💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (15)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش دوم
🔷 دقایقی بعد، به در خانه رسید و سر آزاد دقّالباب آهنی را بلند کرد و دو سه بار به گلمیخ کوبید. با بلند شدن صدای تَق تَق دقالباب، مشهدی صغرا، مادر مشهدی با صدای بلند پرسید: - - کیه؟ بفرمایید!
- منم! احمد چپقلویی!
- بفرمایید! احمد! برادر! چرا بیرون ایستادید؟
- مشهدی تشریف ندارَن؟
- نه. مشهدی نیست ولی خانهاش که هست! بیرون وا نایستید! تشریف بیارید تو!
- یا الله.
- بفرمایید از پلّهها تشریف ببرید بالا! درِ بالاخانه بازه.
🔶 طولی نکشید که صغرا خانم با سینی غذا وارد اتاق شد، سفره را باز کرد و نان و خورش داخل سینی را در سفره چید و تعارف کرد: بفرمایید! احمد، برادر! از راه رسیدهاید و گرسنهاید.
بعد خودش بالاخانه را ترک کرد تا احمد با آسودگی غذا بخورد.
مشهدی صغرا وقتی دوباره به بالاخانه برگشت که احمد غذا را خورده و سفره را جمع کرده بود. احمد با دیدن مشهدی صغرا خندید و با صدای رسا گفت: الله سورفایوزو دولو ایله سین! (سفرهتان پر برکت باشه!)
مشهدی صغرا جواب داد: نوش جانت. خدا بچّههاتونو حفظ کنه!
صغرا خانم سر صحبت را باز کرد:
- مشهدی رفته تا روستای بازران. شاید الأن پیداش بشه.
🔄 ادامه دارد....
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
🔵 اسناد معتبر در باب قدمت 250 ساله #قالی_بافی در فامنین
🔻 قبلا در متنی با عنوان «دو گرازش از قالی بافی در فامنین» گفته آمد که در 106 سال پیش، عینالسلطنه پرسش و پاسخی با یک تاجر فرش انگلیسی به نام موسیو سیسیل ادواردز درباره قالی همدان انجام داد و این گفتگو را در صفحه 4577 از جلد ششم خاطرات خود ثبت نمود؛ و گفته شد که موسیو ادواردز، كتاب مهمى درباره قالى ايران نوشته و این کتاب در سال 1953 میلادی در لندن چاپ شده و بعدها توسط خانم مهیندختصبا به فارسی ترجمه گردیده است.
با توجه به قرائن موجود در متن گفتوگوی عینالسلطنه با مسیو اداورز، حدس بنده این بود که این تاجر و قالیشناس انگلیسی باید در کتاب خود نامی از فامنین برده باشد و بر این اساس مترصد فرصتی بودم تا این کتاب را تهیه کنم و به دنبال مقصود خود در آن باشم.
🔹 حدس بنده، صائب بود؛ چرا که خوشبختانه مسیو ادوارز صاحب کمپانی «قالی شرق» در یک قرن پیش، در صفحه 107 کتاب خود، زوایای پنهان دیگری از صنعت قالی بافی فامنین را باز مینماید؛ به ویژه آنجا که از طرح فرشی مخصوص فامنین که چندین نسل است در فامنین بافته میشود یاد میکند و از گره و بافت و سبک کلی قالب فرش فامنین سخن میراند و در یک قرن پیش مدعی میشود که صنعت قالی بافی در کبودرآهنگ و فامنین، بیش از 150 سال قدمت دارد و این یعنی آن که صنعت قالی بافی در فامنین، حداقل قدمتی دویست و پنجاه ساله دارد.
🔸 عین مطلب مندرج در ص 107 کتاب قالی ایران تالیف مسیو ادوارز چنین است:
«مدتی برابر با چندین نسل است که در ناحیه کبودرآهنگ قالی تهیه می شود. لااقل سه تخته قالی بسیار قدیمی وجود دارد که احتمال میرود در این ناحیه تهیه شده باشد. یکی از آنها در #موزه_فیلادلفیا (مجموعه ویلیامز) و دیگری در مجموعه «مک ایلهی» است و سومی سابقا در مجموعه «لام» نگهداری میشد. این قالبها را به شمال غربی ایران نسبت دادهاند و تاریخ آنها اوایل قرن هفدهم است. طرح این قالبهای قدیمی در همدان به «علّیه» مشهور است.
چندین تخته قالی متعلق به اواخر قرن نوزدهم بین سالهای 1911 تا 1923 به دست من افتاد. دلالهای بازار به شما خواهند گفت که مدت چندین نسل است این طرح در روستای فامنین بافته میشود. در واقع گره و بافت و سبک کلی این قالبها همیشه حاکی از این است که در این ناحیه تهیه شده است. بنابراین تصور میکنم میتوان با اطمینان خاطر قالبهای مذکور را به دهکده فامنین متعلق دانست.
تاریخ سه تخته قالی که در بالا ذکر شد یک تاریخ فرضی است؛ ولی به نظر من بعید است که در تاریخی قبل از آغاز قرن نوزدهم تهیه شده باشد.
متاسفانه نمونهای از قالبهای کبودرآهنگ این دوره مانند سه تخته قالی مذکور نیست؛ ولی کبودرآهنگ فقط ده میل با فامنین فاصله دارد و احتمال زیاد میرود که صنعت قالی بافی از 150 سال قبل یا بیشتر در هر دوی این روستاها رواج داشته است».
✏ نویسنده : #دکتر_رضا_جلیلی
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚🎋
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (16)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش سوم
🔶 احمد رفت سراغ اصل مطلب:
- ولله بعضی از رفیق رفقامون هم در همین حوالی گرسنه هستن. اگر ممکنه دو سه تا نان و کمی هم خورش لطف کنید ببرم براشان.
- چشم! تا شما چائیتونو نوشجان کنید، من برای آنها هم غذا آماده میکنم.
کمی بعد، وقتی احمد از پلّهها آمد پایین، صغرا خانم بُقچه نان و خورش را به دست او داد. احمد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
🔷 آن روز، رفقای احمد با آن غذا، شکمشان را سیر کردند و دراز کشیدند و تا شب خوابیدند. نیمههای شب بود که رئیس گروه، همه را بیدار کرد و گفت:
- وقتش رسیده!
- احمد پرسید:
- وقت چی؟
- وقت یک مال درست و حسابی!
- از کجا؟
- از خانه مشهدی!
- مرد ناحسابی، همین امروز با نون و نمک این مرد شکمتونو سیر کردید! حالا میخواهید اموالشو بچاپید! من اگه بمیرم هم نمیزارم این کارو بکنید.
🔄 ادامه دارد....
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (17)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش چهارم
🔶 - همه امید ما به شما است! ما که قبلاً هم چند بار رفتهایم. خبرچیها خبر میدادن که مشهدی در ده نیست. ما هم هر وقت شب که رفتیم، دیدیم صغرا خانم تفنگ به دوش در پشت بام خانه کشیک می کشه. الأن هم اگه شما نیایید ما نمی تونیم کاری کنیم.
🔷 - من اگه بمیرم هم دست به مال و اموال مشهدی نمیزنم. همین امروز مشهدی صغرا با برادر! برادر! گفتن، سفره غذا را پیش روی من باز کرد. حالا تو تاریکی شب به خانهشان شبیخون بزنم! احمد آن شب را تا صبح خوابش نبرد. صبح با روشن شدن هوا برخاست و بقچه وسایلش را بر سر چوبدستیاش بست و به دوش انداخت و از گروه جدا شد و به خانه برگشت.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (۲۳)
📌 این داستان : فراخوان (۱)
آن سال هم مانند بعضی از سال ها که زمستان سر ناسازگاری با مردم منطقه داشت، هوا بسیار سرد شده و سوز و سرما همه جا را فرا گرفته بود. کف کوچه ها یخ بسته و ستون یخهای بعضی از ناودانها گاهی با یخ کف کوچهها پیوند خورده بود.
اهالی چپقلو به جز مواقع بسیار ضروری از خانه خارج نمی شدند. آن ها ترجیح می دادند که روزهارا دور کرسی زمستانی که تنورش را هر روز صبح با هیزم یا تُپالة خشک شدة گاوها و گوسفندها گرم می کردند با گپ و گفت و گو سپری کرده و شب را هم پس از یک شب نشینی طولانی که در بعضی از خانهها با گوش دادن به مطالبی که معدود افراد با سواد می خواندند همراه بوده، کنار کرسی به خواب رفته و استراحت کنند.
صدای گنجشکها را هم فقط می شد در لابلای تیرهای چوبی دالانهای ورودی خانهها و یا انبارهای علوفه و آغُلها شنید. نه از آبشار خبری بود و نه از شُر شُر ریزش آب جویبارهای سینهکش تپهها. شدّت سرما به حدّی بود که می شد عصر یخبندان را برای مدّتی هر چند کوتاه در چپقلو تجربه کرد.
🔄 ادامه دارد....
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (19)
📌 این داستان : فراخوان
🔰 بخش دوم
🔶 تنها حمّام روستا که حمّام خزانه عمومی بود به حالت تعطیل در آمده بود. جویباری که از سینه کش تپّه، آب را از کف رودخانه وسط روستا به خزانه حمّام هدایت می کرد یخ بسته بود. آب موجود خزانه هم به سبب استفاده بیش از حدّ و تعویض نشدن، متعفّن و غیر قابل استفاده شده بود. مردم مانده بودند که با بی حمّامی چه کار کنند. بیش از یک ماه بود که آبی به تنشان نخورده بود. اگر مدّت کوتاهی هم این وضع ادامه پیدا می کرد بوی بد بدنها، خانهها را هم فرا میگرفت.
🔷 در چنین حال و هوایی صدای رسای مشهدی احمد همراه با سوز سرما از روزنه درهای چوبی در فضای خانهها پیچید:
"آی مردم! بشنوید ببینید چه میگم! باید از هر خانه یک مرد جوان سر وصورتش را پیچانده و هرچه از سطل و دلو و این جور چیز ها در خانه دارن برداشته و بیاین."
صدای مشهدی احمد که از مقابل اطاق خانهاش در سینه کش تپّه مقابل داد میزد به گوش همه رسید، امّا هیچ کس نمیدانست که او چرا همه را احضار کرده است. مردها و جوانها بعضی ها با کنجکاوی، بعضیها با علاقه و بعضی ها هم با بی میلی، کم کم به طرف خانه مشهدی احمد راه افتادند، امّا پیش از این که آنها حرکت کنند مشهدی احمد از خانه خارج شده و به کنار حمّام آمده بود. مردم هم بناچار راه خودرا کج نموده و در کنار حمّام جمع شدند.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (۲۵)
📌 این داستان :فراخوان ۳
مشهدی احمد جمعیّت را ور انداز نمود. او همه را می شناخت. تنها از یکی از خانهها کسی نیامده بود. مشهدی احمد که به صراحت لهجه معروف بود با فرستادن چند کلمه پیام آبدار توسط بزرگ طایفهشان، به او هم فهماند که چارهای جز آمدن ندارد.
چیزی نگذشته بود که حضور اهالی تکمیل شد. مشهدی احمد به وسط جمعیّت آمد و شروع کرد به صحبت.
" همین طور که می بینید جوی آب حمّام یخ زده و آب به خزینه نمیرسه. همه میدانیم که بدون حمّام نمیشه زندگی کرد. نه نمازمان درسته و نه اعمالمان. اگر چند روز به همین منوال بگذره هیچ کداممان رغبت نمی کنیم از کنار دیگری عبور کنیم. به غیر از ما کس دیگهای نیست که بیاد و برای ما حمّام راه بیندازه. من امروز آب خزینه را خالی کردهام. حالا باید همگی دست به دست هم بدیم و سطل به سطل از قنات روستا آب آورده، ابتدا کف و دیوارههای خزینه را بشوییم و بعد هم پُرَش کنیم. بعد هم من خودم قول میدم که هیزم میارم و تون حمّام را روشن نموده آب را گرم می کنم تا همة اهالی بیان و بدنشونو بشویَن."
ساعتی بعد با تلاش و کوشش اهالی، خزینة حمّام پر از آب تمیز شد و به دست خود مشهدی احمد، دود از دودکش تُون حمّام به هوا برخاست. با گرم شدن آب خزینه، زن، مرد، پیر و جوان با نوبتی که تعیین شده بود بُقچه بهدست راهی حمّام شدند و به اموات بانی این کار دورد و رحمت فرستادند.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (26)
📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل
🔰 بخش اول
🔵 اهالی روستای چپقلو و روستاهای اطراف، سختترین شرایط زندگی را تجربه میکردند. آنهایی که دستشان به دهانشان میرسید، میتوانستند شکم بچّههایشان را با نان گندم و یا جو و آشی، اُماجی یا با نان و با نانخورش شیره انگور سیر کنند، امّا آنهایی که ملک و باغ و آب نداشتند و با کارگری دیگران زندگیشان را تأمین میکردند، وضع فلاکت باری را تجربه میکردند. با قند یک من شصت تومان، دارا و ندار، قادر نبود سماور روشن کند و یا کتری آب جوش روی اجاق آتش بگذارد.
🔻 خانواده مشهدی احمد نیز وضعی بهتر از دیگران نداشت. نه ملک و باغ آنچنانی در اختیارشان بود که با کشت و زرع آن معاش خود را تأمین نمایند و نه کار و شغل دیگری بود که از دستمزد کارشان زندگی سادهشان را بگذرانند.
تنها کاری که این قبیل آدمها میآمد که از طریق آن، خانواده خود را از گرسنگی نجات دهند کارگری در جاده خاکی در دست ساخت ساوه-همدان بود که دولت ایران برای حرکت کامیونهای نظامی متّفقین اشغالگر میساخت.
مشهدی احمد که دوران جوانی را سپری میکرد و دارای زن و فرزند هم شده بود، همراه دو برادر دیگر از جمله همین کارگرها بودند.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (27)
📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل
🔰 بخش دوم
🔶آنها هر روز صبح زود، بیل و کلنگ خود را بر دوش گرفته و پس از شش، هفت کیلومتر پیادهروی، خودرا به محل کار می رساندند.
✔ مباشر که مسؤلیت تقسیم قطعات جاده بین کارگران و نظارت و سرپرستی آنها را بر عهده داشت قطعهای را با قدمهایش اندازه کرده و تحویلشان میداد و آنها مشغول به کار میشدند.
✖ آنها صبح تا غروب کلنگ میزدند و با بیلها و فرغونهای دستی، خاک را جا به جا نموده و قطعهای از جاده را هموار میساختند و برای استراحت ظهر و نماز و نهار نیز به دخمهای که در حاشیة تپّهها کنده بودند میرفتند و در پناه خاک بِکر، ساعتی را میآسودند.
🔽مباشر که مردی شهری بود و شبانه روز را در آنجا سپری میکرد، اسب، همسر و تنها پسر خردسالش را هم همراه خود آورده بود.
💥 او با اسبش در مسیر جاده رفت و آمد میکرد و به کارگران سرکشی میکرد، همسرش نیز همراه فرزند خردسالش در کلبهای که در فاصلهای دورتر از جاده درست کرده بودند زندگی میکرد و صبحانه و نهار و شام مباشر را آماده میکرد.
💯مباشر، با شناختی که از کارگران هموطن خود بهویژه این سه برادر داشت، بدون نگرانی همسرش را در کلبه تنها میگذاشت و تا فرسنگها دورتر از آنجا، برای رتق و فتق امور رفت و آمد میکرد.
⬅در یکی از روزهای سرد پاییزی در حالیکه کارگران در میان گرد و غباری که از بیل و کلنگهایشان برمیخواست و با باد تند و سرد منطقه، به سر و رویشان میریخت بیحرکت ایستادند و به دوردست خیره شدند. یکی از کارگرها با اشاره دست توجّه بقیّه را هم به گرد و غباری که در چند کیلومتری بر می خاست جلب کرده بود.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (28)
📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل
🔰 بخش سوم
🔶 در سمت غربی جاده، تودة بزرگی از گرد و غبار بر میخواست و هر لحظه از یک طرف بر طول و ارتفاع آن افزوده می شد و از انتها، رقیق تر شده و در گستره دشت و دامنة تپّهها محو می شد. آنها به تازگی تجربه کرده بودند که چنین پدیدهای نشانة حرکت ماشین است.
💥 حجم گستردة گرد و غبار نشان میداد که ستون خودروهایی در حرکت بود که معمولاً نظامیان مو خرمایی سوار آنها بودند.
💡حالا دیگر همة کارگرها ایستاده و به آن سمت خیره شده بودند.
✔بعضیها به بیلشان تکیه داده بودند وبعضیها به کلنگشان. بعضیها هم فرصت را غنیمت شمرده و در بلندی حاشیة جادة در دست ساخت نشسته و استراحت میکردند.
🔵ستون نظامی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. انگلیسی بود؟ روسی بود؟ آمریکایی بود؟ به حال کارگران جاده هیچ فرقی نمی کرد. همة آنها موهای بور و چشمهای آبی داشتند، و تا بن دندان هم مسلّح بودند.
🔴 هنگامیکه به نزدیکی کارگرها رسیدند ستون از حرکت ایستاد. کارگرهای سادهدل هرکدام یک جور فکر میکردند.
🔻 بعضیها فکر میکردند که شاید ایستادهاند تا به آنها که راه را برایشان هموار میکردند خسته نباشید بگویند، بعضیها در دل خود میگفتند که شاید ایستادهاند تا نان و جیرة غذاییشان را با کارگران تقسیم کنند و بعضیها هم فکرهایی دیگر از سرشان می گذشت.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣️💐
💜
🌟
🌹
💛
✍️ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (.۲۹.)
🔰 بخش .۴.
🔸امّا انگار فرماندة ستون هدفی غیر از همة آنچه که کارگرها به آن می اندیشیدند در سر داشت.
🔸او در حالیکه سلاح خودرا آماده در دست داشت از ماشین پیاده شد و با گامهایی محکم به سمت کلبة مباشر حرکت کرد. کارگرها همه در بُهت و حیرت فرو رفته بودند.
🔸مباشر، همسر و تنها فرزندش را به امید کارگرها گذاشته و کیلومترها از آنجا دور شده بود. اکنون یک ستون نظامی بیگانة مسلّح در یک سو، عدّهای کارگر فقیر و بیچاره با بیل کلنگ در سوی دیگر و یک زن جوان و یک پسر خردسال هم در دیگر سو و فرماندة نظامی نیز از ستون جدا شده و به سمت کلبهای که زنی تنها در آنجا اقامت داشت پیش میرفت.
🔸لحظات به سرعت میگذشت و در ذهن بعضی از کارگرها، کم کم، احتمال بروز فاجعهای قوّت میگرفت. فرماندة نظامی از فاصلة دور، زنی را در کنار کلبه دیده بود.
🔸او، با وجود افراد مسلّح زیر دست و مسلسلی که در دست داشت، هیچ مانعی بر سر راه خود نمیدید.
🔸با نزدیک تر شدن فرمانده به اطاقک محل زندگی همسر مباشر، نیّت شوم این نظامی بیگانه قطعی میشد.
🔸 مشهدی احمد هم که دستة بیل را در میان دو دست خود میفشرد کم کم راه میافتاد.
🔸 هنگامی که رفتن مشهدی احمد قطعی شد، دو برادر او نیز به پشتیبانی از او به دنبال او به حرکت در آمدند.
🔸نفسها در سینهها حبس شده بود. از یک طرف افراد ستون به تدریج به حال آمادهباش در میآمدند. بعضی از آنها از خودرو پیاده شده و گَلَنگِدَن تفنگشان را می کشیدند، بعضی همچنان در داخل خودرو خودشان را جا به جا نموده و اسلحه را از دوششان پایین میآوردند.
🔸چهار نفر با عزمی راسخ به سمت کلبه در حرکت بودند. اوّلی به قصد تجاوز و قتل و کشتار با مسلسل، سه نفر دیگر به قصد دفاع از امانتی که به امید آنها در آن جا رها شده بود.
🔸کم کم صحنهای در ذهن کارگران شکل میگرفت که در آن در دامنة تپّه، جنازههایی متعدّد افتاده بود.
🔸 فرمانده چند قدم زودتر از سه برادر، به کلبه رسید و یکی از پاهای چکمه پوش خودرا درون کلبه گذاشت و نگاهش را همراه با سر لولة مسلسل در درون کلبه چرخاند . مشهدی احمد و دو برادر دیگرش نیز در چند قدمی ایستادند و چشمهایشان را به فرمانده و کلبه دوختند.
🔸فرماندة نظامی، مشهدی احمد، برادرهای او، کارگرها، نیروهای نظامی ستون همه در حیرت فرو رفته بودند.
🔸 فرمانده وقتی کلبهرا خالی دید، مکث کوتاهی کرد و بدون این که حرفی بزند نگاهی به سه برادر انداخت و بلافاصله با عجله برگشت و خودش را به خودرو فرماندهی رساند و سوار شد و دستور حرکت داد.
🔸ستون به حرکت در آمد و با پیمودن مسیر پر دست انداز جاده، از آنجا دورشد. ساعتی گذشت. کارگرها همچنان ایستاده و مات و مبهوت نگاه میکردند. چه اتّفاقی افتاده بود؟ همسر مباشر کجا رفته بود؟
🔸پس از دور شدن کامل ستون نظامی، ناگهان چشم غبار آلود کارگرها به نقطهای در بالای تپّهای دور دست افتاد. آنها همسر مباشر را دیدند که دست فرزند خردسالش را گرفته و آرام آرام به سمت کلبه می آمد.
🔸همانطور که افسر بیگانه، از دوردست زنی تنها را شناسایی کرده بود، همسر مباشر نیز خطر را حس کرده و دست فرزند خردسالش را گرفته و در پشت تپّههای دوردست پنهان شده بود.
🔸مباشر پس از بازگشت، از موضوع آگاه شد. و از آن پس آن سه برادر را بسیار عزیز و گرامی میداشت
✏️ نویسنده :
#استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣️
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_مأوایی شهرستان #فامنین
📌 بیر گوزل حرکت، #اوستاد سرودلیردَن
🔹تا این لحظه افعال سادهای را که با "الف" شروع می شوند ثبت کرده ام بیش از هفتاد فعل هستند. امیدوارم بتوانم فرهنگ عظیم واژگان ترکی ولایت خودمان را تدوین کنم. به کمک دعا و همکاری شما فرهیختگان گرانقدر.
_ اَزدیرمَک = لوس کردن
_ اَزمَک = کوبیدن و نرم کردن
_ اَکمَک = کاشتن
_ اَگمَک؛ اَیمَک = خم نمودن؛ شکست دادن
_ اَلَهمَک = غربال کردن
_ اَممَک = مکیدن (شیر از پستان مادر)
_ اَمیزدیرمَگ = شیردادن از پستان
_ اُپمَک = بوسیدن
_ اُزمَک = شنا کردن
_ اُزولمَگ = ضعیف شدن و پاره شدن
_ اُشوتمَگ = لرزیدن از سرما
_ اُشومگ = احساس سرما کردن
_ اُلچمَگ = اندازه کردن (طول و وزن و حجم)
_ اُشدورماق (خ)؛ اُچدورماق = به پرواز در آوردن
_ اُوُنماق (خ) = توقع داشتن
_ اُوماق (خ) = مالیدن چیزی با کف دست
_ اُیدورماق (خ) = فریب دادن و از راه به در کردن
_ اِوسهمَگ = به آرامی جدا کردن چیزی از چیز دیگر با بهره گیری از باد
_ اِولَنمَگ = تشکیل خانواده دادن
📚 به قلم: #استاد_عظیم_سرودلیر
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
http://s8.picofile.com/file/8322699600/2.jpg