eitaa logo
کانون طه آب‌پخش
923 دنبال‌کننده
44.7هزار عکس
20.5هزار ویدیو
966 فایل
ارتباط با ادمین: @faraghlit313
مشاهده در ایتا
دانلود
🔺️راز یک معامله شیرین بدون منت: "لباس شستن عوض تعمیر ماشین" 🔹️ تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار می کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار می کردیم ظهر هم می رفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خدا خیرت بده ما عملیات داریم ماشین ما رو درست کن برم.😊 گفتم مرد حسابی الان ظهره خسته ام برو فردا صبح بیا🤨 با آرامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم.😊 منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته ام نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده ام بشورم.😒 گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شما رو بشورم شما هم ماشین منو درست کن.😌 منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه ها رو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیا بشور. ایشون هم آرام بادقت لباسارو میشست. منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت: اخوی ماشین ما درست شد؟😊 ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسئولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و هم دیگه رو بغل کردن.😍😘 اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم: این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه😱 حاجی اومد داخل سفره رو انداختیم داشتیم غذا میخوردیم. حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم. پرسید: چی شده؟🤔 گفتم: حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت: چطور نشناختین؟ ایشون بودن🙂 هدیه به ارواح طیبه شهدا بخصوص شهید مهدی باکری صلوات 💥 اللهم صل علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم راوی: رضا رمضانی @Fahma_KanoonTaha
خیلی زیباست...🌷 راز یک معامله ی شیرین بدون منت: "لباس شستن عوض تعمیر ماشین" 🔹 تو جبهه قسمت تعمیرگاه کار می کردم چون هوای جنوب خیلی گرم بود صبح زود تا ظهر کار می کردیم ظهر هم می رفتیم استراحت. یه روز ظهر تو هوای گرم یه بسیجی جوانی اومد گفت: اخوی خدا خیرت بده ما عملیات داریم ماشین مارو درست کن برم. گفتم مرد حسابی الان ظهره خسته م برو فردا صبح بیا با آرامش گفت: اخوی ما عملیات داریم از عملیات میمونیم. منم صدامو تند کردم گفتم برادر من از صبح دارم کار میکنم خسته یم نمیتونم خودم یه ماهه لباس دارم هنوز وقت نکرده م بشورم. گفت: بیا یه کاری کنیم من لباسای شمارو بشورم شماهم ماشین منو درست کن. منم برا رو کم کنی رفتم هر چی لباس بود مال بچه هارو هم برداشتم گذاشتم جلو تانکر گفتم بیا بشور ایشون هم آرام با دقت لباسارو می شست منم برا اینکه لباسارو تموم کنه کار تعمیر رو لفت دادم بعد تموم شدن لباسا اومد. گفت: اخوی ماشین ما درست شد؟ ماشین رو تحویل دادم داشت از محوطه خارج میشد که با مسئولمون برخورد کرد بعد پیاده شد و روبوسی کردن و هم دیگه رو بغل کردن. اومدم داخل سنگر به بچه ها گفتم: این آقا از فامیلای حاجی هست حاجی بفهمه پوستمونو میکنه حاجی اومد داخل، سفره رو انداختیم، داشتیم غذا میخوردیم حاجی فهمید که داریم یه چیزی رو پنهان میکنیم پرسید: چی شده؟ گفتم: حاجی اونی که الان اومده فامیلتون بودن؟ حاجی گفت: چطور نشناختین؟ ایشون بودن 👈 به نظر شما ما شایستگی شهادت را داشتیم یا ایشون؟🌹 ایشون کجا ما کجا؟!!!!!!!!! راوی: رضا رمضانی منبع: کتاب شادی روح شهدا صلوات شهدا رو یاد کنیم که آنها هم ما را یاد کنند 🌹🌹🌹🌹🌹🌹 @Fahma_KanoonTaha
«کاری کنید که وقتی کسی شما را ملاقات می‌ کند احساس کند که یک ‌شهید را ملاقات کرده است.» 🌹 ۸ نجف @Fahma_KanoonTaha