🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
🧊داستان یخ های پدر بزرگ👇
🔹️با مادر شروع به جمع وجور کردن خانه کردیم که زودتر به خانه پدر بزرگ برویم ، رفتن خانه پدربزرگ همیشه باعث شادی من و برادرم بود ولی امروز هادی پکر بود.
🔹️وقتی وارد خانه پدربزرگ شدیم پدربزرگ مثل همیشه حیاط را آب پاشی کرده بود و یک کاسه بزرگ پر از میوه را در وسط تخت حیاط گذاشته بود و منتظر ما بود، با خوشحالی در بغل پدر بزرگ پریدم و بعد از چند دقیقه پدربزرگ متوجه شد که هادی حالش مثل همیشه نیست علت را از او پرسید.
🔹️هادی گفت: یک مسابقه ریاضی در منطقه برگزار می شد ولی من متوجه زمان ثبت نامش نشدم. پدربزرگ پرسید چطور تو متوجه نشدی؟
🔹️ هادی با کمی شرمندگی گفت: آقا ناظم در سر صف اعلام کرده بود ولی من غالبا سرصف در حال حرف زدن با بقیه بچه ها هستم، حالا باید سه ماه دیگر صبر کنم تا این مسابقه دوباره برگزار بشود.
🔹️پدر بزرگ با خنده گفت خوب پسرم حالا فهمیدی که سر صف به حرفهای آقا ناظم گوش بدهی .
🔹️بعد از چند لحظه مکث پدربزرگ گفت : هادی جان ، تو من را به یاد بچگیم انداختی. آن موقع ما وضع مالی خوبی نداشتیم. پدرم فوت کرده بود و مادرم در یک کارخانه کار می کرد. آنوقت ها مثل حالا نبود، کسی یخچال در خانه نداشت.
🔹️ یه روز گرم تابستان، صبح مادرم قبل از اینکه سر کار برود به من گفت: احمد یه مقدار پول روی طاقچه گذاشتم نزدیک ظهر برو یخ بخر. نزدیک های ظهر پول را برداشتم و رفتم دم دکه یخ فروش و یک مقدار یخ خریدم، موقع برگشت دوستانم را دیدم، آنها داشتند فوتبال بازی می کردند، من را صدا کردند که بروم بازی.
🔹️اول قبول نکردم ولی بچه ها دوره ام کردند گفتند: بیا یخ را در سایه بگذار چیزی نمی شود. من هم که خیلی دوست داشتم بازی کنم به حرف بچه ها گوش دادم. سرگرم بازی شدم و بعد از بازی آمدم سراغ یخ که دیدم، ای دل غافل یخ آب شده.
🔹️ گریه ام گرفت. یک دفعه فکری به ذهنم رسید بدو به طرف خانه آمدم و قلکم را شکستم ودوباره به طرف یخ فروشی رفتم ولی دکه تعطیل شده بود .
🔹️پدربزرگ آهی کشید وادامه داد آنروز را ما با آب داغ سر کردیم البته این جریان باعث شد از آن به بعد خیلی منظم و با دقّت بشوم. عزیزانم، هرکاری یک زمان خاص خودش را دارد و اگر زمانش بگذرد مثل همان آب شدن یخ دیگر کاری نمی توان انجام داد.
#داستان_یخ_های_پدربزرگ
#سوره_عصر
@FahmeGuran
⏰تیک و تاک
🕛ساعتم با تیک و تاک
🕧می کند هر دم صدا
🕐در پی هم می روند
🕜روزها و لحظه ها
🕑چشم زیبایم نخواب
🕒دست من پر کار باش
🕞قلب شاد و روشنم
🕢صبح و شب بیدار باش
🕖ای دل پاکم بگو
🕥راز خود را با خدا
🕙باش آرام و صبور
🕣در تمام کارها
#شعر_تیک_و_تاک
@FahmeGuran
9.44M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⬆️آخ جووووون کارتون🤩🤩🤩🤩
🌱کارتون مهارتهای زندگی
🌱این قسمت(وقت طلاست)
#کارتون_مهارتهای_زندگی
@FahmeGuran
🌱🌱🌱به نام خدا🌱🌱🌱
✴داستان مهمان دانا👇
🍃با شنیدن صدای زنگ آخر زینب با عجله دفتر و کتابش را جمع کرد و داخل کیف گذاشت و به راه افتاد .او میدانست که آن روز پدربزرگ مهربان مهمان خانه ی آنهاست .آنقدر شوق دیدن پدربزرگش را داشت که نفهمید کی به خانه رسیده است.
🍃 بیصبرانه زنگ زد و داخل شد همین که چشمش به پدربزرگ عزیز و مهربانش افتاد با خوشحالی به طرف او دوید پدربزرگ هم او را در آغوش گرفت زینب پس از سلام و احوالپرسی با پدربزرگ و بابا و مامان مهربانش رفت که لباسهایش را عوض کند .او سریع لباسهای زیبایش را پوشید و به سراغ پدربزرگ آمد تا با او حرف بزند و حرفهای زیبای او را هم بشنود.
🍃 زینب خیلی حرف برای گفتن داشت پدربزرگ سر صحبت را باز کرد و به او گفت زینب خانم چه خبر از مدرسه؟ زینب هم شروع کرد به حرف زدن.از مدرسه و مدیر و معلّمهای خوب تا دانش آموزانی که توانسته بود با آنها دوست بشود. حرفهایش به سورههایی رسید که یاد گرفته بود.
🍃 به پدربزرگ گفت راستی پدر جان من امسال سورههای زیادی یاد گرفتم. همین امروز هم سوره عصر را حفظ کردم .پدربزرگ گفت به به چقدر عالی این سوره را بخوان برایم دختر گلم .
🍃زینب هم مشتاقانه شروع کرد به خواندن سوره ی عصر .آنقدر خوب خواند که پدربزرگ شگفت زده شد و با خوشحالی گفت: آفرین بر تو دختر عزیزم راستی میدانی در سوره عصر خداوند مهربان چه حرفهای قشنگی به ما گفته است؟
🍃 زینب بدون معطلی گفت: بله مثلاً میدانم که خداوند مهربان گفته که اگر آدمها از وقت و عمرشان خوب استفاده نکنند ضرر میکنند.
🍃 پدربزرگ دستی بر سر زینب کشید و با لبخند گفت: آفرین بر تو ،بگذار باقی سوره را من کمکت کنم.زینب داشت گوش میداد و پدربزرگ داشت حرف میزد :خدای مهربان به ما سفارش میکند که کارهای خوب انجام بدهیم و در مقابل مشکلات صبر و تحمّل داشته باشیم.
🍃زینب پرسید: پدر جان چرا ما باید صبر کنیم؟پدر بزرگ گفت :ببین دختر عزیزم مشکلات مثل مسئلههای کتاب ریاضی هستند که حتماً راه حلهایی دارند. برای حل مشکلات زندگی خداوند راههای مختلفی پیش پای ما میگذارد و ما میتوانیم با آرامش و صبر به آنها دست پیدا کنیم.
🍃مثلاوقتی تو میخواستی دندان در بیاوری خیلی بیتابی میکردی و مادرت نگران بود. تو را نزد دندانپزشک برد. میدانی راه حل دندانپزشک چه بود؟اینکه مادرت با آرامش صبر کند تا دندانهای تو در بیاید .
🍃پدربزرگ زینب را در آغوش گرفت و بوسید و گفت به به این دندانهای سفید و خوب که تو از آنها خوب نگهداری میکنی .زینب همانطور که با دقّت به حرفهای پدربزرگ گوش میداد.آهسته زیر لب دوباره سوره عصر را با خودش زمزمه میکرد. پدربزرگ هم با لبخند به زینب جان نگاه میکرد و از اینکه میدید او به خواندن و فهمیدن قرآن علاقهمند است خوشحال بود و از خداوند تشکر میکرد.
#داستان_مهمان_دانا
@FahmeGuran