🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
◽چشمان نیلوفر به صفحه نمایشگر آسانسور بود و مدام می گفت: زود باش،زود باش برو بالا!
◽پدر سر نیلوفر را نوازش کرد و گفت :دخترم مثل اینکه خیلی عجله داری؟! حتما خوشحالی از اینکه به خانه عمه میرویم و مادربزرگ را هم آنجا می بینی!
◽نیلوفر با هیجان جواب داد: بله بابا، دلم برای مادر بزرگ مهربانم تنگ شده ، اما دوست دارم زودتر برسم تا کیف جدیدم را به زینب نشان بدهم.
◽نیلوفر زنگ در آپارتمان عمه اش را به صدا در آورد. زینب در را باز کرد و با خوشحالی صورت نیلوفر را بوسید.. او از نیلوفر خواست برای بازی به اتاقش بروند. نیلوفر کیفش را به زینب نشان داد و گفت : کیفم را ،ببین چقدر قشنگ است! تازه زیپش هم یک آویز دارد. تو هم کیف به این قشنگی داری؟
◽زینب گفت: آره کیفت خیلی خوشگل است، اما کیف من ساده است و مثل مال تو آویز ندارد.
◽نیلوفر گفت: اگر تو هم کیفت قشنگ بود، با هم خاله بازی می کردیم.
◽زینب از حرف نیلوفر ناراحت شد و گفت: خب من هم چند تا عروسک خوشگل دارم که تو نداری!
◽کم کم صدای بگو مگوهای زینب و نیلوفر بلند شد و تا اتاق پذیرایی رسید. مادربزرگ صدای بچهها را شنید و رفت ببیند چه اتفاقی افتاده است. زینب و نیلوفر هر کدام یک طرف اتاق نشسته بودند و همچنان داشتند با داد و فریاد از وسایل خودشان تعریف می کردند . مادربزرگ گفت: بچه های گلم چه شده است؟چرا به جای بازی داد و فریاد میکنید؟
◽نیلوفر با ناراحتی گفت: مادربزرگ ! زینب می گوید من کلی عروسک دارم، اما تو نداری!
◽زینب از حرف نیلوفر لجش گرفت و گفت: اول خودت گفتی من کیف قشنگ دارم، اما تو از این کیف ها نداری!
◽مادربزرگ با دقّت به حرف های آنها گوش کرد و گفت: خب ! من فکر می کنم این حرف های بی نتیجه را بگذاریم کنار . چون معلوم است ، هیچ کدام تان از این وضعیت خوشحال نیستید، در صورتیکه من می دانم شما چقدر همدیگر را دوست دارید و همیشه با هم بازی های خوب می کنید.
◽نیلوفر کمی فکرد کرد و فهمید نباید با کیفش به زینب پز می داد . زینب هم از حرفهایی که زده بود پشیمان شده بود و دلش می خواست نیلوفر از دستش عصبانی نباشد. مادر بزرگ گفت : دخترهای گل من ، هیچوقت برای چیزهای بی ارزش با هم دعوا نکنید. اصلا مقایسه کردن وسایلی که دارید، درست نیست.!
◽نیلوفر سرش را پایین انداخت و گفت: من اول اشتباه کردم ، نمی دانستم پز دادن کار بدی است.
◽زینب به نیلوفر لبخند زد و زیر لب گفت : من هم همینطور مادر بزرگ.
◽مادر بزرگ گفت : آفرین به نوه های عاقلم. بیایید با هم درباره کارهای خوبی که انجام می دهید صحبت کنید . مثلا کدام یک از شما حرف گوش کن تر است ، یا به مادرش بیشتر کمک می کند. این مقایسه ها خوب است و باعث می شود کارهای باارزش را از هم یاد بگیرید .
◽نیلوفر گفت : شما بگویید الآن ما چه بازی با هم بکنیم ؟
◽مادر بزرگ خندید و گفت : آنقدر شلوع کردید که یادم رفت بگویم، دو تا کتاب خیلی قشنگ برای شما گرفته ام که با کتاب هایی که تا حالا داشته اید فرق می کند.
◽نیلوفر و زینب ذوق کردند و از خوشحالی، صورت مادر بزرگ شان را بوسیدند . مادر بزرگ گفت : زینب جان برو کیفم را بیاور تا هدیه ها را به شما بدهم.
◽زینب به سرعت کیف مادر بزرگش را از توی اتاق پذیرایی آورد و باکنیلوفر منتظر ماند، هدیه ها را از دست مادر بزرگ مهربانشان بگیرند.
◽مادربزرگ دو تا کتاب تصویری به بچهها داد و گفت: توی هر صفحه کتاب، عکس چند حیوان مختلف هست. شما باید عکس ها را با هم مقایسه کنید و فرق ها و شباهت هایشان را پایین همان صفحه، در جای مخصوص خودش بنویسید.
◽زینب با ذوق و شوق کتابش را ورق زد و با دیدن عکس های زیبا و رنگارنگ کتابش گفت :چه بازی آموزنده ای! مادر بزرگ خیلی ممنون .
◽نیلوفر گفت : ممنون مادر بزرگ. من و زینب به شما قول می دهیم مثل بچه کوچولوها به چیزهایی که داریم پز ندهیم و دیگر با هم دعوا نکنیم .
◽زینب دو تا مداد آورد و یکی را به نیلوفر داد. آنها مشغول مقایسه عکس حیوانات شدند و قسمت فرق ها و شباهت های چند صفحه از کتاب را پر کردند. یک ساعت بعد مادر زینب از او و نیلوفر خواست برای خوردن شام به اتاق پذیرایی بیایند. آن شب بچه ها فرق بین چیزهای باارزش و بی ارزش را به خوبی یاد گرفتند و فهمیدند دوستی و مهربانی با هم، از داشتن بعضی چیزهایی که دارند، خیلی بهتر است.
#داستان_مقایسه_سودمند
@FahmeGuran