eitaa logo
فهم قرآن در دبستان
7.6هزار دنبال‌کننده
2.7هزار عکس
746 ویدیو
14 فایل
‹ ﷽ › آموزش مفاهیم سوره های جز ۳۰ برای مقطع دبستان . هزینه ی آموزشها: ذکر شریف صلوات و دعا برای ظهور امام زمان عج الله 👈🏻 کانال هامون: 🔹 @tadaboresoreha 🔸️ @onsebaghoranepish 🔹️ @fahmeguran2 . 👈🏻 راه ارتباطی: 🔅 @fadaeivelayatt
مشاهده در ایتا
دانلود
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱 ◽چشمان نیلوفر به صفحه نمایشگر آسانسور بود و مدام می گفت: زود باش،زود باش برو بالا! ◽پدر سر نیلوفر را نوازش کرد و گفت :دخترم مثل اینکه خیلی عجله داری؟! حتما خوشحالی از اینکه به خانه عمه می‌رویم و مادربزرگ را هم آنجا می بینی! ◽نیلوفر با هیجان جواب داد:  بله بابا، دلم برای مادر بزرگ مهربانم تنگ شده ، اما دوست دارم زودتر برسم تا کیف جدیدم را به زینب نشان بدهم. ◽نیلوفر زنگ در آپارتمان عمه اش را به صدا در آورد. زینب در را باز کرد و  با خوشحالی صورت نیلوفر  را بوسید.. او از نیلوفر خواست برای بازی به اتاقش بروند.  نیلوفر کیفش را به زینب نشان داد و گفت : کیفم را ،ببین چقدر قشنگ است! تازه زیپش هم یک آویز  دارد. تو هم کیف به این قشنگی داری؟ ◽زینب  گفت:  آره کیفت خیلی خوشگل است،  اما کیف من ساده است و مثل مال تو  آویز ندارد. ◽نیلوفر گفت: اگر تو هم کیفت قشنگ بود، با هم خاله بازی می کردیم. ◽زینب از حرف نیلوفر ناراحت شد و  گفت:  خب من هم  چند تا عروسک خوشگل دارم که تو نداری! ◽کم کم صدای بگو مگوهای زینب و نیلوفر بلند شد و تا اتاق پذیرایی رسید. مادربزرگ صدای بچه‌ها را شنید و  رفت ببیند چه اتفاقی افتاده است. زینب و نیلوفر هر کدام یک طرف اتاق نشسته بودند و همچنان داشتند با داد و فریاد از وسایل خودشان تعریف می کردند .  مادربزرگ گفت: بچه های گلم چه شده است؟چرا به جای بازی داد و فریاد می‌کنید؟ ◽نیلوفر با ناراحتی گفت: مادربزرگ ! زینب می گوید من کلی عروسک دارم، اما تو نداری! ◽زینب از حرف نیلوفر لجش گرفت و گفت: اول خودت گفتی من کیف قشنگ دارم، اما تو از این کیف ها  نداری! ◽مادربزرگ  با دقّت به حرف های آنها گوش کرد و گفت: خب ! من فکر می کنم این حرف های بی نتیجه را بگذاریم کنار . چون معلوم است ، هیچ کدام تان از این وضعیت خوشحال نیستید، در صورتیکه من می دانم شما چقدر همدیگر  را دوست دارید و همیشه با هم  بازی های خوب می کنید. ◽نیلوفر کمی فکرد کرد و فهمید نباید با کیفش به زینب پز می داد . زینب هم از حرفهایی که زده بود پشیمان شده بود و دلش می خواست نیلوفر  از دستش عصبانی نباشد.  مادر بزرگ گفت : دخترهای گل من ،  هیچوقت برای چیزهای بی ارزش با هم دعوا نکنید. اصلا مقایسه کردن وسایلی که دارید، درست نیست.! ◽نیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت: من اول اشتباه کردم ، نمی دانستم پز دادن کار بدی است. ◽زینب به نیلوفر لبخند زد و زیر لب گفت : من هم همینطور مادر بزرگ. ◽مادر بزرگ گفت : آفرین به نوه های عاقلم.  بیایید با هم درباره کارهای خوبی که انجام می دهید صحبت کنید . مثلا کدام یک از شما حرف گوش کن تر است ، یا به مادرش بیشتر کمک می کند. این مقایسه ها خوب است و باعث می شود کارهای باارزش را از هم یاد بگیرید . ◽نیلوفر گفت : شما بگویید الآن ما چه بازی با هم بکنیم ؟ ◽مادر بزرگ خندید و گفت : آنقدر شلوع کردید که یادم رفت بگویم، دو تا کتاب  خیلی قشنگ برای شما گرفته ام که با کتاب هایی که تا حالا داشته اید فرق می کند. ◽نیلوفر و زینب  ذوق کردند و از خوشحالی، صورت مادر بزرگ شان را بوسیدند . مادر بزرگ گفت : زینب جان برو کیفم را بیاور تا هدیه ها را  به شما بدهم. ◽زینب به سرعت کیف مادر بزرگش را از توی اتاق پذیرایی آورد و باکنیلوفر  منتظر ماند، هدیه ها را از  دست مادر بزرگ مهربانشان بگیرند. ◽مادربزرگ دو تا کتاب تصویری  به بچه‌ها داد و گفت: توی هر صفحه کتاب، عکس چند حیوان مختلف هست. شما باید عکس ها را با هم مقایسه کنید و فرق ها و شباهت هایشان را پایین همان صفحه، در جای مخصوص خودش بنویسید. ◽زینب با ذوق و شوق کتابش را ورق زد و با دیدن عکس های زیبا و رنگارنگ کتابش گفت :چه بازی آموزنده ای! مادر بزرگ خیلی ممنون . ◽نیلوفر گفت : ممنون مادر بزرگ. من و زینب به شما قول می دهیم مثل بچه کوچولوها به چیزهایی که داریم پز ندهیم و دیگر با هم دعوا نکنیم . ◽زینب دو تا مداد آورد و یکی را به نیلوفر داد. آنها مشغول مقایسه عکس حیوانات شدند و قسمت فرق ها و شباهت های  چند صفحه از کتاب  را پر کردند. یک ساعت بعد مادر زینب از  او و نیلوفر  خواست  برای خوردن شام به اتاق پذیرایی بیایند. آن شب بچه ها فرق بین چیزهای  باارزش و  بی ارزش را به خوبی یاد گرفتند و فهمیدند دوستی و مهربانی با هم، از داشتن بعضی چیزهایی که دارند، خیلی بهتر است. @FahmeGuran