فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (48)
👈شفاعت عشق (1)
🔹 از روزیکه بابا از جبهه برگشته بود، کمتر در خانه میماند. او مدام در حال سفر و این وَر و آن وَر رفتن بود و سعی میکرد از همة کسانی که فکر میکرد حقّی به گردنش دارند حلالیت بطلبد. هنگامی هم که در خانه پیدایش میشد تو خودش بود و در حال فکر کردن.
🔸امّ لیلا که به خاطر ازدواج دوّم بابا، کمی از او دلخور بود، سعی میکرد کمتر با بابا حرف بزند، امّا بابا آنقدر مهربان و لطیف شده بود که گرمای لطف و مهربانیاش هرگونه دیوار سرد رابطه را ذوب میکرد و غبار کینه و کدورت را از دل اطرافیان می زدود.
🔹در یک بعد از ظهر بهاری، در حالیکه بابا و امّ لیلا در اطاقی نشسته و از میان قاب چارچوب در، منظرة خانههای #چپقلو را تماشا می کردند، بابا رو به ام لیلا کرد و گفت:
- ام لیلا! یه سفارشی هم برای شما دارم.
- چیه سفارشتان؟
- سفارشم اینه که بذارید رسول با همان کسی که دوستش داره ازدواج کنه.
- چرا به ما سفارش می کنی؟ خودت برو براش بگیر دیگه.
- من دارم به شما میگم. اوّلاً که ان شاءالله خودم براش میگیرم. حالا اگر آمد من در آن روز نبودم، شما این کار را بکنید.
- چی شده که نظرتونو عوض کردین؟ شما که می گفتید رسول باید دختر فلان خانم را بگیره!
- بله. نظرم من همان بود، ولی چیزی را که من در جبهه از ایشان دیدم نظرمو عوض کرد. من احساس می کنم که با اصرارم به ازدواج با کسی دیگه به ایشان ظلم میکنم. به همین خاطر تصمیم گرفتهام نظرم را تحمیل نکنم و بذارم با کسی که دوستش داره ازدواج کنه. امّلیلا سری تکان داد و گفت:
- باشه! چشم!
🔸دو سه روزی از این گفت و گو گذشته و نظر بابا به گوش رسول رسیده بود. بابا، رسول را که سر از پا نمی شناخت به کناری کشید و سر صحبت را با او باز کرد:
- فدای پسرم باشم! حتماً مادرت نظر منو در رابطه با ازدواج شما، به اطّلاع شما رسونده، مگه نه؟
رسول که از شرم چهرهاش کمی سرخ شده بود، سرش را پائین انداخت و آهسته زیر لب گفت:
- بله بابا.
- بابا فدات بشه! حالا نوبت شماست که به کمک من بیایید.
- چکار کنم، بابا؟
- مادرت، به خاطر یه سری چیزا از من ناراحته و چند بار هم گفته که حلالم نمیکنه. شما برای ایشون خیلی عزیزید. از شما میخوام که وساطت کنی تا مادرت منو حلال کنه. خُب چی میگی؟
- چشم، بابا! من هم تمام تلاشمو میکنم.
- قربون پسرم!
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (49)
👈شفاعت عشق (2)
🔹چند روزی بود که خانواده یک جا جمع نشده بود. بابا که همهاش در حال این ور آن ور رفتن بود و بقیّه هم در نبود بابا، حال و حوصله یک جا جمع شدن را نداشتند. آن روز دوباره، بابا، ام لیلا، رسول و چند تای دیگر از بچّهها نشسته بودند و از این ور و آن ور صحبت میکردند.
🔸 ام لیلا که امروز بشّاشتر و سرزنده تر از همیشه به نظر میآمد، نیم نگاهی به بابا انداخت و گفت:
- بالأخره یه چارهای برای مشکل خودت پیدا کردی!
بابا لبخندی زد و گفت:
- قرار نیست که مشکلها برای همیشه حل نشده باقی بمانند.
- می دونستی که من این بچّهرو خیلی دوست دارم و روشو زمین نمیاندازم، رفتی سراغ اون؟
بابا که روزنة امیدی به رویش باز شده بود، قاه قاه خندید و گفت:
- پس بالأخره آره؟
- ام لیلا هم خندید و جواب داد:
- خوب دیگه! چارهمان چیه! می ترسم دوباره بری جبهه و شهید بشی. بعد اگه من نبخشیده باشم نذارن از دَرِ بهشت بری تو.
- خدا خیرت بده! من هم قول میدم که اگه شهید شدم، بدون شما داخل بهشت نشم.
بعد همه با هم زدند زیر خنده.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (50)
👈توبه نصوح (1)
🔹مینیبوس در سر بالایی جادة روستایی با آخرین توان، خود را بالا می کشید. مسافرین در صندلیهای کوچک، به طرف هم خم شده و دو به دو یا چند نفر با هم به گپ و گفت و گو مشغول بودند. بعضیها با هم فامیل بودند، بعضیها دوست و بعضیها هم به طور اتّفاقی دوستان قدیمیشان را پیدا کرده بودند. آن ها، اگر چه ابتدا همدیگر را نمی شناختند ولی ضمن صحبت با هم آشنا در آمده و همدیگر را شناخته بودند.
🔸مردی هم که کنار مشهدی احمد نشسته بود از قدیم با او آشنا بود و در نگاه اوّل، او را شناخت و سر صحبت را با او باز کرد.
- سلامٌ علیکم، مشهدی احمد.
- علیکم السّلام.
- اوغور کردی!
- سلامت باشید.
- به سلامتی جبهه هم رفتید و برگشتید.
مشهدی احمد لبخندی زد و گفت:
- بله. رفتیم و برگشتیم. امّا اونایی که میرن جبهه خیلی دنبال سلامتی خودشان نیستند. معمولاً جانباز شدن یا شهید شدنو بیشتر می پسندن تا سالم برگشتنو.
- درسته، ولی برای ما سلامتی شما مهمتره.
- خیلی ممنون.
- حالا چه عجب از این طرفا! شما کجا؟ روستای آغداش کجا؟ تا حالا ندیده بودیم شما این طرفا تشریف بیارین!
- درسته. ولی حالا دیگه باید میآمدیم. کارهای زیادی داریم که باید انجام بدهیم.
🔹مشهدی احمد پس از این گفت و گوی کوتاه، به فکر عمیقی فرو رفت و به مرور یک رشته از حوادثی پرداخت که دردوران جوانیاش اتّفاق افتاده بود. کارهایی که الأن بار سنگینی شده بود بر دوش او.
او به یاد حرف هایی افتاد که به گوش او زمزمه می شد:
"این فلان خان، فلان بیک، فلان نظام که می بینی همینطوری فلان خان، فلان بیک، فلان نظام نشدهاند. این ها اوّل همهشون طرّار بودند، آدم دور خودشون جمع کردند. حقّشونو از ثروتمندا گرفتند، تفنگچی استخدام کردند، زمین های بی سر و صاحبو صاحب شدند، رعیّت گرفتند، درآمد برای خودشان درست کردند، حالا هم من و شما باید نوکریشونو بکنیم و اونا هم کیفشونو ببرن."
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۱)
👈توبه نصوح (۲)
🔹او ابتدا این حرفها را قبول نداشت. می گفت که خدا به هر کس که بخواهد میدهد و به هر کس هم نخواهد نمیدهد. امّا انگار حرفهای سر دسته، کم کم اثر خودش را میگذاشت و احمد باورش میآمد که میتوان کاری کرد، ثروتمند شد، خانواده را از گرسنگی نجات داد، از رعیّتی خلاص شد، صاحب ملک و املاک شد، رعیّت گرفت، استراحت کرد و آسایش به دست آورد.
با همین وسوسهها و شک و تردیدها بود که احمد یک مرتبه چشم باز کرد و خودش را در میان یک گروه راهزن و طرّار دید.
🔸دوست قدیمی که از سکوت طولانی مشهدی احمد خسته شده بود و دلش میخواست به قول خودش، با صحبت کردن، نردبان به راه بگذارند و خود را به نشنیدن صدای یک نواخت کِرکِر موتور مینیبوس بزنند ، با احتیاط به رفیقش نگاه کرد و گفت:
- صحبت کنید ببینیم که چکار میکنی، روزگار با شما چکار میکنه، بچّههاتان، بچّههای صلاح هستند یا خیر. نگفتید که در آغداش چکار دارید؟
- بچّههامان، خدارو شکر، صلاح هستند ولی ...
چهرة مردی در جلوی چشم مشهدی احمد مجسّم شد که تا یک ساعت دیگر باید با آن رو به رو میشد.
یادش آمد که دوستانش گفته بودند: اگر این مرد با چماق اوّل به زمین نیفتد، حساب همة ما را خواهد رسید و این هم فقط از دست احمد بر میاید. احمد هم داوطلب این کار شده بود و اتّفاقاً با اوّلین ضربه چماقش هم آن مرد به زمین افتاده و تسلیم شده و بار آرد را به آنها داده بود.
ساعتی بعد مینیبوس در میدانگاه دِه ترمز کرد و مسافرین، یکی پس از دیگری پا به رکاب مینیبوس گذاشته و پیاده شدند.
🔹 آشنای قدیمی احمد اصرار کرد که مشهدی احمد به خانة آنها رفته و مهمانشان شود. ولی مشهدی احمد برای مهمانی نیامده بود. او از آشنای قدیمیاش سراغ خانة مردی را گرفت که می خواست دربش را بزند.
پس از گذشتن از یکی دو تا پیچ کوچة دِه، دورنمای درِ چوبی گلمیخداری در مقابل چشمانش خودنمایی کرد که مشخصات را دوست قدیمیاش داده بود.
مشهدی احمد هر چه به در نزدیکتر میشد گامهای را کوتاهتری بر میداشت. وقتی به پشت در رسید، ایستاد و به فکر فرو رفت:
"دقایقی بعد چه اتّفاقی ممکن بود بیفتد؟ آیا صاحب خانه در را به روی او باز میکرد یا نه؟ آیا مردانگی کرده او را میبخشید؟ یا فرصت را غنیمت شمرده و انتقام میگرفت."
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۲)
👈توبه نصوح (۳)
🔹پس از همة این فکرها، او به همان نتیجهای رسید که قبل از حرکت به طرف آغداش رسیده بود. او باید این راه را میپیمود وگرنه کلاهش پس معرکه بود. باید هی رفت جبهه و با دست خالی برمیگشت.
دستش را به آرامی به طرف دقّالباب برد انتهای آزاد آن را بلند کرد و دو سه بار به گلمیخ در کوبید. با برخاستن صدای دقّالباب ، مردی بلند قامت و تنومند از میان چارچوب در کهنة چوبی اطاق، وارد حیاط خانه شد و در حالیکه به سمت درِحیاط میآمد با صدایی رسا گفت "بفرمایید. بفرمایید. خانه متعلّق به خودتونه."
🔸صاحب خانه بدون این که مشخصات مهمان را بپرسد، او را به داخل خانه دعوت نموده و به اطاق مهمان هدایت کرد. بعد رو به سمت دیگر حیاط خانه نمود و با صدایی بلند گفت:
- خانوم مهمان داریم.
طولی نکشید که همسر صاحبخانه، سینی چای را از لای در، به داخل اطاق گذاشت و مرد آن را برداشته و در مقابل مشهدی احمد، روی قالی گذاشت و تعارف کرد: بفرمایید!
هنوز استکان چای حرارتش را از دست نداده بود که ابتدا سفرة نان و بعد سینی روحی که در داخل آن بشقاب پنیر، قیماق و یک بشقاب نیمرو هم از لای در به داخل اطاق داده شد.
میزبان سفره را باز کرد و پس از قرار دادن نانها در دوطرف سفره، بشقابها را در درون سفره چید و به مهمان تعارف کرد که غذا میل کند. بعد ادامه داد:
- ما هنوز عادات قدیمیمونو حفظ کردهایم. مهمان هر موقع که برسه ما سفرهمونو باز می کنیم که مهمان ضعفش را بشکنه و تا موقع نهار یا شام گرسنگی نکشه.
🔹مشهدی احمد در حالیکه سرش را پایین انداخته بود آهسته گفت:
- همون عادتها خوب بودند.
سفرة غذا باز بود و مهمان و صاحبخانه رو به روی هم نشسته و به سفره خیره شده بودند. میزبان پیشقدم شد و لقمهای برای تشویق مهمان به غذا خوردن برداشت، ولی غذا نخوردن مهمان، میزبان را هم از غذا خوردن باز داشته بود.
میزبان اصرار میکرد ولی مهمان سکوت اختیار کرده بود. نه چیزی میگفت و نه چیزی میخورد. میزبان که مردی دنیا دیده بود، فهمید که مهمان حرفی برای گفتن دارد. او سرش را پایین انداخت و گفت:
- بفرمایید! دارم گوش میدم.
مشهدی احمد دستی به پیشانیاش کشید و آهسته گفت:
- میبخشید؟ اگر قول بدید که می بخشید، نان سفرهتان را میخورم. اگر نمیخواهید ببخشید، همین الأن بگید من بلند میشم و میرم!
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۳)
👈توبه نصوح (۴)
🔹مرد مدّتی سرش را پایین انداخت و چیزی نگفت. بعد به آرامی سرش را بلند کرد و با مهربانی به چشمهای مشهدی احمد نگاه کرد وگفت:
- مگه چارهای جز بخشیدن هم دارم؟ مگه میتونم بذارم غذا نخورده از سر سفرهام بلند شید و بِرید؟
مشهدی احمد پرسید:
- منو شناختید؟
مرد پاسخ داد:
- چماق را شما به سر من زدید! مگه نه؟"
مشهدی احمد پاسخ داد:
- بله! کاش دستم میشکست! من زدم.
مرد پرسید: چرا شما؟
احمد پاسخ داد:
- خبر چین گفته بود که اگه با یک چماق شمارا نخوابانیم، حساب همة مارا میرسید. تو اون گروه هم فقط چماق من میتونست شمارا بخوابانه.
- مرد کمی فکر کرد و گفت:
- مردونه آمدی درِ خونة من. حلالت کردم. حالا بسمالله. بخور! گوارای وجودت باشه! مردونه!
🔸احمد آرام آرام دستهایش را به سمت سفره دراز کرد و شروع کرد به خوردن.
مرد که زیرچشمی حواسش به احمد بود پرسید:
-چرا یواش یواش می خورید؟
صدای میزبان، مشهدی احمد را به خود آورد. درحالی که قطرات اشک از لابلای ریش بلند مشهدی احمد می چکید آهسته گفت:
- هنوز دو سه جای دیگه هم مونده که باید برم و حلالیّت بگیرم! خدا کنه که اونا هم مثل شما مردونگی کرده حلالم کنن. از جبهه به خاطر همین کار و یکی دو تا کار دیگه برگشتهام و الّا کاری نداشتم که جبهه را ترک کنم و برگردم به خونه.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۴)
👈 اصرار
🔹آفتاب، کم کم، به پشت تپّههای غربی روستا سرازیر میشود و پیر و جوان، یکی پس از دیگری در قنات روستا وضو گرفته و برای خواندن نماز مغرب و عشا وارد مسجد میشوند.
پیرمردی که پیشاپیش بقیّه وارد مسجد میشود یکی دو قدم در داخل مسجد جلو آمده و می ایستد. او مشهدی احمد را میبیند که در هوای نیمه تاریک مسجد، در مقابل محراب نشسته و در خلوت مسجد راز و نیاز میکند:
"خدایا! مارا لال و بیایمان، بدهکار و گنهکار از دنیا مَبَر!"
"خدایا! در لحظات آخر زندگی، در قبر، در پل صراط و در برزخ پاهای ما را ملرزان!"
"خدایا! امام زمان (عج) را سلامت و از ما خشنود بگردان."
"خدایا! عاقبت ما را ختم به خیر بگردان!"
"خدایا! من از مرگ و آخرت خود خیلی میترسم، خدایا مرگ مرا شهادت در راه خودت قرار بده!"
🔸 یکی از جوانهایی که پشت سر پیرمرد وارد شده میپرسد:
- کربلایی، چه خبر شده؟
- خبری نیست! دارم به مشهدی احمد گوش میدم.
- ایشون که همیشه کارش همینه.
- همینطوره. دعاش هم همیشه همینه.
- خدا هر چه را میخواد بهش بده
- آمین!
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۵)
👈 عاقبت به خیر
🔹محمد: سلام، بابا!
بابا: علیک السّلام، بالام! عاقبت به خیر اولای (علیک السّلام فرزندم! عاقبت به خیر باشی!)
ابوالفضل: سلام، بابا!
بابا: علیک السّلام، بالام! عاقبت به خیر اولای!
محمود: سلام، بابا!
بابا: علیک السّلام، بالام! عاقبت به خیر باشی!
مهدی: سلام، بابا!
بابا: علیک السّلام، بالام! عاقبت به خیر باشی!
کاظم: سلام، بابا!
بابا: علیک السّلام، بالام! عاقبت به خیر باشی!
بچّهها یکی یکی وارد می شدند و به بابا سلام می دادند و جواب سلام یک نواختی می شنیدند. آنها، مدّتی بود که به این پاسخ سلام، عادت کرده بودند و خیلی هم خوششان می آمد.
🔸 آن روز نوجوان بسیجی اهل کاشان که در گوشة سنگر جمعی نشسته بود و شاهد سلام دادن بچّهها و پاسخ همیشگی بابا بود، کنجکاو شد و پرسید:
- بابا! بخشید! این عاقبت به خیری چیه که شما این قدر تأکید می کنی و همراه جواب هر سلام به ما میگی؟
- پسرم، توهنوز جوونی و نمیدونی عاقبت به خیری یعنی چه. عاقبت به خیر یعنی من. همة عمرمو کردهام، جوونیمو کردهام، انواع کارهای گناه، ثواب هم کردهام، حالا هم در سن هفتاد سالگی آمدهام به جبهههای حق علیه باطل تا عاقبت به خیر بشم.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۶)
👈 بهشت سنگر
🔹چند دقیقهای بود که پاسها عوض شده بود. تعدادی از رزمندهها در سنگر جمعی نشسته و یا دراز کشیده بودند و خستگی در میکردند و تعدادی هم در سنگرهای انفرادی و یا دیدهبانی پست میدادند.
🔸 پنج نفر پاسدار جوان خوشسیما، با چهرههای نورانی، ریشهای پرپشت و سیاه وارد سنگر جمعی شدند. آنها با تک تک بچّههای حاضر در سنگر احوالپرسی کردند و وضع و اوضاع را پرسیدند. هر کدام از بچّهها به طور مختصر چیزی گفت.
نوبت به ابوالفضل که رسید اشاره کرد به چاه کمعمقی که کنده بودند و از آن آب برمیداشتند و حوض کوچکی که در کنار آن درست کرده بودند و در آنجا آبتنی میکردند و گفت:
- برادر! در جبههها به این جا میگویند "هتل سنگر".
یکی از پاسدارها که از همه خوش سیماتر و رشیدتر به نظر میرسید با صدایی مهربان و جدّی پاسخ داد:
- برادرم! هتل سنگر کدومه! این جا بهشت سنگره. قدر خوتون هم بدونید.
🔹 پاسدارها، سراغ بابا را گرفتند. وقتی فهمیدند در کدام سنگر بود، به آنجا رفتند و حال و احوالش را پرسیدند و پاسداری که جواب رزمندة بسیجی را داده بود از شکافی که بابا در دیوار ایجاد کرده و از آنجا دیدبانی میکرد به آن سوی روخانه نگاه کرد و شروع کرد به توضیح دادن. او آن طرف رودخانه را مانند کف دست میشناخت و یکی یکی همه را به بقیّه شرح میداد.
🔸گروه پنج نفری پاسدارها پس از خدا حافظی از بابا و بازدید از بقیّة سنگرها دوباره به سنگر جمعی برگشتند. این بار همان پاسدار از رزمندة بسیجی پرسید:
- بگو ببینم اینجا چطوری تیراندازی می کنید؟
- این جا ما حزباللهی تیراندازی میکنیم.
- حزب اللهی تیراندازی می کنید، یعنی چطوری؟
- سر لولة اسلحه را میگیریم سمت دشمن و هر جا که آمد میزنیم.
- این که نشد حزباللهی تیراندازی کردن. حزباللهی تیراندازی کردن یعنی مثل بابا، گلوله را به چشم دشمن، به قلب دشمن زدن، والّا به در و دیوار خانة مردم گلوله زدن که تیراندازی حزباللهی نیست.
🔹 پس از این که پاسدارها خداحافظی کردند و رفتند، تازه رزمندهای بسیجی شروع کردند از این وَر آن وَر پرسیدن که آنها کیها بودند.
بله! پاسداری که صحبت کرده بود #جهانآرا فرمانده سپاه خرّمشهر بود.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۷)
👈حس ششم
🔹هوای ملایم بهاری #خرمشهر، رزمندههای جوان را وسوسه میکرد که برای چند دقیقهای هم که شده به کنار رودخانه بیایند و با هم نشسته و گپی بزنند، امّا حضور دشمن در آن سوی رودخانه چنین آرزویی را در دل آنها گذاشته بود.
بابا که از این حس و حال جوانهای دور و بر خودش آگاه شده بود، یک شب، از تاریکی هوا استفاده نمود و چند نفر از آنها را کنار رودخانه آورد و با هم نشستند و آرام آرام مشغول صحبت شدند.
🔸از آن جایی که بابا به صدای زوزة گلولههای توپ و خمپاره زیاد اهمّیت نمیداد، معروف شده بود که گوشهای او به سبب #کهولت سنّ #حسّاسیت خود را از داده و صداهای ضعیف را نمی شنوند.
بچّهها، در حالیکه، با صدای خفیف با هم گپ میزدند، بابا اسلحة خودکار را برداشت و به آرامی از ضامن خارج کرد. بچّهها چند لحظهای به سکوت فرو رفتند و به بابا زُل زدند. آنها که به قول خودشان هنوز گوشهایشان حساسیت خود را از دست نداده بود صدای غیر عادی نشنیده بودند. آیا ممکن بود که بابا با آن گوشهای پیرش چیزی شنیده باشد؟
🔹بابا در حالی که انگشت روی ماشه داشت، به آرامی از جا برخاست و لولة اسلحه را به سمت کشتی متروکهای که در چند متری آنها به گِل نشسته بود گرفت و #رگبار بست و تمام خشاب را خالی کرد و بعد به آرامی کنار بچّهها بر زمین نشست.
هیچ کس نمیدانست که چه اتّفاقی افتاد. دقایقی بعد بچّهها یکی یکی بلند شدند و از تونلی که در زیر جادة آسفالت بین رودخانه و دیوار کارخانة موزاییک سازی قرار داشت گذشتند و به سنگر جمعی برگشتند.
🔸صبح هنگام، با روشن شدن هوا، در سنگر پایین تر زمزمهای بین رزمندگان افتاد. آنها یکی یکی می آمدند و از روزنة سنگر دیدهبانی، آب رودخانه را نگاه میکردند و بر میگشتند. جنازة سه نفر از نیروهای عراقی روی آب شناور بود.
فرماندهان خط باید تا شب صبر میکردند تا بتوانند از تاریکی استفاده نموده و کشتی به گل نشسته را بررسی نموده و بفهمند که دیشب چه اتّفاقی افتاده بود. با افتادن پردة تیرة شب بر رودخانه و ساختمانهای خرمشهر، تحقیق و تفحّص هم آغاز شد. تفحّص کنندهها از داخل کشتی مقداری مهمات خونآلود و تعدادی قبضة اسلحه پیدا کردند و معلوم شد که رگبار اسلحة بابا دیشب کار خودش را کرده بود.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۸)
👈محراب سرخ
🔹دو ماهی بود که بابا از جبهه فاصله گرفته بود. او در حقیقت داشت خودش را برای خان هفتم آماده میکرد. از روزی که از جبهه برگشته بود، آرام و قرار نداشت. او علّت زمینی ماندنش را در پشت جبهه میدانست باید آمادگی بیشتری پیدا میکرد. پس بی سر و صدا، راه میافتاد از این روستا به آن روستا، از این شهر به آن شهر، از این دیار به آن دیار و با تمام کسانی که فکر می کرد روزی مرتبط بوده و احیاناً حقّی از او به گردن دارد ملاقات میکرد و #حلالیت میطلبید. اگر پول میخواستند، پول میداد. اگر میگذشتند و حلال میکردند، #سپاسگزاری میکرد.
🔸بابا، حالا دیگر احساس میکرد که سبکتر شده و میتواند پرواز کند. حالا دیگر جاذبة زمین در او بیتأثیر است. میل و رغبتش به #آسمان بیشتر از زمین است. دوباره عازم #قم شد. این بار #رسول را هم جا گذاشت و رفت.
بابا نمیخواست کسی را با خودش ببرد. اگر رسول هم میخواست، خودش باید میرفت. #سفر_عشق مأموریّتی نیست، الزامی و اجباری نیست، همراه نمیطلبد. جانشین و نماینده قبول نمیکند. اگر کسی #عاشق است، خودش باید سفر را آغاز کند. وقتی از او پرسیدند که چرا پسرت را همراه خودت نمیبری پاسخ داد:
- گذاشتم بماند که به کار کشاورزیمان برسد.
🔹بابا در سر راه، هنگامی که از میان مزارع عبور میکرد، #رئیس_شورای ده را دید که مشغول کشاورزی است. نزد او رفت و پس از گفتن خسته نباشید و احوالپرسی، به او گفت:
- من عازم #جبهه هستم. اگر برگشتم که در شورای اسلامی روستا در کنار شما خواهم بود. اگر برنگشتم، برادرم مصطفی را به جای من در #شورا قرار دهید. او می تواند کمک خوبی برای شما باشد. بعد هم ما را حلال کنید. اگر خوبی یا بدی از ما دیدید به بزرگواری خودتان حلالمان کنید.
🕌 بابا چند روزی در شهر مقدّس قم ماند تا کنار مرقد مطهّر بیبی دو عالم #حضرت_معصومه سلامالله علیها نیروی مضاعف بگیرد و با دعای آن حضرت مقدّمات اعزامش فراهم شود. شب قبل از روز اعزام را در منزل پسرش گذراند. صبح، کمی دیرتر از اذان صبح با صدای ذکر تعقیبات نماز عروسش بیدار شد. از عروسش گله کرد که چرا هنگام اذان صبح بیدارش نکرده. عروسش گفت:
- بابا، شما که نمازتان را خواندید و خوابیدید.
بابا جواب داد:
- آن نماز صبح نبود. نماز دیگری بود. بعد از آن خوابم برده بود که خواب ماندم.
🔻سنگر دیدبانی بابا در #کوت_شیخ_خونین_شهر، چشم انتظار بابا مانده بود. انگار که بلوکهای سیمانی هم یک جورهایی به او عادت کرد بودند. خاک سنگر با بوسیدن کف چکمههای بابا بوی کربلا میگرفت، به خودش میبالید. در مدّتی که بابا در مرخصی بود همه احساس غربت میکردند.
با رسیدن بابا به منطقه، همه خوشحال شده بودند، رزمندهها، فرماندهان، محلّة کوت، تفنگ بِرنو لوله بلند تک نواخت. امّا در آن طرف شط دشمن متجاوز دوباره لباس عزا به تن کرده بود. به آنها هم خبر رسیده بود که بابا دوباره به خط برگشته. همه به هم خبر میدادند، هشدار میدادند . به همدیگر سفارش میکردند که مراقب رفت و آمدهای خودشان باشند.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (۵۹)
👈محراب سرخ (۲)
🔹در مدّتی که سنگر دیدبانی بدون حضور بابا اداره میشد، دشمن فرصت را غنیمت شمرده و یک قبضه تیربار #دوشکا در سنگر مقابل نصب کرده و ماهرترین تیراندازهای خود را هم مأمور آن قبضه کرده بود.
هنوز چند روزی از ورود بابا به منطقه نگذشته بود که از ناحیة دست راست مورد اصابت ترکش قرار گرفت و مجروح شد. او را به بیمارستان طالقانی آبادان منتقل نمودند تا بستری شده و درمان گردد.
سروشی در ضمیر او به صدا در آمده بود که وقت استراحت نیست. نوبت آخرین خان سفر روحانی اوست. تأخیر یعنی زیان و خسارت، عقب ماندن، فرصت را از دست دادن، همة زحمتهای پیشین را به هدر دادن. بابا، بی قرار و بی اختیار، پیش از این که پزشکها اجازه ترخیص بدهند، از روی تخت بیمارستان برخاست و عازم سنگر خود شد.
🔸دشمن یک ماه بود که برای یافتن این سنگر دیدبانی با دادن تلفات زیاد، تلاش میکرد. همه چیز داشت آماده میشد. زمان آن رسیده بود که بابا، پس از این همه تلاش و جستجو، به حضور معشوق برسد و پاداش بصیرت، ایمان، شجاعت، ایثارگری و همّت خودش را بگیرد.
صبح روز یک شنبه سوّم خرداد ماه یک هزار و سیصد و شصت شمسی، باباطبق معمول هر روز عازم سنگر دیدبانی شد. چشمهای نافذ او در آن سن پیری بدون دوربین و عینک به آنسوی شط دوخته شد. در آن سوی شط نیز چشم اهریمن در کمین باز شکاری نشسته و مدّتها بود انتظارش را می کشید.
🔹 در یک آن هر دو چشم به یکدیگر دوخته شدند و دو انگشت به آرامی به طرف ماشهها لغزیدند. تفنگ برنو با کشیدن گَلَن گِئدَن مسلّح میشد ولی قبضة تیربار دوشکا آماده شلّیک بود. در یک لحظه صدای مهیب شلّیک، تمام فضای منطقه را پر نمود.
گلولهای که برای از کار انداختن تانک و نفربر و هیلیکوپتر استفاده می شد برق آسا عرض شط را طیّ نمود و با عبور از خیابان آسفالت و روزنة دیوار، بر پیشانی بابا نشست. پرندهای که با رویش گلهای بهاری در کنار شط به آوازخوانی مشغول بود، هراسان به پرواز در آمد. باد ملایمی وزیدن گرفت تا نیزارهای خرامان فصل بهار را به ناله در آورد.
🌹بابا، با اصابت تیر، به عقب پرتاب شد و سپس رو به کربلا و نجف خم شد و پیشانی خونینش را بر خاک مقدس خونین شهر گذاشت و در محرابی سرخ به محضر معشوق سلام داد.
دو سه روز پس از #شهادت_بابا، شهر مقدّس #قم خود را برای استقبال از پیکر مطهّر چریک پیر، بابای بچّههای جبهه، شهید #احمد_کوچکی آماده مینمود. بازار شهر تعطیل شده بود. دستة موزیک، مارش عزا را در خیابانهای مرکزی شهر مینواخت و به احترام شهید، آرام، آرام به پیش میرفت. در پشت سر گروه موزیک، شخصیّتها، فرماندهان نظامی، علماء و روحانیون و بزرگان شهر در میان حزن و اندوه در حرکت بودند. در پشت سر آنها نیز موج جمعیّت، تابوت مزیّن به پرچم جمهوری اسلامی ایران را، چون تاج افتخار بالای سر گرفته و در فراق شهید در خون خفته، سینه چاک میکردند و با فریاد #یا_حسین، و شعارهای حماسی و همچنین شعار "حبیب ابن مظاهر از کجا آمده/ از سفر کرب و بلا آمده" به سمت حرم مطهر حضرت معصومه سلامالله علیها و طواف بر گرد مرقد مطّهر، به پیش میرفتند. در صحن حرم مطهّر مراسم #نماز اقامه شد و پیکر مطهر شهید به قبرستان #شیخان منتقل و در جوار بزرگان علم و دانش و دیگر شهدای نخستین روزهای جنگ، در آرامگاهی ابدی قرار گرفت.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई 💦🌺💦ईइ═─┅─
🌳 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☘️ @Famenin_Gram 🍃☘️