فامنین گرام
🌺 #شهیدلریمیز_بو هفته #شهیدمیرزاعلی تکله
📖با خاطراتی از #شهدای #فامنین🌹
📌خاطره هشتم
👈 افتخار آفرینان
🔸اولیـن روز دانشـگاه بـود و من به خوابگاه رفتم وارد اتـاق کـه شـدم چهار دانشجو در آنجا بودند.
آنهـا پیـش قـدم شـدند و بعـد از احـوال پرسـی خودشـان را معرفـی کردنـد: #قاســم گلــکار، عبدالنــور بانقالنــی، علــی بســاطی و علــی ناصــری.مــن هــم اســمم را گفتــم و نشســتم .آقــای گلکار کــه از همـه سـر زبـاندارتـر بـود پرسـید: فلانـی نگفتـی اهـل کجایـی؟ بلافاصلـه جـواب دادم بچـه #فامنیـن هسـتم.
🔹آقـای #گلـکار با تعجب گفــت: تــو واقعــا اهــل #فامنیــن
هسـتی؟! من که در ذهنـم هـزاران علامـت سـوال و تعجـب همزمـان در حرکـت بود بـا عجلـه جـواب دادم:
بله؛ چطور مگه؟
_ خود #فامنین؟
_بله خود #فامنین ! چطور مگه؟
دوبـاره بـا مـن دسـت داد، رو بوسـی کـرد و گفـت: تـو مهمـان عزیـز مـا
هســتی. مــن و دوســتانم #فامنیــن را ندیــده ایــم ولــی بــا نــام #فامنیــن آشــنا هســتیم.
باتعجب پرسیدم: برای چه؟ چرا نام #فامنین برایتان آشناست؟
جواب داد: بخاطر تعریفهایی که من از دوستان فامنینی ام کرده ام.
و ادامه داد:
در جبهـه افتخـار ایـن را داشـتم کـه بـا دو نفـر از جوانـان مخلـص و فداکار #فامنینـی همرزم باشـم.در ایــن لحظــه اشــک در
چشــمانش جمــع شــد و بــا صــدای لرزانــی ادامــه داد: #مصطفی نقوی و #شهید میرزا علی تکله. آنها را می شناسی؟
🔸جـواب دادم #شـهید تکلـه را مـی شناسـم. ولـی #مصطفـی نقـوی را نـه. چـون
نـام خانوادگـی نقـوی در فامنیـن زیـاد اسـت. بـه سـراغ کتـابهایـش رفـت و از بیـن آنها عکـس سـه نفـره ای از دوران جنـگ را بیـرون آورد و بـه مـن نشـان داد که خـودش، #شـهید تکلـه و #مصطفی
نقـوی بـا لبـاس خاکـی بسـیجی کنـار هـم ایسـتاده بودنـد.
پرسید : حالا مصطفی را شناختی؟ جواب دادم: بله ،کارمند اداره برق است.
🔹ایـن قضیـه باعـث شـد آنقدر صمیمـی شـویم،کـه جمعـه را هـم بـه خانـه نرفتـم و پیـش آنهـا مانـدم.
آقــای گلــکار خاطــرات زیــادی از #شهید میرزاعلی تکله و مصطفی نقوی داشت،یک روز تعریف کرد که،زمسـتان بـود و بـرای انجـام مأموریتـی عـازم منطقـه قصرشـیرین شـدیم. تـا چشـم کار میکـرد ویرانـه بـود و ویرانــه!از مــردم عــادی کســی در شــهر نبــود. بــه مسجدی که تقریباً تنها ساختمان قابل استفاده بود و مقــر فرماندهــی در آن قرار داشت، رفتیـم.
محـل دقیـق مأموریـت مـان تپـه فیـض 7 بـود. بعـد از ناهـار و اسـتراحت
کوتــاه عــازم محــل مأموریــت شــدیم هــوا کمــی ســرد بــود. بعــد از نیــم ســاعت بــه تپــه رســیدیم.مــن و میرزاعلــی و
مصطفـی و یـک نفـر دیگـر در یـک سـنگر بودیـم. بچه هـا خسـته راه بودند بــه علـت کمبـود امکانـات بـه هـر دو نفـر یـک پتـو از جنـس
نمـد و بـا رنگهـای طوسـی و قهـوه ای دادند کـه بـرای اسـتفاده یـک نفـر هـم کفایــت نمی کــرد.
مصطفــی و میرزاعلــی یــک پتــو، مــن و یــک رزمنــده دیگــر هــم یــک پتــو. ســرمای هــوا بــه حــدی بــود کــه
خوابیـدن بـدون پتـو تقریبـا غیـر ممکـن بـود. ابتـدا مصطفـی و میرزاعلـی هـر کـدام بـا اصـرار سـعی داشـتند بـه دیگـری بقبولانند کـه بـود و نبـود پتـو برایشـان اهمیتـی نـدارد و بـدون پتـو هـم میتواننـد بخوابنـد ولـی در ایـن رقابـت هیـچ کـدام برنـده نشـدند.
ناچـار پتــو را مشـترکاً روی خودشــان کشـیدند ولـی نصـف بـدن هرکـدام
زیـر پتـو و نصـف دیگـر بیـرون بـود.
در آن سال ها خواب من سبک بود و مخصوصا،در جبهه هر شب بارها بیدار می شدم.
بـار اول کـه بیـدار شـدم پتـو بطـور کامـل روی مصطفـی بـود و میـرزا علـی هـم
خـودش را جمـع کـرده بـود و در گوشـه ای خوابیـده بـود . بـا خـود گفتـم:
آقـا مصطفـی، نـه بـه آن نمـی خواهـم نمـی خواهمـت و نـه بـه ایـن کـه
تمـام پتـو را روی خـودت کشـیده ای! در همیـن فکـر بـودم کـه مصطفـی
از خـواب بیـدار شـد، بـا تعجـب نگاهـی بـه اطـراف کـرد و یـک نـگاه هـم
بـه پتـو کـه تمامـا روی خـودش بـود. بـدون تأمـل پتـو را برداشـت، روی
میرزاعلــی کشــید و خــودش بــدون پتــو خوابیــد. از فکــری کــه در بــاره
مصطفـی کـرده بـودم خجالـت کشـیدم.
دفعـه بعـد کـه بیـدار شـدم بـاز پتـو روی مصطفـی بـود . بـار سـوم پتـو روی
میرزاعلـی و بـار چهـارم بـاز هم مصطفـی ...
♦️♦️♦️
✍برگرفته از #کتاب خندید و رفت...
(منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای #رضا سلیمی)
🔸تهیه و تنظیم: #محسن ممی زاده
┄┅┅❅ 🇯🇴🇮🇳 ❅┅┅┄
🌐 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🍃🌺 @Famenin_Gram 🍃🌺