💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (14)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش اول
🔹سه روز بود که گروه در آباسچایو کمین کرده بود و اعضای گروه با شکم گرسنه انتظار میکشیدند. هیچ خبری از کاروان، رهگذر یا گله گوسفند، نبود. رئیس گروه به احمد دستور داد که به نزدیکترین روستا یعنی کوسهلو رفته و کمی قوت و غذا برایشان بیاورد.
احمد در کوره راه کوهستانی جست و خیز میکرد و سرازیریها و سربالاییها را یکی پس از دیگری پشت سر میگذاشت.
🔸صدای به هم خوردن سنگلاخها زیر فشار پاهای پر شتابش پژواک میشد و سکوت بلند مدّتِ درّه را به هم میزد.
او در حاشیه یکی از جاخرمنیها که در ورودی روستا قرار داشت نشست و پاهای خود را در سراشیبی آن دراز کرد که هم اندکی خستگی در کند و هم این که تصمیم بگیرد که درِ کدام خانه را بزند. نگاه احمد که روی درهای حیاط و بالاخانهها سُر میخورد و یکی یکی آنها را ورانداز میکرد به در حیاط مشهدی حنیفه که به مشهدی معروف بود دوخته شد. او پیش خودش فکر کرد: این یکی را میشناسم. آدم مردییَه! زدن درِ خانه مرد باز بهتره!
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (15)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش دوم
🔷 دقایقی بعد، به در خانه رسید و سر آزاد دقّالباب آهنی را بلند کرد و دو سه بار به گلمیخ کوبید. با بلند شدن صدای تَق تَق دقالباب، مشهدی صغرا، مادر مشهدی با صدای بلند پرسید: - - کیه؟ بفرمایید!
- منم! احمد چپقلویی!
- بفرمایید! احمد! برادر! چرا بیرون ایستادید؟
- مشهدی تشریف ندارَن؟
- نه. مشهدی نیست ولی خانهاش که هست! بیرون وا نایستید! تشریف بیارید تو!
- یا الله.
- بفرمایید از پلّهها تشریف ببرید بالا! درِ بالاخانه بازه.
🔶 طولی نکشید که صغرا خانم با سینی غذا وارد اتاق شد، سفره را باز کرد و نان و خورش داخل سینی را در سفره چید و تعارف کرد: بفرمایید! احمد، برادر! از راه رسیدهاید و گرسنهاید.
بعد خودش بالاخانه را ترک کرد تا احمد با آسودگی غذا بخورد.
مشهدی صغرا وقتی دوباره به بالاخانه برگشت که احمد غذا را خورده و سفره را جمع کرده بود. احمد با دیدن مشهدی صغرا خندید و با صدای رسا گفت: الله سورفایوزو دولو ایله سین! (سفرهتان پر برکت باشه!)
مشهدی صغرا جواب داد: نوش جانت. خدا بچّههاتونو حفظ کنه!
صغرا خانم سر صحبت را باز کرد:
- مشهدی رفته تا روستای بازران. شاید الأن پیداش بشه.
🔄 ادامه دارد....
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (16)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش سوم
🔶 احمد رفت سراغ اصل مطلب:
- ولله بعضی از رفیق رفقامون هم در همین حوالی گرسنه هستن. اگر ممکنه دو سه تا نان و کمی هم خورش لطف کنید ببرم براشان.
- چشم! تا شما چائیتونو نوشجان کنید، من برای آنها هم غذا آماده میکنم.
کمی بعد، وقتی احمد از پلّهها آمد پایین، صغرا خانم بُقچه نان و خورش را به دست او داد. احمد خداحافظی کرد و از خانه خارج شد.
🔷 آن روز، رفقای احمد با آن غذا، شکمشان را سیر کردند و دراز کشیدند و تا شب خوابیدند. نیمههای شب بود که رئیس گروه، همه را بیدار کرد و گفت:
- وقتش رسیده!
- احمد پرسید:
- وقت چی؟
- وقت یک مال درست و حسابی!
- از کجا؟
- از خانه مشهدی!
- مرد ناحسابی، همین امروز با نون و نمک این مرد شکمتونو سیر کردید! حالا میخواهید اموالشو بچاپید! من اگه بمیرم هم نمیزارم این کارو بکنید.
🔄 ادامه دارد....
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (17)
📌 این داستان : حرمت نان
🔰 بخش چهارم
🔶 - همه امید ما به شما است! ما که قبلاً هم چند بار رفتهایم. خبرچیها خبر میدادن که مشهدی در ده نیست. ما هم هر وقت شب که رفتیم، دیدیم صغرا خانم تفنگ به دوش در پشت بام خانه کشیک می کشه. الأن هم اگه شما نیایید ما نمی تونیم کاری کنیم.
🔷 - من اگه بمیرم هم دست به مال و اموال مشهدی نمیزنم. همین امروز مشهدی صغرا با برادر! برادر! گفتن، سفره غذا را پیش روی من باز کرد. حالا تو تاریکی شب به خانهشان شبیخون بزنم! احمد آن شب را تا صبح خوابش نبرد. صبح با روشن شدن هوا برخاست و بقچه وسایلش را بر سر چوبدستیاش بست و به دوش انداخت و از گروه جدا شد و به خانه برگشت.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (۲۳)
📌 این داستان : فراخوان (۱)
آن سال هم مانند بعضی از سال ها که زمستان سر ناسازگاری با مردم منطقه داشت، هوا بسیار سرد شده و سوز و سرما همه جا را فرا گرفته بود. کف کوچه ها یخ بسته و ستون یخهای بعضی از ناودانها گاهی با یخ کف کوچهها پیوند خورده بود.
اهالی چپقلو به جز مواقع بسیار ضروری از خانه خارج نمی شدند. آن ها ترجیح می دادند که روزهارا دور کرسی زمستانی که تنورش را هر روز صبح با هیزم یا تُپالة خشک شدة گاوها و گوسفندها گرم می کردند با گپ و گفت و گو سپری کرده و شب را هم پس از یک شب نشینی طولانی که در بعضی از خانهها با گوش دادن به مطالبی که معدود افراد با سواد می خواندند همراه بوده، کنار کرسی به خواب رفته و استراحت کنند.
صدای گنجشکها را هم فقط می شد در لابلای تیرهای چوبی دالانهای ورودی خانهها و یا انبارهای علوفه و آغُلها شنید. نه از آبشار خبری بود و نه از شُر شُر ریزش آب جویبارهای سینهکش تپهها. شدّت سرما به حدّی بود که می شد عصر یخبندان را برای مدّتی هر چند کوتاه در چپقلو تجربه کرد.
🔄 ادامه دارد....
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚
💥🌹🍃🌼💞🌟💚
💐💙🌸
❣💐
💜
🌟
🌹
💛
✍ #با_نویسندگان_ماوایی شهرستان فامنین
#حماسه_بابا (19)
📌 این داستان : فراخوان
🔰 بخش دوم
🔶 تنها حمّام روستا که حمّام خزانه عمومی بود به حالت تعطیل در آمده بود. جویباری که از سینه کش تپّه، آب را از کف رودخانه وسط روستا به خزانه حمّام هدایت می کرد یخ بسته بود. آب موجود خزانه هم به سبب استفاده بیش از حدّ و تعویض نشدن، متعفّن و غیر قابل استفاده شده بود. مردم مانده بودند که با بی حمّامی چه کار کنند. بیش از یک ماه بود که آبی به تنشان نخورده بود. اگر مدّت کوتاهی هم این وضع ادامه پیدا می کرد بوی بد بدنها، خانهها را هم فرا میگرفت.
🔷 در چنین حال و هوایی صدای رسای مشهدی احمد همراه با سوز سرما از روزنه درهای چوبی در فضای خانهها پیچید:
"آی مردم! بشنوید ببینید چه میگم! باید از هر خانه یک مرد جوان سر وصورتش را پیچانده و هرچه از سطل و دلو و این جور چیز ها در خانه دارن برداشته و بیاین."
صدای مشهدی احمد که از مقابل اطاق خانهاش در سینه کش تپّه مقابل داد میزد به گوش همه رسید، امّا هیچ کس نمیدانست که او چرا همه را احضار کرده است. مردها و جوانها بعضی ها با کنجکاوی، بعضیها با علاقه و بعضی ها هم با بی میلی، کم کم به طرف خانه مشهدی احمد راه افتادند، امّا پیش از این که آنها حرکت کنند مشهدی احمد از خانه خارج شده و به کنار حمّام آمده بود. مردم هم بناچار راه خودرا کج نموده و در کنار حمّام جمع شدند.
✏ نویسنده : #استاد_عظیم_سرودلیر
•┈┈••✾•🌿🌺🌿•✾••┈┈•
🔻کانال فرهنگی،
اجتماعی #فامنین_گرام👇
🆔 @Famenin_Gram 🍀
🌹
🌟
💙
🌿💐
💞🌻❣
💥 🍃💜🌸💛🌸🌹💚