله حتما با کمال میل. این بهترین چیزی بود که در آن شرایط میتوانست برایم اتفاق بیافتد. رفتم جلو، صندلی کنار سردار خالی بود. با ریحانه که در بغلم بود نشستم روی صندلی، حاجی بلافاصله بچه را از بغلم گرفت.
ریحانه اولین بار بود او را میدید، اما در کمال تعجب محکم سردار را در آغوش گرفت و بوسید. حاج قاسم هم دست میکشید روی سرش و خیلی بوسیدش.
بعد از من پرسید شما کدام خانواده هستید؟ گفتم: من همسر شهید نعمایی هستم، مهدی. بعد بلافاصله یادم آمد نام او اینجا مسلم است. گفتم: همسر شهید مسلم هستم و جالب اینجاست که اولین بار خودم آنجا بدون اینکه کسی خبر داده باشد به خودم گفتم همسر شهیدم. ایشان با حالتی بغض آلود نگاهی به من کرد و گفت خدا به شما کمک کند.
🌹 مسلم مرد بود. خدا به شما سلامتی بدهد من شرمنده شما هستم. گفتم سایه شما بالای سر ما باشد.
چند لحظه بودیم و دوباره برگشتیم سر جای مان.
🍂یاد وقتی افتادم که پای تلویزیون نشسته بودیم و سخنرانی سردار را گوش میکردیم. آقا مهدی از من پرسید: دیدی دست سردار مجروح است؟ اصلا تا حالا حاج قاسم را از نزدیک دیده ای❓ گفتم: نه. گفت: ان شاءالله به زودی خواهی دید. چهار روز بعد هم مهدی را در معراج شهدا دیدم.
*عزیزترین مهمان خانه ما در نوروز
۸ فروردین ۹۷ بود. تازه شب قبلش از شمال رسیده بودم که آقایی با تلفن منزل تماس گرفت و گفت: منزل هستید❓
سردار سلیمانی میخواهد بیاید خانه تان. باور نمیکردم با هیجان گفتم: بله بله هستیم.
گفت: خب پس سردار ساعت ۱۰ صبح میرسد منزل شما.
بچهها خواب بودند. خانه را مرتب کردم و تماس گرفتم با خانواده همسرم که بیایند منزل ما که متأسفانه دیر هم رسیدند.
بعد با شور و شوقی که بیشتر در وجود خودم بود بچهها را صدا کردم و گفتم بیدار شید مهمان عزیزی داریم. یک نفر داره میاد خانه ما که مطمئنم شما هم خوشحال میشوید. وقتی فهمیدند حاج قاسم دارد میآید از خوشحالی پریدند حاضر شدند. در همین حین آیفون خانه به صدا در آمد.
ادامه دارد...