💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (۲۵)
📌 این داستان :فراخوان ۳
مشهدی احمد جمعیّت را ور انداز نمود. او همه را می شناخت. تنها از یکی از خانهها کسی نیامده بود. مشهدی احمد که به صراحت لهجه معروف بود با فرستادن چند کلمه پیام آبدار توسط بزرگ طایفهشان، به او هم فهماند که چارهای جز آمدن ندارد.
چیزی نگذشته بود که حضور اهالی تکمیل شد. مشهدی احمد به وسط جمعیّت آمد و شروع کرد به صحبت.
" همین طور که می بینید جوی آب حمّام یخ زده و آب به خزینه نمیرسه. همه میدانیم که بدون حمّام نمیشه زندگی کرد. نه نمازمان درسته و نه اعمالمان. اگر چند روز به همین منوال بگذره هیچ کداممان رغبت نمی کنیم از کنار دیگری عبور کنیم. به غیر از ما کس دیگهای نیست که بیاد و برای ما حمّام راه بیندازه. من امروز آب خزینه را خالی کردهام. حالا باید همگی دست به دست هم بدیم و سطل به سطل از قنات روستا آب آورده، ابتدا کف و دیوارههای خزینه را بشوییم و بعد هم پُرَش کنیم. بعد هم من خودم قول میدم که هیزم میارم و تون حمّام را روشن نموده آب را گرم می کنم تا همة اهالی بیان و بدنشونو بشویَن."
ساعتی بعد با تلاش و کوشش اهالی، خزینة حمّام پر از آب تمیز شد و به دست خود مشهدی احمد، دود از دودکش تُون حمّام به هوا برخاست. با گرم شدن آب خزینه، زن، مرد، پیر و جوان با نوبتی که تعیین شده بود بُقچه بهدست راهی حمّام شدند و به اموات بانی این کار دورد و رحمت فرستادند.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (26)
📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل
🔰 بخش اول
🔵 اهالی روستای چپقلو و روستاهای اطراف، سختترین شرایط زندگی را تجربه میکردند. آنهایی که دستشان به دهانشان میرسید، میتوانستند شکم بچّههایشان را با نان گندم و یا جو و آشی، اُماجی یا با نان و با نانخورش شیره انگور سیر کنند، امّا آنهایی که ملک و باغ و آب نداشتند و با کارگری دیگران زندگیشان را تأمین میکردند، وضع فلاکت باری را تجربه میکردند. با قند یک من شصت تومان، دارا و ندار، قادر نبود سماور روشن کند و یا کتری آب جوش روی اجاق آتش بگذارد.
🔻 خانواده مشهدی احمد نیز وضعی بهتر از دیگران نداشت. نه ملک و باغ آنچنانی در اختیارشان بود که با کشت و زرع آن معاش خود را تأمین نمایند و نه کار و شغل دیگری بود که از دستمزد کارشان زندگی سادهشان را بگذرانند.
تنها کاری که این قبیل آدمها میآمد که از طریق آن، خانواده خود را از گرسنگی نجات دهند کارگری در جاده خاکی در دست ساخت ساوه-همدان بود که دولت ایران برای حرکت کامیونهای نظامی متّفقین اشغالگر میساخت.
مشهدی احمد که دوران جوانی را سپری میکرد و دارای زن و فرزند هم شده بود، همراه دو برادر دیگر از جمله همین کارگرها بودند.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (27)
📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل
🔰 بخش دوم
🔶آنها هر روز صبح زود، بیل و کلنگ خود را بر دوش گرفته و پس از شش، هفت کیلومتر پیادهروی، خودرا به محل کار می رساندند.
✔ مباشر که مسؤلیت تقسیم قطعات جاده بین کارگران و نظارت و سرپرستی آنها را بر عهده داشت قطعهای را با قدمهایش اندازه کرده و تحویلشان میداد و آنها مشغول به کار میشدند.
✖ آنها صبح تا غروب کلنگ میزدند و با بیلها و فرغونهای دستی، خاک را جا به جا نموده و قطعهای از جاده را هموار میساختند و برای استراحت ظهر و نماز و نهار نیز به دخمهای که در حاشیة تپّهها کنده بودند میرفتند و در پناه خاک بِکر، ساعتی را میآسودند.
🔽مباشر که مردی شهری بود و شبانه روز را در آنجا سپری میکرد، اسب، همسر و تنها پسر خردسالش را هم همراه خود آورده بود.
💥 او با اسبش در مسیر جاده رفت و آمد میکرد و به کارگران سرکشی میکرد، همسرش نیز همراه فرزند خردسالش در کلبهای که در فاصلهای دورتر از جاده درست کرده بودند زندگی میکرد و صبحانه و نهار و شام مباشر را آماده میکرد.
💯مباشر، با شناختی که از کارگران هموطن خود بهویژه این سه برادر داشت، بدون نگرانی همسرش را در کلبه تنها میگذاشت و تا فرسنگها دورتر از آنجا، برای رتق و فتق امور رفت و آمد میکرد.
⬅در یکی از روزهای سرد پاییزی در حالیکه کارگران در میان گرد و غباری که از بیل و کلنگهایشان برمیخواست و با باد تند و سرد منطقه، به سر و رویشان میریخت بیحرکت ایستادند و به دوردست خیره شدند. یکی از کارگرها با اشاره دست توجّه بقیّه را هم به گرد و غباری که در چند کیلومتری بر می خاست جلب کرده بود.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (28)
📌 این داستان : شرف، بیل، مسلسل
🔰 بخش سوم
🔶 در سمت غربی جاده، تودة بزرگی از گرد و غبار بر میخواست و هر لحظه از یک طرف بر طول و ارتفاع آن افزوده می شد و از انتها، رقیق تر شده و در گستره دشت و دامنة تپّهها محو می شد. آنها به تازگی تجربه کرده بودند که چنین پدیدهای نشانة حرکت ماشین است.
💥 حجم گستردة گرد و غبار نشان میداد که ستون خودروهایی در حرکت بود که معمولاً نظامیان مو خرمایی سوار آنها بودند.
💡حالا دیگر همة کارگرها ایستاده و به آن سمت خیره شده بودند.
✔بعضیها به بیلشان تکیه داده بودند وبعضیها به کلنگشان. بعضیها هم فرصت را غنیمت شمرده و در بلندی حاشیة جادة در دست ساخت نشسته و استراحت میکردند.
🔵ستون نظامی هر لحظه نزدیک و نزدیکتر میشد. انگلیسی بود؟ روسی بود؟ آمریکایی بود؟ به حال کارگران جاده هیچ فرقی نمی کرد. همة آنها موهای بور و چشمهای آبی داشتند، و تا بن دندان هم مسلّح بودند.
🔴 هنگامیکه به نزدیکی کارگرها رسیدند ستون از حرکت ایستاد. کارگرهای سادهدل هرکدام یک جور فکر میکردند.
🔻 بعضیها فکر میکردند که شاید ایستادهاند تا به آنها که راه را برایشان هموار میکردند خسته نباشید بگویند، بعضیها در دل خود میگفتند که شاید ایستادهاند تا نان و جیرة غذاییشان را با کارگران تقسیم کنند و بعضیها هم فکرهایی دیگر از سرشان می گذشت.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣️💐
💜
🌟
🌹
💛
✍️ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (.۲۹.)
🔰 بخش .۴.
🔸امّا انگار فرماندة ستون هدفی غیر از همة آنچه که کارگرها به آن می اندیشیدند در سر داشت.
🔸او در حالیکه سلاح خودرا آماده در دست داشت از ماشین پیاده شد و با گامهایی محکم به سمت کلبة مباشر حرکت کرد. کارگرها همه در بُهت و حیرت فرو رفته بودند.
🔸مباشر، همسر و تنها فرزندش را به امید کارگرها گذاشته و کیلومترها از آنجا دور شده بود. اکنون یک ستون نظامی بیگانة مسلّح در یک سو، عدّهای کارگر فقیر و بیچاره با بیل کلنگ در سوی دیگر و یک زن جوان و یک پسر خردسال هم در دیگر سو و فرماندة نظامی نیز از ستون جدا شده و به سمت کلبهای که زنی تنها در آنجا اقامت داشت پیش میرفت.
🔸لحظات به سرعت میگذشت و در ذهن بعضی از کارگرها، کم کم، احتمال بروز فاجعهای قوّت میگرفت. فرماندة نظامی از فاصلة دور، زنی را در کنار کلبه دیده بود.
🔸او، با وجود افراد مسلّح زیر دست و مسلسلی که در دست داشت، هیچ مانعی بر سر راه خود نمیدید.
🔸با نزدیک تر شدن فرمانده به اطاقک محل زندگی همسر مباشر، نیّت شوم این نظامی بیگانه قطعی میشد.
🔸 مشهدی احمد هم که دستة بیل را در میان دو دست خود میفشرد کم کم راه میافتاد.
🔸 هنگامی که رفتن مشهدی احمد قطعی شد، دو برادر او نیز به پشتیبانی از او به دنبال او به حرکت در آمدند.
🔸نفسها در سینهها حبس شده بود. از یک طرف افراد ستون به تدریج به حال آمادهباش در میآمدند. بعضی از آنها از خودرو پیاده شده و گَلَنگِدَن تفنگشان را می کشیدند، بعضی همچنان در داخل خودرو خودشان را جا به جا نموده و اسلحه را از دوششان پایین میآوردند.
🔸چهار نفر با عزمی راسخ به سمت کلبه در حرکت بودند. اوّلی به قصد تجاوز و قتل و کشتار با مسلسل، سه نفر دیگر به قصد دفاع از امانتی که به امید آنها در آن جا رها شده بود.
🔸کم کم صحنهای در ذهن کارگران شکل میگرفت که در آن در دامنة تپّه، جنازههایی متعدّد افتاده بود.
🔸 فرمانده چند قدم زودتر از سه برادر، به کلبه رسید و یکی از پاهای چکمه پوش خودرا درون کلبه گذاشت و نگاهش را همراه با سر لولة مسلسل در درون کلبه چرخاند . مشهدی احمد و دو برادر دیگرش نیز در چند قدمی ایستادند و چشمهایشان را به فرمانده و کلبه دوختند.
🔸فرماندة نظامی، مشهدی احمد، برادرهای او، کارگرها، نیروهای نظامی ستون همه در حیرت فرو رفته بودند.
🔸 فرمانده وقتی کلبهرا خالی دید، مکث کوتاهی کرد و بدون این که حرفی بزند نگاهی به سه برادر انداخت و بلافاصله با عجله برگشت و خودش را به خودرو فرماندهی رساند و سوار شد و دستور حرکت داد.
🔸ستون به حرکت در آمد و با پیمودن مسیر پر دست انداز جاده، از آنجا دورشد. ساعتی گذشت. کارگرها همچنان ایستاده و مات و مبهوت نگاه میکردند. چه اتّفاقی افتاده بود؟ همسر مباشر کجا رفته بود؟
🔸پس از دور شدن کامل ستون نظامی، ناگهان چشم غبار آلود کارگرها به نقطهای در بالای تپّهای دور دست افتاد. آنها همسر مباشر را دیدند که دست فرزند خردسالش را گرفته و آرام آرام به سمت کلبه می آمد.
🔸همانطور که افسر بیگانه، از دوردست زنی تنها را شناسایی کرده بود، همسر مباشر نیز خطر را حس کرده و دست فرزند خردسالش را گرفته و در پشت تپّههای دوردست پنهان شده بود.
🔸مباشر پس از بازگشت، از موضوع آگاه شد. و از آن پس آن سه برادر را بسیار عزیز و گرامی میداشت
✏️ نویسنده :
#استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣️
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (40)
👈 در مسیر نور (قسمت سوم)
🔹صبح روز اوایل آذر 59، اتوبوسها، گروه هشتاد نفری داوطلبین را در سینة خود فشرده و به سمت اهواز شتافتند. مشهدی احمد که یکی از آنها بود،خاطرههای زیادی را به جا گذاشت، گپ و گفت و گوهایی در میان مردم که هر کدام از دیدگاه خود، حرکت این پیرمرد جواندل را تعبیر و تفسیر میکرد. یکی میگفت:
- واقعاً حبیب زمان ماست!
دیگری میگفت:
- درسته که نمیتونه در جبهه کاری انجام بده،اما رفتنش برای روحیه جوانها خوبه.
بعضیها را هم با درونشان درگیر کرده بود و هر حرف و حدیثی هم که داشتند با خودشان میزدند و آشکار نمیساختند.
🔸جوانها وقتی دستهجمعی عازم منطقة جنگی می شدند، همدیگر را برادر، اخوی، سیّد یا حاجی صدا میزدند. شعرها و سرودهای خاص خودشان را می سرودند:
"ما راهیان کوی حسینیم/ ما عاشقان روی حسینیم."، " کربلا! کربلا! ما داریم می آییم."
شوخیها و مزاحهای ویژة خودشان را هم داشتند:
" برادر نور بالا می زنی!" ، " رفتی کربلا مارا جا نذاری، ها!"
رفتار و کردارشان تغییر میکرد، حرکات و سکناتشان دگرگون می شد.
🔹مشهدی احمد، نه سیّد بود که "آقا سیّد" صدایش بزنند، نه حاجی بود که "حاجی" خطابش کنند، نه همسن و سالشان بود که عنوان برادر یا اخوی به او بدهند. همرزمانش مانده بودند که چه جایگاهی برای این مورد خاص در ادبیاتشان خلق کنند.
یکی از بچّهها که سقّای کاروان شده بود و در داخل اتوبوس آب توزیع میکرد، وقتی که نوبت به مشهدی احمد رسید، لیوان را پر از آب کرد و گفت، "بابا! بفرمایید." بچّهها که انگار ذهن همهشان درگیر این مساله بود، ناخودآگاه صلواتی بلند فرستادند و بدون این که هیچ مقام رسمی آن را تأیید کرده باشد، از آن روز به بعد، مشهدی احمد را "بابا" صدا زدند.
🔸 نیمههای شب بود که اتوبوسها وارد اهواز شدند. هیچ کس نمیدانست که مقصد این گروه کجاست. آیا باید به خرمشهر میرفتند؟ آنجا به اشغال دشمن درآمده بود. آیا باید به آبادان می رفتند؟ آبادان هم که در محاصره قرار داشت و ارتباطش از راه خشکی، با اهواز قطع شده بود.
گروه، یکی دو روزی در اهواز استراحت کرد. سپس آنها را به سوی بندر ماهشهر حرکت دادند. در بندر ماهشهر هیچگونه تشکیلات نظامی وجود نداشت که گروه را برای سازماندهی به آن جا ببرند،مسئول گروه آنها را به مدرسهای برد تا مشخص شدن مقصد بعدی، در آنجا مستقر شوند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई 🍁🍂🍁ईइ═─┅─
☔️ کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
⛈⚡️ @Famenin_Gram ⚡️⛈
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (41)
👈 در مسیر نور (قسمت چهارم)
🔹اتوبوسها در کنار خیابان در مقابل مدرسهای توقف کرده بودند که مسئول گروه نگران به کنار اتوبوسها برگشت.بابا از اتوبوس پیاده شد و یواش، یواش خودش را به مسئول گروه نزدیک کرد و پرسید:
- قضیّه چیه؟
- خانم مدیر اجازه نمیدهد ما وارد مدرسه بشیم. ما باید چند روزی در اینجا بمانیم تا لنج بیاد و ما را به آبادان ببره!
چهره ی بابا بر افروخت و بدون این که چیزی بگوید با مسئول گروه به دفتر مدرسه رفتند.
🔸بابا وقتی وارد شد با خانمی بدون حجاب (هنوز رعایت حجاب در اماکن عمومی الزامی نشده بود) رو بهرو شد که در پشت میز مدیریت نشسته بود. بابا، با آن هیبت و هیأت، خطاب به خانم مدیر گفت:
- ما باید در این مدرسه مستقر بشیم. مشکل چیه؟
- این جا مدرسه است! جای نظامیگری نیست!
- ما آمدهایم از کیان مملکت، ناموس مردم مخصوصا ناموس خوزستانیها دفاع کنیم، آن وقت شما نمیگذارید ما چند روزی در این مدرسه بمانیم؟
- پدر، شما چکارهاید؟ نه سنّتان به سرباز میخوره و نه قیافهتان به یک نظامی!
- هرچه هستم که هستم! این جا مدرسه است و وابسته به دولته. ما هم از طرف دولت آمدهایم. مملکت به خطر افتاده. اگر ما هم بریم، دو روز دیگه تو هم نمیتونی مدیر این مدرسه باشی!
خانم مدیر، وسایلشرا جمع جور کرد و از مدرسه خارج شد. اعضای گروه از اتوبوسها پیاده گردیده و در اطاقهای مدرسه مستقر شدند.
🔹 بچّهها هر روز صبح در کنار بابا، مراسم و ورزش صبحگاهی اجرا میکردند.با این که بچّهها بگو بخند و شوخیهای خودشان را داشتند ولی دلشان میخواست هرچه زودتر،رو به روی دشمن قرار بگیرند و اگر شده بود، یک قدم هم از پیشروی آنها جلوگیری کنند، این کار را انجام بدهند.
🔸یک هفته گذشته بود که دستور آماده باش و حرکت رسید. گروه #قمیها را سوار #لنجی نموده و از طریق رودخانه ی #بهمنشیر به سمت #آبادان حرکت دادند. این سفر دریایی بیست و چهار ساعت طول کشید.
گروه قمیها در #هتل_بینالمللی_آبادان اسکان داده شدند. حال و هوای آبادان با جاهای دیگر خیلی فرق داشت. شبها از یک طرف منوّرهای دشمن و از طرف دیگر شعلههای سوختن مخازن نفتی که در اثر حملات دشمن، آتش گرفته بودند آسمان شهر را چراغانی میکرد. شهر در محاصره قرار داشت و هر لحظه در انتظار هجوم و اشغال دشمن قرار داشت.
🔹دود غلیظی که از سوختن منابع نفتی برخاسته بود مانند چادری سیاه، فضای شهر را پوشانده بود. تنها چیزی که می توانست فضای شهر را روشن کند شعلههای آتشی بود که از مخازن نفت و قیر #پالایشگاه_آبادان به آسمان بر میخاست. این جا دیگر واقعاً #منطقه_جنگی بود!
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (42)
👈 سرقافله (قسمت اول)
🔹 نسیم خنک اردیبهشت ماه، عطر #حرم_حضرت_معصومه(س) و مزار شهدا را در هم آمیخته و همراه با صدای طبل نظامی در فضای شهر قم می افشاند. آن روز نوبت اعزام #مجددیها بود. حرکت دو گردان از نیروهای داوطلب بسیجی از مقابل مقرّ سپاه در میدان راه آهن آغاز شده بود.
🔸 نیروها که حالا نسبت به اعزام اوّلیها، رزمدیده و کار آزموده بودند، با نظم بهتری حرکت میکردند. گردانها، در سه ستون منظّم آرایش گرفته و هماهنگ با صدای طبل، پا میکوبیدند و در طول خیابان پیش می رفتند.این نخستین بار نبود که چنین پدیدهای در خیابانهای قم رخ میداد، امّا آن چه که تازگی داشت، پیرمردی بود با سینة ستبر، ریشی بلند، قطار فشنگ تیرباری به دور کمر و حمایل و کلاه خودی بر سر که پیشاپیش همه ی نیروها، به تنهایی رژه می رفت .
🔹بابا پرچمی سبز در دست داشت که روی آن نوشته شده بود "می رویم تا با خون خودمان درخت اسلام را آبیاری کنیم." با حرکت بابا در پیشاپیش گردانها انگار که به جای دو گردان، سه گردان در کف خیابان پا میکوبید.
گردانها از میدان شهید مطهّری که تازه به این نام مزیّن شده بود حرکت کرد و از سه راه بازار وارد خیابان اِرَم شد تا در #بیت_آیتالله_گلپایگانی با ایشان دیدار نموده و التماس دعا داشته باشند. از آن جاییکه به سبب محدودیت جا، حضور دو گردان نیرو در منزل ایشان میسّر نبود، بابای جبههها که اکنون قافله سالار راهیان عشق شده بود به نمایندگی از نیروها، وارد بیت شد، دست مرجع تقلید را بوسید و التماس دعا نمود. او نیز دستی بر پیکر پر صلابت بابا کشید، کلاه اورا بوسید و برای پیروزی رزمندگان اسلام دعا کرد. این مراسم، در بیوت دیگر مراجع نیز تکرار شد و تا هنگام ظهر به درازا انجامید.
🔸نزدیک غروب، در ایستگاه راه آهن، غلغلهای برپا بود. پدرها، مادرها، همسران، برادرها، خواهرها و دیگر بستگان، به دور جوانهایی که لباس خاکی بسیجی برتن داشتند و با بیقراری در انتظار ورود قطار به ایستگاه بودند حلقه زده بودند و به نوبت بر صورت و سرشان بوسه می زدند. وقتی نوبت به مادرها میرسید دستهای خودرا به دور گردن جوانهایشان حلقهمیکردند و انگار که نمیخواستند تا روز قیامت آن حلقه را باز کنند.
🔹در گوشهای از میدان، چریک پیر جبههها هم ایستاده بود و بر عکس دیگران، فرزندان و نوههایش بر دور او حلقه زده بودند و بازو و دستهایش را می بوسیدند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (43)
👈 سرقافله (قسمت دوم)
🔹مردی میانسال، در حالیکه آرام آرام و با احتیاط به حلقه ی محاصره بابا نزدیک می شد، یک مرتبه چهرهاش بشّاشتر شد و با تعجّب صدا زد:
- حاج احمد! شمایید؟
بابا با شنیدن صدای مرد به سمت او برگشت و در حالی که با لبخندی طنز آمیز لبهایش را به طرفین میکشید پاسخ داد:
- من نه حاجی هستم و نه کربلایی! از رفتار بعضی از حاجی های این دوره و زمانه هم خوشم نمیاد. من احمدم. بله! من احمدم! احمد چپقلویی!
🔸مرد به بابا نزدیکتر شد و او را در آغوش کشید و بر ریش بلندش بوسهای زد و ادامه داد:
- شنیده بودم که رفتهای جبهه. اصلا فکر نمی کردم که این جا ببینمتان.
بعد دست چپش را دراز کرد و دست نوجوان هفده، هیجده سالهای را که لباس بسیجی بر تن و چفیهای بر دور گردن داشت گرفت و به سمت بابا کشید و ادامه داد:
- این آقا ابوالفضل، پسر ماست. ایشان هم عازم جبهه هستند. من خوشحالم که با شما اعزام میشند. ایشان را به شما و شما را هم به خدا می سپارم.
🔹 بابا، کمی اخمهایش را در هم کشید و با لحنی جدّی ادامه داد:
- بهتره که اصلاً همهمونو به خدا بسپارید.
از آن روز به بعد، ابوالفضل همیشه احساس میکرد که پدر خودش همراه اوست و پشتوانه ی محکمی دارد. او مانند پسری که در خدمت پدرش باشد به بابا کمک میکرد، لباسهایش را میشست، پوتینهایش را واکس میزد و هنگامی که در کوت شیخ در یک سنگر بودند، سعی میکرد همراه بابا، برای شست و شو و نظافت به آبادان برود و کمکش کند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (44)
👈 محله ی کوت شیخ (قسمت اول)
🔹بابا و رسول چند روزی بود که در هتل پرشِیَن آبادان مشغول استراحت بودند. دستور رسید به منطقه ی شرق خرمشهر که آن روزها خونین شهر لقب گرفته بود اعزام شوند. هنگام اعزام، به آنها گفتند که باید سلاحهایشان را تحویل بدهند بابا حاضر نشد و به شدّت مخالفت کرد. بگو مگوها به مجادله تبدیل شد. بابا گفت:
- ما شنیدهایم که منافقین در جبهه حضور دارن. من حتم دارم که شما یکی از اونایید! وگرنه چه دلیلی داره که ما بدون سلاح، به خط مقدّم خونین شهر بریم؟
سر انجام، حرف بابا به کرسی نشست و او با همان تفنگ بِرنو به خونین شهر اعزام شد.
🔸بابا و رسول همراه تعدادی از نیروهای جدید، در حاشیة شرقی کارون در محلّهای به نام #کوت_شیخ ، که حالت شهرک مانندی داشت، در سنگر 2 مستقر شدند. سنگر 1 در کنار پل خرمشهر و سنگر 2 در کنار یک کارخانه مانند، و داخل یک چاردیواری قرار داشت. محلّ استراحت آنها نیز در یک حسینیّه معیّن شد.
فاصله بین سنگر 2 و نیروهای دشمن یک خیابان آسفالت و بعد روخانه ی کارون بود. رزمندگان قبلی از داخل چاردیواری، تونلی به حاشیه خیابان زده بودند که از آن جا به سختی، سینه خیز میرفتند به حاشیه ی شط میرسیدند و نگهبانی میدادند.
بابا، به خاطر مهارتش در تیراندازی، دیدبانی را به عهده گرفت.
🔹برای او در پشت دیوار کارخانه، با استفاده از بلوک سیمانی، سنگری نیم دایره ساختند. از روزی که بابا دیدبانی را به عهده گرفت، هیچ عراقی جرأت تحرک در آنسوی شط را پیدا نمیکرد. او نخی به لوله ی تفنگش بسته بود و با هر شکاری که میکرد یک گره به آن نخ میزد تا آمار تلفات دشمن را داشته باشد.
🔸رزمندهها هر زمان که دشمنی را در آن سوی شط در حال تردّد میدیدند آدرسش را به بابا میدادند و او هم بلافاصله آن را شکار میکرد.
در یکی از روزها، یکی از نیروها که با دوربین، منطقه ی دشمن را نگاه میکرد فریاد زد:
- بابا! بابا! عراقی!
او دیدبان عراقی را نشان داد که در بالای ساختمانی سه طبقه، دوربین را روی لبه ی گونی سنگر گذاشته و این طرف را نگاه میکرد. بابا وسط دوربین را نشانه گرفت و با شلّیک اوّلین تیر، دشمن به هوا پرتاب شد و به زمین افتاد. بابا گفت:
- سر و صدا نکنید و تماشا کنید. الأن میآیند که جنازهاش را ببرند. چند لحظه بعد، دو نفر آمدند که جنازه را ببرند. بابا هر نفر بعدی را هم هدف قرار داد و به زمین انداخت. دیگر تا شب کسی جرأت نکرد به سراغ جنازهها بیاید و جنازهها همانجا مانده بودند.
ادامه دارد...
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (45)
👈 محله ی کوت شیخ (قسمت دوم)
🔹بابا در آن منطقه برای خودش اسم و رسمی پیدا کرده بود. نیروهای حاضر در منطقه او را به بزرگی و فرماندهی پذیرفته بودند و بدون نظر او هیچ اقدامی نمیکردند. او در زمان استراحت به همرزمان خود آموزش تیراندازی میداد و همیشه میگفت:
- تیراندازی را خوب یاد بگیرید تا مهمّات را هدر ندید.
از یگانهای ارتش و نیروی دریایی هم میآمدند و بابا را به سنگرهای خود می بردند که هم از تجربیّاتش استفاده کنند و هم با صحبت با نیروهای آنها، روحیّهشان را تقویت کنند. حتّی بعضی وقتها مسئولین نظامی رده بالا به دیدنش میآمدند.
🔸شهرت بابا از منطقه جنگی هم فراتر رفته و به رسانهها و میان مردم عادی هم رسیده بود. هر خبرنگاری که به منطقه میآمد حتماً سری هم به او می زد، عکس میگرفت و گزارش تهیّه میکرد. یکی از گزارشگران که از طرف مجلّة جهاد آمده بود عکسی از بابا با لباس کامل بسیجی و نوار گلولههای تیربار، در کنار شهید کاظم خدادادی گرفت که بعداً آن تصویر نماد یک رزمنده بسیجی پر صلابت گردید و در رسانهها و نشریات متعدد به چاپ رسید.
🔹روزی گروهی از بازاریان برای بازدید از جبههها به منطقه آمده بودند. وقتی به بابا پیشنهاد کمک مالی کردند این پیرمرد روستایی تهیدست، با مناعت طبع، پیشنهاد آنها را رد کرد و حتّی بعداً که فهمید به پسرش سیصد تومان دادهاند ناراحت شد و او را مورد عتاب و خطاب قرار داد.
🔸آوازه ی بابا به آن سوی شط هم رسیده بود. دشمن میدانست که شکارچی نیروهایش چه کسی است. بعضی وقتها با آرپیجی، سنگر بابا را هدف قرار میدادند. در این جور مواقع او به رسول میگفت که جواب آرپیجی را تو باید بدهی و رسول هم با شلیّک متقابل، جواب آنها را میداد.
مأموریت دوماهه بابا و رسول به پایان رسیده بود. آن ها ترخیص شده و به قم و از آنجا به چپقلو مراجعت نمودند.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
─┅─═इई ❄️☃❄️ईइ═─┅─
🔥 کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🌨☃️ @Famenin_Gram ☃️🌨
فامنین گرام
📚با #نویسندگان_مأوائی_شهرستان_فامنین،(جمعه ها)
📌 #حماسه_بابا (46)
👈جایزه ای برای بابا(1)
🔹رزمندهای وارد سنگر جمعی شد، وقتی نگاهش به بابا رسید، گفت:
- سلام بابا! ببخشید؛ میشه یه چند دقیقه تشریف بیارید به سنگر دیدهبانی؟
بابا، بدون سؤال، همراه رزمنده به سنگر دیدهبانی رفت. رزمنده ی دیگری که در سنگر، پشت دوربین ایستاده بود به بابا گفت:
- بابا! ببخشید! میشه اون روبرو را نگاه کنید؟
- چیه پسرم؟ کجای روبرو را نگاه کنم؟
- اون ساختمان مرتفع که وسط ساختمانهای دیگهس.
- خوب دیدم. اونجا چیه؟
- یه گراز اومده اونجا لونه گذاشته. اومده از لیفه ی خرما استتار درست کرده و تمام تحرّکات بچهها را گرا میده و اَمونو از همه گرفته.
🔸بابا، دست راستش را بالای ابروهایش سایبان کرد و با دقّت ساختمانهای مقابل را نگاه کرد. بعد سرش را برگرداند و به رزمندهای که در پی او آمده بود گفت:
- پسرم! بدو برو تفنگ بِرنو منو بیار. دیدهبان گفت:
- بابا! بفرما، این تیربار.
- بابا لبخندی زد و گفت:
- من فقط با تفنگ خودم میتونم کاری بکنم. این اسباب بازیها به درد من نمیخوره!
🔹چند دقیقه بعد، رزمنده ی جوان با تفنگ بِرنو وارد دیدهبانی شد و تفنگ را به بابا داد. بابا به آرامی تفنگ را گرفت و با قدمهای کوتاه به روزنة ی دیدهبانی نزدیک شد.
🔸دقایقی لوله ی تفنگ بِرنو را به طرف مقابل نشانه گرفت و با دقّت شکاف درجه را با نوک مگسک و نقطه ی دیدهبانی دشمن تنظیم کرد. بعد، به آرامی انگشت اشارهاش را به پشت ماشه برد و آرام آرام به ماشه فشار آورد. صدای مهیب شلّیک در سنگر دیدهبانی پیچید. بلافاصله، بدنه ی لیفههای خرما شکافته شد و پیکر بیجان مردی، بدون اختیار، از میان آن به بیرون پرتاب و از ارتفاع ساختمان به پایین سرازیر شد.
🖋🖋🖋
✍برگرفته از #کتاب_حماسه_بابا، #شهید_احمد_کوچکی_فامنینی(چپقلو)
به قلم:استاد #عظیم_سرودلیر
👈تهیه و تنظیم: #محسن_ممی_زاده
🇮🇷🇯🇴🇮🇳🇮🇷
💥 رسانه فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام
🇮🇷 @Famenin_Gram 🇮🇷