eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
981 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
کانون طه آب‌پخش
🌙#خاطرات #ماه_مبارک_رمضان سال۱۴۰۲ #سحر_نوزدهم #نوزدهمین_سحری #نوزدهمین_سحر 💠 وقتی سیم گاز موت
🌙 سال۱۴۰۲ 💠 گام‌های بلند برای رسیدن به افق‌های دوردست عصر دیروز هم، طبق روزهای گذشته، ساعت چهار شد و قرار رفتن من به حسینیه...وعدگاه ماه رمضانی من.... سعی کردم گام‌هایم را آهسته تر بردارم...مولایم نیاز به آرامش دارد...نکنه از گام برداشتن من اذیت بشود و من هم در گناه ضربت زدن ابن مجلم شریک باشم... اینها را از شب ضربت خوردن مولایم در موجودم غلیان می‌کرد... آمدم تا به طرف حسینیه بروم...نوجوان حسینیه، مرا دید و گفت بیا با هم برویم...منم دستش را رد نکردم...آخر ساعت‌هایی سخت گذشته است....مولایم در بستر است...ضربتی سخت و کاری خورده..راه رفتن برایم سخت شده بود...دوست داشتم زودتر به مقصد برسم...آخه فقط دوست داشتن نبود...مولایم در بستر است... مرا با خود بُرد...با سرعت مافوق صوت...جسم نبود...روح را با خورد بُرد...نه از راه زمین...بلکه از راه آسمان....در کمترین زمان، احساس نکردم. که نرسیده ام... وقتی به فضای مراسم رسیدم...دیدم فضا با نظم بیشتری منظم شده...صندلی ها و رحل و قرآن ها مرتب و منظم تر شده اند.... چند تصویر ازش گرفتم و مرتلین روی سن رفتن برای قرائت جزء نوزدهم...دو نفر از مرتلین که از روحانیون بودن دیرتر آمدند...باوجودی که هماهنگی صورت گرفت بود...اما علت را نمیدانم چطور شد که دیر به مراسم رسیدن و به جای مرتلین برای قرائت رفتن... مراسم با دیگر، به خوبی به پایان رسید و با یکی از دوستان به ابتدای خیابون اومدم...راه رفتنم را کوتاه، کوتاه کردم...حس و حال عجیب و غریبی داشتم...غربت در این شب‌ها با مولایم...چقدر غریب است مولایم...میگفتم مگر مولایم علی(ع) به مسجد می‌رفته‌ و نماز می‌خوانده...😔😔😔 ابتدا لباس هایم را تنم خارج کردم رفتم وضو گرفتم تا نماز بگزارم... وقتی رسیدم اذان را گفته بودن... بعد از نماز را خواندم و رفتم سر سفره...شربت تخم شربتی بود و یه سوپ خوش رنگ و لعاب که از وجناتش پیدا بود...سوپ جو بود...خیلی هم مخلفات داشت...دیگه مقداری خوردم و رفتم که تصاویر برنامه امروز رو توکانال بزارم... مواقعی برا شخص پیش میاد که حالتو با آدم‌های دیگه خوب می‌کنه...وقتی اونم یه نوجوون باشه...داشتم عکاسی می‌کردم...کنارش نشستم که عکس ازش بگیرم...با هر عکسی، موضعش رو تغییر میداد و منو وادار می‌کرد که ازش یه تصویر دیگه بگیرم...آخه واقعا جالب بود که ازش عکس بگیری...خداروشکر تصاویر خوبی گرفته شد... چند دقیقه ای بود که دوست خواهرم باهام تماس گرفت گفت بیا مقداری غذا هست ببرید...منم گفتم یه چند دقیقه‌ای استراحت کنم و میام براش...گفت زودتر بیا که منم میخام برم مقابله قرآن دیگه رفتم آوردمش و شد سحری من... خورش مرغ با برنج بود...خدا خیرش بده... دیگه سحری رو خوردم و منتظر اذان و نماز... با ما همراه باشید.... 🌐 به کانون طه آب‌پخش بپیوندید👇 https://eitaa.com/joinchat/1294139426C495683d11e