🌀کامبیز گفت :ای بابا هی ملخ ملخ می کنید،حال دلمون رو خراب کردید .کو تا ملخا بیان.جاتون خالی عجب آب تنی با صفایی بود.چشمه خلوت!همه ی روستا مشغول بودند و هیچ کس اونجا نبود، خیلی کیف داشت.
🌀 ایمان گفت حالا برو خدا خدا کن این کِیفت رو ملخا امشب نخورند. کامبیز پوزخندی زد و گفت نه خیالت راحت. الان که خستم دلم میخواد برم یه چیزی بخورم و بگیرم بخوابم. فردا دو ساعته کار رو تموم میکنم.
🌀پدر ایمان هم که از دور حرفهایشان را میشنید، نزدیک آمد و سری به نشانهی افسوس تکان داد و گفت :امروز که نشد، فردا منم می آیم کمک، زودتر زمین داداش رو درو کنیم.
🌀چشمای کامبیز برقی زد و گفت: پس یک ساعته فردا کار تمومه. بعد هم رفت به خونه تا چیزی بخوره.
🌀کمی بعد با اتمام کار مزرعه، ایمان و پدرش راهی خانه شدند تا خستگی طاقت فرسای روز را از تن به در کنند.
🌀صبح روز بعد، موقع گرگ و میش آسمان، بعد از نماز پدر ایمان به کامبیز و ایمان گفت :بلند شید سریعتر بریم که زودتر کار رو شروع کنیم.
🌀 کامبیز طبق معمول غرولندی کرد و گفت: به این زودی عمو؟ ولش کنید الان دلم میخواد یکمی بخوابیم بعدم پاشیم یه صبحونهای به بدن بزنیم و بریم.
پدر ایمان گفت: مگر نگفتی یک ساعته کار تمومه؟ میریم یک ساعت دیگه میآی میخوابی و چاشتت رو میزنی بر بدن! بلندشو یاعلی...
🌀کامبیز تو رودرواسی گیر کرد و با چشمان پف کرده و با نارضایتی تمام، خواب عزیزتر از جانش را ترک کرد و راهی مزرعه شدند. نزدیکی های مزرعه دسته های ملخ پرواز کنان از کنارشان رد می شدند و به سمت تنها مزرعه باقیماندهی گندم میرفتند که جایی نبود جز مزرعه پدر کامبیز!
🌀به مزرعه که رسیدند دیدند دیگر از گندم زار طلایی و شاداب دیروز خبری نیست و جایش را به میلیونها ملخ بپر بپر کنان و خوشحال داده.
🌀کامبیز با دهان باز مزرعه را نگاه میکرد و صحنه های خواب طولانی لذّت بخش صبح و آب تنی دلچسب بعدازظهر جلوی چشمش رژه میرفت.
🌀ایمان با دست ،دهان باز کامبیز را بست و گفت دهنت رو ببند که ملخ نپره توش. کامبیز گفت آخه چرا؟ ایمان گفت: دیروز تو دلت خواست با آب تنی صفا کنی، امروز ملخا دلشون خواست با گندمها صفا کنند. بنده خدا عمو، اگر بیاد ببینه بخاطر دلم میخواد های تو چه بلایی سرش اومده!
🌀پدر ایمان دستی بر پشت دست دیگرش زد و گفت:امان از دست این دلم خواستنها و دل نخواستنها!
#داستان_نتیجه_دلم_می_خواد
@FahmeGuran