eitaa logo
فامنین گرام
3هزار دنبال‌کننده
14.5هزار عکس
1.8هزار ویدیو
114 فایل
🌹آخرین اخبار و اتفاقات شهرستان #فامنین را اینجا دنبال کنید 🗣 💫 ارسال سوژه های خبری، آگهی ترحیم (ارسال #رایگان )، ارتباط با ادمین ها و هماهنگی تبلیغات (کسب و کار) #فقط با👇 @Famenin_Gram1402
مشاهده در ایتا
دانلود
فامنین گرام
🌺 هفته تکله 📖با خاطراتی از 🌹 📌خاطره هشتم 👈 افتخار آفرینان 🔸اولیـن روز دانشـگاه بـود و من به خوابگاه رفتم وارد اتـاق کـه شـدم چهار دانشجو در آنجا بودند. آنهـا پیـش قـدم شـدند و بعـد از احـوال پرسـی خودشـان را معرفـی کردنـد: گلــکار، عبدالنــور بانقالنــی، علــی بســاطی و علــی ناصــری.مــن هــم اســمم را گفتــم و نشســتم .آقــای گلکار کــه از همـه سـر زبـاندارتـر بـود پرسـید: فلانـی نگفتـی اهـل کجایـی؟ بلافاصلـه جـواب دادم بچـه هسـتم. 🔹آقـای با تعجب گفــت: تــو واقعــا اهــل هسـتی؟! من که در ذهنـم هـزاران علامـت سـوال و تعجـب همزمـان در حرکـت بود بـا عجلـه جـواب دادم: بله؛ چطور مگه؟ _ خود ؟ _بله خود ! چطور مگه؟ دوبـاره بـا مـن دسـت داد، رو بوسـی کـرد و گفـت: تـو مهمـان عزیـز مـا هســتی. مــن و دوســتانم را ندیــده ایــم ولــی بــا نــام آشــنا هســتیم. باتعجب پرسیدم: برای چه؟ چرا نام برایتان آشناست؟ جواب داد: بخاطر تعریفهایی که من از دوستان فامنینی ام کرده ام. و ادامه داد: در جبهـه افتخـار ایـن را داشـتم کـه بـا دو نفـر از جوانـان مخلـص و فداکار همرزم باشـم.در ایــن لحظــه اشــک در چشــمانش جمــع شــد و بــا صــدای لرزانــی ادامــه داد: نقوی و میرزا علی تکله. آنها را می شناسی؟ 🔸جـواب دادم تکلـه را مـی شناسـم. ولـی نقـوی را نـه. چـون نـام خانوادگـی نقـوی در فامنیـن زیـاد اسـت. بـه سـراغ کتـابهایـش رفـت و از بیـن آنها عکـس سـه نفـره ای از دوران جنـگ را بیـرون آورد و بـه مـن نشـان داد که خـودش، تکلـه و نقـوی بـا لبـاس خاکـی بسـیجی کنـار هـم ایسـتاده بودنـد. پرسید : حالا مصطفی را شناختی؟ جواب دادم: بله ،کارمند اداره برق است. 🔹ایـن قضیـه باعـث شـد آنقدر صمیمـی شـویم،کـه جمعـه را هـم بـه خانـه نرفتـم و پیـش آنهـا مانـدم. آقــای گلــکار خاطــرات زیــادی از میرزاعلی تکله و مصطفی نقوی داشت،یک روز تعریف کرد که،زمسـتان بـود و بـرای انجـام مأموریتـی عـازم منطقـه قصرشـیرین شـدیم. تـا چشـم کار میکـرد ویرانـه بـود و ویرانــه!از مــردم عــادی کســی در شــهر نبــود. بــه مسجدی که تقریباً تنها ساختمان قابل استفاده بود و مقــر فرماندهــی در آن قرار داشت، رفتیـم. محـل دقیـق مأموریـت مـان تپـه فیـض 7 بـود. بعـد از ناهـار و اسـتراحت کوتــاه عــازم محــل مأموریــت شــدیم هــوا کمــی ســرد بــود. بعــد از نیــم ســاعت بــه تپــه رســیدیم.مــن و میرزاعلــی و مصطفـی و یـک نفـر دیگـر در یـک سـنگر بودیـم. بچه هـا خسـته راه بودند بــه علـت کمبـود امکانـات بـه هـر دو نفـر یـک پتـو از جنـس نمـد و بـا رنگهـای طوسـی و قهـوه ای دادند کـه بـرای اسـتفاده یـک نفـر هـم کفایــت نمی کــرد. مصطفــی و میرزاعلــی یــک پتــو، مــن و یــک رزمنــده دیگــر هــم یــک پتــو. ســرمای هــوا بــه حــدی بــود کــه خوابیـدن بـدون پتـو تقریبـا غیـر ممکـن بـود. ابتـدا مصطفـی و میرزاعلـی هـر کـدام بـا اصـرار سـعی داشـتند بـه دیگـری بقبولانند کـه بـود و نبـود پتـو برایشـان اهمیتـی نـدارد و بـدون پتـو هـم میتواننـد بخوابنـد ولـی در ایـن رقابـت هیـچ کـدام برنـده نشـدند. ناچـار پتــو را مشـترکاً روی خودشــان کشـیدند ولـی نصـف بـدن هرکـدام زیـر پتـو و نصـف دیگـر بیـرون بـود. در آن سال ها خواب من سبک بود و مخصوصا،در جبهه هر شب بارها بیدار می شدم. بـار اول کـه بیـدار شـدم پتـو بطـور کامـل روی مصطفـی بـود و میـرزا علـی هـم خـودش را جمـع کـرده بـود و در گوشـه ای خوابیـده بـود . بـا خـود گفتـم: آقـا مصطفـی، نـه بـه آن نمـی خواهـم نمـی خواهمـت و نـه بـه ایـن کـه تمـام پتـو را روی خـودت کشـیده ای! در همیـن فکـر بـودم کـه مصطفـی از خـواب بیـدار شـد، بـا تعجـب نگاهـی بـه اطـراف کـرد و یـک نـگاه هـم بـه پتـو کـه تمامـا روی خـودش بـود. بـدون تأمـل پتـو را برداشـت، روی میرزاعلــی کشــید و خــودش بــدون پتــو خوابیــد. از فکــری کــه در بــاره مصطفـی کـرده بـودم خجالـت کشـیدم. دفعـه بعـد کـه بیـدار شـدم بـاز پتـو روی مصطفـی بـود . بـار سـوم پتـو روی میرزاعلـی و بـار چهـارم بـاز هم مصطفـی ... ♦️♦️♦️ ✍برگرفته از خندید و رفت... (منتخبی از خاطرات برگزیده مسابقه ی شهیدی که من می شناسم 2_آقای سلیمی) 🔸تهیه و تنظیم: ممی زاده ┄┅┅❅ 🇯‌🇴‌🇮‌🇳 ❅┅┅┄ 🌐 کانال فرهنگی، اجتماعی 🍃🌺 @Famenin_Gram 🍃🌺